قهرمان کوچکی که کوچک زندگی نکرد.

10.22081/hk.2018.66504

قهرمان کوچکی که کوچک زندگی نکرد.


(به مناسبت سال‌روز شهادت حسین فهمیده)

سمانه عبدی

جنگ را با حسین آموختم

مهر سال 1359 بود پشت یکی از میزهای مدرسه نشسته بودم و داشتم از پنجره به حیاط نگاه می‌کردم. منتظر حسین بودم، ولی خبری از او نبود. صدای معلم که می‌گفت حسین فهمیده توی گوشم زنگ می‌زد. حسین امروز به مدرسه نیامده بود. یعنی کجا رفته بود. دلم لرزید. نکند بی‌خبر به جبهه رفته باشد. شیپور جنگ را چند روزی بود که عراقی‌ها زده بودند و مردم از پیر و جوان به سمت خرمشهر راهی می‌شدند. اگر همراه حسین نمی‌شدم تا همیشه پشیمان بودم. به بهانه‌ی آب خوردن از کلاس بیرون رفتم و تا آن‌جایی که می‌توانستم به سمت خانه‌ی حسین دویدم. هنوز به سر کوچه‌ی‌شان نرسیده بودم که دیدم حسین با ساکی در دستش به سرعت به سمت مسجد می‌رود. دیگر از دور مراقبش بودن فایده‌ای نداشت، باید همراهش می‌شدم. تا مسجد تعقیبش کردم و بعد درست در جلوی مسجد دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «بگذار با هم جنگ را یاد بگیریم.» لبخندی زد و دست‌های کوچک مردانه‌اش را به سمتم گرفت و گفت: «بسم‌الله.» و جنگ از دوستی ما لبریز شد.

13 ساله‌ای که ستاره شد

همه‌جا اسم حسین بود. در جبهه بچه‌ها به او می‌گفتند حسین‌ریزه. بیش‌تر از سنش می‌فهمید و ترس برایش مفهومی نداشت. این را وقتی حس کردم که تنهایی به دل خط دشمن زد و دست خالی سرباز عراقی را کشته بود و لباس‌ها و اسلحه‌اش را گرفته بود. حسین مثل هیچ‌کس نبود. سنش در مقابل او کم آورده بود. من در کنار حسین بودم، ولی انگار نبودم. ترس در روحم هنوز رشد داشت و نمی‌گذاشت کاری از پیش ببرم. شب‌ها کنار حسین می‌نشستم و حرف می‌زدم. حسین در حالی که کنار سجاده‌اش قرآن می‌خواند، می‌گفت: «خدا همه‌ی ما را می‌بیند. حتماً درست‌مان می‌کند.» وقتی حرف امام می‌شد، چشم‌هایش از شوق پر از شجاعت می‌شد. حرف امام برایش حجت بود و می‌گفت: «امام زمانه‌ی ما به یاری نیاز دارد و ما باید یاری‌دهنده‌ی او باشیم.» وقتی در یکی از عملیات‌ها در خرمشهر زخمی شد، قلبم در سینه‌ام تندتر از همیشه می‌زد. ترس از دست دادن حسین که حالا برایم بیش‌تر از یک دوست شده بود، مرا از خود بی‌خود می‌کرد. سعی می‌کردم در نبودش کارهای عقب افتاده‌ی او را در جبهه انجام بدهم. بعد از زخمی شدنش دوباره دیدمش، درست چند روز مانده بود به عملیات، برقِ چشم‌هایش برایم عجیب بود. شب قبل از عملیات مشغول نوشتن بود. نگاهش کردم و با شوخی گفتم: «داری مشق‌های عقب افتاده‌ات را می‌نویسی؟» لبخندی گوشه‌ی لب‌هایش نقش بست و گفت: «دارم مشق‌های آخرتم را می‌نویسم.» وا رفته نگاهش کردم. داشت وصیت‌نامه‌اش را می‌نوشت. کنارش نشستم و به ابهت مردانه‌اش که در کالبد ظریف پسری سیزده‌ساله شکل گرفته بود، نگاه می‌کردم. حسین مثل من سیزده ساله نبود، روحش به بزرگیِ مردی چهل‌ساله بود. وقتی حسین ترس و دلهره را در چشم‌هایم دید، دستی روی شانه‌ام گذاشت و حدیثی برایم خواند که سال‌های سال است که هر بار می‌خوانمش قلبم از دل‌تنگی مچاله می‌شود.

مَن طَلَبنی وَجَدَنی و مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشََقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقَتُهُ وَ مَن عَشَقَتُهُ قَتلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیتُه؛ هر کس من را طلب می‌کند، می‌یابد مرا، و کسی که مرا یافت، می‌شناسد مرا، و کسی که من را دوست داشت، عاشق من می‌شود و کسی که عاشق من می‌شود، من عاشق او می‌شوم، و کسی که من عاشق او بشوم، او را می‌کشم، و کسی که من او را بکشم، خون بهایش بر من واجب است، پس خون بهای او، من هستم.

