نمایشنامه در یک پرده
(تقدیم به بچههایی که پدرانشان در حادثهی تروریستی پژاک به شهادت رسیدند)
حامد جلالی
شخصیت: دختری نوجوان (بین سیزده تا پانزده سال)
صحنه: سالن بزرگی که وسط آن تابوتی گذاشته و روی آن پرچم ایران کشیده شده است.
(دختر با مقنعه و چادر مشکی سراسیمه وارد سالن میشود و در را محکم پشت سرش میبندد. جلوی در را میگیرد تا کسی نیاید و بعد که مطمئن میشود کسی وارد نخواهد شد در را رها کرده و برمیگردد و به تابوت نگاه میکند. دختر گریه کرده و چشمهایش سرخ است. مکثی طولانی میکند، انگار منتظر چیزی یا صدایی است. بعد یک قدم جلو میآید.)
دختر: سلام. سلاااااااااااااااااام. من سلام کردما!
(منتظر میماند تا جواب سلامش را بشنود. بعد سعی میکند صدایش طوری باشد که کسی نفهمد گریه کرده است. با صدایی که انگار خودش را برای پدرش لوس بکند، حرف میزند.)
دختر: یه آقایی بود یه وقتایی که میاومد خونه، سلام که میکرد و حواسم نبود جواب بدم، سرشو میآورد جلو و توی صورت من داد میزد سلااااااااام. چه من جواب میدادم و چه نمیدادم، میگفت جواب سلام واجبهها! شما احیاناً این آقا رو نمیشناسید؟ یا جایی ندیدینش؟ باش برخورد نداشتین؟ آخه میگن این آقا همون جایی بود که شما بودین. من که میدونم اینطور نیست؛ اما اینا میگن.
(باز منتظر جواب میماند و مکث طولانیای دارد. یک گام آهسته جلو میآید.)
دختر: میدونین چرا تنها اومدم؟ اون بیرون پر آدماییه که نمیذاشتن بیام تو، میگفتن دختره از دست میره، میگفتن سکته میکنه، میگفتن دق میکنه و از اینجور حرفا؛ اما داد زدم سرشون. همشونو کنار زدم. چادر مامانمو گرفتم و گفتم تو یه چیزی بگو، تو که میدونی بابام برام چیا گفته، بودی که بش قول دادم گریه نکنم، قول دادم صبور باشم، مثل... مثل...
(گریهاش میگیرد و طوری که صدایش شنیده نشود، گریه میکند.)
دختر: نه، گریه نکردم؛ این اشکا برای چیز دیگه بود. خودت یادته وقتی مامانجون فوت کرد، گریه کردی؟ گفتی برای خانم فاطمهزهرا گریه میکنم. خب منم اون موقع یاد حرفای تو افتادم که میگفتی مثل سکینه باش، منم به دردای سکینه فکر کردم. برای ایشون بود که گریه کردم.
(اشکهایش را پاک میکند و لحنش را عوض میکند. یک گام دیگر جلو میآید.)
دختر: همین که اومدم توی سالن و سلام کردم، فهمیدم که شما بابای من نیستین. آخه بابای من قبل از اینکه من دهن باز کنم، سلام میکرد. اگه هم متوجهی من نمیشد و من اول سلام میکردم، سریع جواب میداد. آخه میگفت:
(صدایش را شبیه صدای پدرش کلفت میکند و انگار ادای پدرش را در میآورد.)
دختر: جواب سلام واجبه.
(دوباره با صدای خودش و با خجالت حرف میزند.)
دختر: اما شما نه اینکه بخوام بیادبی کنمها؛ اما جواب من رو ندادین، گناه دارهها! جواب سلام واجبه؛ اما فکر نکنین من الآن که فهمیدم شما بابای من نیستین خوشحال میشما، خب اگه بابای من بودین ناراحتی من خیلی بیشتر میشد؛ اما الآنم ناراحتم. بالأخره شما بابای یه پسرکوچولو یا دخترکوچولویی هستین. اون الآن خیلی غصه میخوره. خب ماها درسته عادت کردیم به نبودن شما، از بس که همیشه نیستین؛ اما... خب آخه... چی بگم؟ الآن اگه بابای من بودین میگفتین:
(با صدای بابا صحبت میکند.)
دختر: ماهی سفیدِ کوچولوی بابا که نباید غر بزنه، ماهی سفیدِ کوچولوی بابا میدونه که این دریا پر از کوسه و نهنگه. اگه بابایی نره از خونه بیرون و کاری نکنه، اون وقت ماهی سفیدِ کوچولوی من چهجوری میخواد راحت بره مدرسه و درس بخونه؟ هان؟
(با صدای خودش صحبت میکند.)
دختر: منم میگفتم پس چرا بابای سهیلا نمیره؟ هان؟ بابایی میگفت.
(با صدای بابا صحبت میکند): هر کس کاری داره، بابای سهیلا هم کارش اینه که اینجا باشه و کارای دیگه بکنه.
(مکث میکند، یواشکی اشکهایش را پاک میکند و بعد با صدای خودش صحبت میکند.)
