مردِ سال

10.22081/hk.2018.66510

مردِ سال


روزگار پهلوی

سیداحمد مدقق

حالا از آن خاطره‌ام نزدیک سی سال می‌گذرد. در غوغای این روزها به کلی فراموشم شده بود. به‌ خصوص بعد از رفتن اعلی‌حضرت به آن سفر بی‌بازگشت و آواره شدن من و سرهنگ توی فرنگ. سی سال پیش هم که مجله را دست سرهنگ دیدم، لب و لوچه‌ی هر دوی‌مان آویزان شد. حالا بعد از سی سال، عکس تازه روی مجله را که دیدم همه‌ی خاطرات آن روزها یادم آمد. سرهنگ هم انگار خوب یادش بود؛ ولی نه من لب باز کردم، نه سرهنگ. سرهنگ مجله را کناری انداخت و آمد نشست روی صندلیِ چوبی کنار میز ناهار. از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم آپارتمان خانه‌ی دوستش به خیابان نگاه کرد. بیرون باران می‌بارید. برای این‌که حرفی زده باشم، گفتم: «غلط نکنم ایران هم بارانه.»

ولی سرهنگ هیچی نگفت. بدتر داغ دلش تازه شد. کاش چیزی نگفته بودم. یادم نیست چند روز یا چند هفته است که آمده‌ایم فرنگ. انگار نه انگار که همین یکی - دو سال پیش خواب این‌جا را می‌دیدیم، ولی الآن که از مرز فرار کردیم و با کلی بدبختی خودمان را رسانده‌ایم این‌جا هیچ دل و دماغی نداریم. روزها حوصله نداریم برویم بیرون چرخی بزنیم، شب‌ها هم که توی این آپارتمان یک وجبی تا صبح شود هزار سال می‌گذرد.

ناهار را گذاشتم روی میز. سیب‌زمینی آب‌پز بود با کمی ماست. سیب‌زمینی‌اش مزه‌ی کاه می‌داد و ماستش مزه‌ی گچ. سرهنگ گفت: «میل ندارم. باید کم‌کم دنبال جایی برای خودمان باشیم. تا قیامت که نمی‌توانیم این‌جا لنگر بیندازیم.»

و از جایش بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد.

گفتم: «مگر به ایران برنمی‌گردیم؟»

سرهنگ گفت: «برمی‌گردیم، بالأخره با اعلی‌حضرت برمی‌گردیم.»

و از پنجره به پایین نگاه کرد. سی سال قبل وقتی منتظر خبرنگار آن مجله‌ی معروف بودیم هم، سرهنگ مدام از پنجره‌ی اتاق کارش به بیرون نگاه می‌کرد. به من گفت: «کاش خودت می‌رفتی! این مردک معلوم نیست کدام گوری رفته با خبرنگار.»

گفتم: «قربان، الآن است که سر و کله‌اش پیدا شود.»

خبرنگار، چندان آدم تحفه‌ای هم نبود. برعکس بی‌تربیت هم بود. از اعلی‌حضرت سؤالی پرسیده بود که اگر من بودم دستور می‌دادم زبانش را از حلقش دربیاورند. وقتی رسید، راننده را فرستادم پی کارش. گفتم: «زودتر دُمت را بگذار روی کولت و برو که سرهنگ از دستت شاکی است.» خبرنگار را نشاندم توی ماشین و رفتم سرهنگ را صدا کردم و هر سه تای‌مان رفتیم به محل قرار. می‌گفتند خبرنگارِ یکی از مشهورترین مجله‌های دنیاست. می‌خواهد با اعلی‌حضرت مصاحبه کند. خبرنگار هم از اعلی‌حضرت پرسیده بود: «آیا از سلطنت کناره‌گیری می‌فرمایید؟»

اعلی‌حضرت هم به جای این‌که بگوید زبانش را از حلقش دربیاورند با مهربانی جواب داده بود: «اگر از سلطنت کناره‌گیری کنم، آتش جنگ داخلی در ایران افروخته خواهد شد. هزاران نفر کشته و کشور تجزیه خواهد شد. نه. من تصمیم گرفته‌ام به سلطنت ادامه بدهم.»

مصاحبه‌ی خبرنگار که تمام شد زود برنگشتیم. سرهنگ به من گفت: «تو برو، من کار مهمی دارم.»

من نرفتم. از لحن سرهنگ احساس می‌کردم خبرهایی هست. توی خیابان ایستادم و دنبال بهانه‌ای گشتم تا بمانم. نیم ساعتی که گذشت دوباره پیش سرهنگ برگشتم. گفتم: «قربان، دلم نیامد تنهای‌تان بگذارم.»

سرهنگ انگار حرف‌هایم را نمی‌شنید. زیر لب داشت با خودش حرف می‌زد. با احتیاط سرم را نزدیک‌تر بردم. دیدم می‌گوید: «میلیون‌ها دلار!»

می‌دانستم اگر پیگیرماجرا شوم، بدتر می‌شود. هیچی نگفتم تا فردا کم‌کم خودم بفهمم، ولی به شب نکشید آن ماجرای هیجان‌انگیز را فهمیدم. مجله‌ای که اعلی‌حضرت با آن مصاحبه کرده بود یک مجله‌ی درست و درمان بود. هر سال هم مهم‌ترین شخصیت سال در دنیا را انتخاب می‌کرد و بعد عکسش را می‌زد روی جلد. به سرهنگ گفتم: «شک ندارم اعلی‌حضرت، شخصیتِ سال مجله می‌شود.»

سرهنگ سر تکان داد و گفت: «همین‌طور است، ولی برای محکم‌‌کاری سیبیل بعضی‌ها را باید چرب کرد.»

شخص اعلی‌حضرت چند میلیون دلار گفته بود کنار بگذارند تا این امر مهم حتماً انجام شود. از فردای همان روز سرهنگ با چند نفر دیگر افتادند دنبال این کار. آدم‌های مختلف را دیدند. رابط‌های مجله را پیدا کردند و سبیل‌ها هم چرب شد. خودم توی دم در چندتا از همین جلسه‌ها ایستاده بودم و می‌دیدم چه‌طور پذیرایی مفصلی ازشان می‌شد. تمام آن چند میلیون دلار هم خرج شد. صبح روزی که چهارتا نامزد از همه جای دنیا برای چهره‌ی سال اعلام کردند، سرهنگ سر کار نیامد. اسم اعلی‌حضرت حتی بین چهارتا نامزد هم نبود. تمامی آن چند میلیون دلار انگار افتاده بود توی چاه.

حالا سال‌ها از آن ماجرا می‌گذرد. اعلی‌حضرت ناچار شده است مدتی از کشور بیاید بیرون. نمی‌دانم الآن برایش چه‌قدر مهم است عکسش را به عنوان مردِ سال توی این مجله بزنند. دوباره با احتیاط زیر چشمی به مجله نگاه کردم. عکس آیت‌الله خمینی را درشت روی مجله زده بودند. مطمئن بودم یک ریال هم خرج نکرده.

سرهنگ هنوز کنار پنچره ایستاده بود و به بیرون نگاه می‌کرد. از گلوی من هم چیزی پایین نمی‌رفت. داشتم به این فکر می‌کردم حالا که اعلی‌حضرت مثل ما آواره‌ی دیار غربت شده، اگر عکس مجله را ببیند چه حالی می‌شود. کاش نبیند!

CAPTCHA Image