بعد از شنیدن این حدیث چشم‌هایم پر از اشک شد. حسین کاغذ و قلمش را کناری گذاشت و هم‌دیگر را بغل کردیم. آن شب از آن شب‌های غریب بود. شب‌های قبل از عملیات برای تمام بچه‌ها شب وصال بود و جدایی و این تضاد عاشقانه آن‌ها را آسمانی‌تر می‌کرد.

قهرمان کوچکی که کوچک زندگی نکرد

عملیات که شروع شد، در یکی از کوچه‌های خرمشهر محمدرضا شمس، یکی از دوستان حسین زخمی شد. حسین او را به زحمت به عقب کشاند. من در کنار بقیه‌ی بچه‌ها داشتم می‌جنگیدم به دور از ترسی که همیشه داشتم. آن حدیث آسمانی قلبم را از هر ترسی دور کرده بود و شوق رسیدن به معشوق الهی قلبم را گرم کرده بود. در حال تیراندازی بودم که صدای محمدرضا شمس بند دلم را پاره کرد. صدایی که می‌گفت: «حسین‌ریزه رو بگیرید. حسین‌ریزه رو بگیرید.» سر که چرخاندم حسین را دیدم، در حالی که نارنجک‌هایی به دور کمرش بسته بود به طرف پنج تانکی که به سمت ما می‌آمدند، می‌دوید. از شدت شلیک عراقی‌ها، چند باری روی زمین افتاد و پایش زخمی شد، ولی او مصمم‌تر از آن بود که تیرهای عراقی‌ها او را از هدفش دور کنند. چشمانم از شدت ترس دو دو می‌زد. چند باری می‌خواستم به سمت حسین بروم، ولی بچه‌ها جلویم را گرفته بودند. حسین زیر اولین تانک پیشرو رفت. صدای مهیب منفجر شدن تانک قلبم را به یک‌باره متوقف کرد. تانک در آتش سوخت و چشم‌های من در اشک‌های خون شده می‌سوخت. بقیه‌ی تانک‌های عراقی از ترس‌شان پا به فرار گذاشتند و ما از محاصره بیرون آمده بودیم. به سمت حسین رفتم. چیزی از او باقی نمانده بود. همه چیز سوخته بود، جز روح بزرگ حسین که می‌دانستم به سمت آسمانی می‌رود که محل ملاقات با خداست. حسین قهرمانی شد که کوچک بودنش او را از روح بزرگی که داشت جدا کرد و آسمانی شد.

رهبر کوچکی که افتخار نوجوانی‌مان شد

خبر شهادت حسین که در تلویزیون پخش شد تازه فهمیدم که خواب نبوده‌ام و حسین را از دست داده‌ام قلبم زخمی و خسته‌تر از آن بود که در جبهه بمانم. قصد برگشتن داشتم، ولی وقتی حرف‌های امام را در رادیو شنیدم، پاهایم برای رفتن سنگین شد. امام گفت: «رهبر ما آن طفل سیزده‌ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگ‌تر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت را نوشید.» حسین هدیه‌اش را از امام گرفته بود و حالا می‌دانستم که در کنار محبوب الهی‌اش خوش‌حال و خندان به من نگاه می‌کند. تا اواخر سال‌های جنگ در جبهه ماندم و بعد هم به خاطر مجروح شدن از ناحیه‌ی پا به خانه بازگشتم.

من سال‌های سال است که داستان تو را برای پسرم حسین تعریف می‌کنم. یادم هست یکی از روزهایی که مدرسه می‌رفت با شوق به خانه آمد و کتابش را کنارم باز کرد و داستانی که برایش هر شب تعریف می‌کردم را در کتاب درسی‌اش نشانم داد. تو افتخار کشوری شده‌ای که نامت را روی کتاب‌ها حک کرده‌اند. و این مرا خوش‌حال می‌کند رهبر کوچک من. حسین هر سال روز سیزده آبان، روز دانش‌آموز در کنار دوستانش سرودی برای تو می‌خواند. روز دانش‌آموز به نام حسین فهمیده آذین شده است و این یعنی تو هنوز کنار ما زنده‌ای و نفس می‌کشی. من هنوز بوی پیراهن خونی‌ات را حس می‌کنم و صدای قرآن خواندن شبانه‌ات را در کنار سنگرها هر شب می‌شنوم. فهمیدن حسین فهمیده کار سختی‌ست، ولی ارزشش را دارد که فهمیده بشویم و این یعنی تو برای نوجوانی‌مان قهرمانی شدی که بزرگ سالی‌مان را در بر گرفته است.

CAPTCHA Image