دختر: و از این حرفا میزد...
(مکث)
دختر: نبودنتون رو عادت کردیم؛ اما به امید اینکه یه روزی برمیگردین زندگی میکردیم؛ اما حالا اون بچهکوچولو چهجوری فکر کنه که اصلاً باباش نمیاد؟ خیلی سخته، میتونم برای اون بچه گریه کنم که، هان؟
(مکث)
دختر: اونم مثل سکینه و مثل رقیه میمونه دیگه!
(مکث)
دختر: اونم الآن میاد اینجا و میبینه که باباش خوابیده توی تابوت و دیگه بلند نمیشه.
(مکث، یواشکی اشکهایش را پاک میکند.)
دختر: اگه دختر ندارین اصلاً منو دخترتون فرض کنین، ها؟ بابام همیشه میگه که دختر گریه کنه باباس. میگه خدا وقتی یه نفر رو خیلی دوست داره بش دختر میده، منم همیشه از این حرفش خوشحال میشم. آخه خیلی خوبه که خدا بابام رو دوست داره.
(مکث میکند. بعد کمی فکر میکند. لحنش خیلی جدی میشود و با ترس صحبت میکند.)
دختر: اما اون قدری دوست داشته باشه که بش دختر بده، نه اینکه ببرتش پیش خودش.
(مکث)
دختر: این حرفا رو پیش بابام که نمیزنم. پیش شما میگم. شما هم بش نگین.
(مکث)
دختر: راستی میگن شما توی سوریه بودین! بابام که اونجا نیست؟ بابام کردستانه. من تا حالا کردستان رو ندیدم؛ اما اون کوهی که بابام اینا توش نگهبانی میدادن اسمش قندیل بود. از این حرفش فهمیدم که کردستان خیلی سرده که کوهش قندیل میبنده؛ اما بابایی میگفت تابستونا خیلی قشنگ و سر سبزه. منم فکر میکردم که باید اسم کوه رو تابستونا عوض کنن.
(مکث، انگار چیزی یادش میآید که ثابت میکند فکرش درست است و با سرعت ادامه میدهد.)
دختر: تازه اونجا که داعش نداره، میگفت یه آدمایی هستن که مردم کردستان رو اذیت میکنن و میکُشن، میگفت اصلاً خدا رو قبول ندارن. اینارو برای مامان میگفت و من فکر میکردم مگه میشه خدا رو قبول نداشت! اسمشون خیلی سخت بود. امروز که گفتن شما رو داعشیا کشتن توی سوریه، برای اینکه به همه ثابت کنم اینجوری نیست، رفتم اسمشون رو از توی دفترچه خاطراتم پیدا کردم و کف دستم نوشتم.
(کف دستش را نشان میدهد.)
دختر: ایناهاش، اسمشون هست پِژاک، خنده داره، اسمشون رو میگم، با این اسمشون! من فکر میکردم دیوونهان که این کارارو میکنن. خیلی از کردها رو به شهادت رسوندند.
(یک قدم به تابوت نزدیکتر میشود. بالای تابوت میایستد. نگاه میکند و طوری که حرفش کاملاً درست است، جدی و محکم حرف میزند.)
دختر: ببینین، بابای من الآن باید اونجا باشه؛ اما شما توی سوریه بودین.
(مکث)
دختر: مامان چهقدر ساده است که گریه کرد و ناراحت شد. راستی به من گفتن که نزدیکتون نشم؛ اما من گوش نمیدم.
(مینشیند کنار تابوت.)
دختر: من مثل مامان ساده نیستم حرفای اینارو باور کنم. بابایی یه بار به مامان گفت که خیلی از رفیقاش از کردستان رفتن سوریه. شاید شما هم از دوستای بابایی باشید. عکساشون رو نشون من داده. شاید دیده باشمتون. نکنه همون هستین که یه پسر شش ماهه داشت که میگفت شبا عکس بچهاش رو نگاه میکرد و گریه میکرد. الآن باید بچهتون دو - سه ساله شده باشه. بیچاره چهجوری فکر کنه که دیگه بابا نداره. بابای منم خیلی دوست داره بره سوریه؛ اما خدا رو شکر فرماندهشون نمیذاره و بش گفته کردستان ایران هم مثل سوریه است، گفته این آدمای بیدین رو باید نابود کرد.
(مکث میکند و دست راستش را لبهی تابوت میگذارد. دستش میلرزد.)
دختر: یواشکی شبا میان توی کوه و میریزن توی پادگان و سربازا رو میکشن. اینارو هم یواشکی شنیدم.
(گریه میکند.)
دختر: بعضی شبا بابایی یواشکی گریه میکنه. عکس رفیقاشو که شهید شدن میذاره جلوشو باهاشون حرف میزنه. بعد دوباره میره کردستان. اون قدری دور میشه که دیگه هلو و شلیلی نیست که بخوره. آخه خیلی هلو و شلیل دوست داره. وقتی برمیگرده دیگه داریم برای عید خونهتکونی میکنیم که یکدفعه در رو باز میکنه و میاد توی خونه و منو بغل میکنه و میگه سلام ماهی سفیدِ کوچولوی بابا.
(مکث)
دختر: الآنم دیگه داره عید میشه و حتماً میاد.
(مکث میکند و باز گریه میکند.)
دختر: اما شما دیگه خونه نمیرید تا بچهتون رو بغل کنید. دلم برای بچهتون میسوزه.
(مکث، آرام دستش را میبرد طرف لبهی پرچم تا آن را کنار بزند. تمام بدنش میلرزد.)
دختر: میشه نگاتون کنم؟ منم جای بچهتون. گریه نمیکنم که، این اشکا خودشون میان.
(مکث)
دختر: به من گفتن نبینمتون؛ اما شما حتماً اجازه میدین. نه؟
(گریه میکند و میلرزد و با التماس صحبت میکند.)
دختر: فقط صورتتون رو میبینم، تازه شما چرا باید خودتون رو از من قایم کنین، شما که روی سینهتون خطخطی نیست. میدونین چرا این رو گفتم؟ اگه دوست بابای من بودین میدونستین. آخه بابایی نمیذاره سینهاش رو ببینم. میگه حالت بد میشه؛ اما من چند بار که لباس عوض میکرد، دیدم. مثل رد ماره. وقتی که با دایی رفته بودیم توی کویر مرنجاب، یه ردی نشونم داد و گفت این جای رد شدن یه ماره.
(مکث میکند به آرام پرچم را بلند میکند؛ اما هنوز جرئت ندارد کامل کنار بزند و بدنش به شدت میلرزد.)
دختر: روی سینهی بابایی از این خطها زیاده. از مامان پرسیدم و گفت بابایی یه بار که من خیلی کوچیک بودم دست آدم بدا افتاده و حسابی مجروحش کردن و این خطها برای شکنجه و زخمای اوناست، چندتا خط هم برای عمل جراحیه. شما که از این خطها ندارید که بگید من نگاه نکنم؟ هان؟ اصلاً من خودم هم نگاه نمیکنم. آخه شما نامحرمید. فقط توی چشماتون نگاه میکنم. اونا میگن بابای منید، میخوام خوب توی چشماتون نگاه کنم تا به همه بگم این چشما چشمای بابای من نیست. با اجازه! برای این که گناه نباشه همین یه ذره این پرچم رو کنار میزنم. باشه؟
(با لرزش زیاد دست و بدن، پرچم را به اندازهای که فقط صورت را ببیند، کنار میزند، یکدفعه یک قدم پرت میشود عقب، جیغ میکشد؛ اما سریع جلوی دهانش را میگیرد و به درِ ورودی نگاه میکند. وقتی خیالش راحت میشود کسی نشنیده دوباره به تابوت نگاه میکند. به شدت گریه میکند و بدنش بیشتر از قبل میلرزد؛ اما باز میخواهد ببیند و نمیخواهد قبول کند این جنازهی پدرش است.)
دختر: وای خدا مرگم بده! شما چرا سر ندارین؟ ببخشین که این همه پشت سرتون حرف زدم. چهقدر احمقم من. آدمی که سر نداره آخه چهجوری جواب سلام من رو بده؟ ببخشین تو رو خدا! این داعشیها چهقدر بَدَن، چهجوری دلشون اومده سرتون رو ببرن؟ بچهی شما چهجوری میخواد بفهمه که شما باباشین؟ میشه بازم نگاه کنم به شما؟ میشه باتون حرف بزنم؟ فقط یه ذره؟
(پرچم را بیشتر کنار میزند، طوری که سینهی جنازه را ببیند و باز وحشت میکند و گریه امانش نمیدهد.)
دختر: وااااااااااااااااااااااااااااااای مگه سینهی شما کویره مرنجابه؟ مگه توی سوریه هم مار داره؟ چهجوری سینهی شما اینطور شده. مارهاشون سیاه بودن حتماً؟ نه؟ ردشون مونده روی سینهتون. مارهای لعنتی. بابام که برگرده حتماً براش میگم که شما هم مثل اون رد مار دارین روی سینهتون. حتماً براش تعریف میکنم که دیدم که آدم بدا چه کارا میکنن. بش میگم که حق نداره بره سوریه. بش میگم که من نمیتونم مثل سکینه باشم. بش میگم که مگه خودش نگفت که رقیه بالای سر بریدهی باباش حرف زد و درد دل کرد تا مُرد؟ پس منم نمیخوام سکینه باشم. من رقیه میشم اگه بابایی بره سوریه. منم میمیرم. منم دق میکنم.
(بغض گلویش را طوری گرفته که دیگر نمیتواند راحت حرف بزند، لرزش بدنش تمام شده و انگار دیگر حس ندارد تا بلرزد. خودش را روی تابوت میاندازد.)
دختر: منم... منم... منم... تو رو... خدا... به... من... بگین... که... که... که بابای من... نیستین. تو رو خدا... با.............. با.............................. با.................
(دختر بیجان میشود و روی تابوت میماند.)
ارسال نظر در مورد این مقاله