کتاب (قسمت اول)

10.22081/hk.2018.66502

کتاب (قسمت اول)


نورمراد ساریخانف (نویسنده‌ی فقید ترکمنستان)

عشق‌آباد، انتشارات ترکمنستان

انتشار: 1969

مترجم: یوسف قوجق

نورمراد ساریخانف (۱۹۰۶-۱۹۴۴ م) یکی از آغازگران ادبیات داستانی در کشور ترکمنستان است. داستان «کتاب» به قلم ایشان، یکی از مطرح‌ترین اثر داستانی در این کشور است.

ـ شما این را می‌گویید. بگذارید من خارج از این موضوع، درباره‌ی چیز دیگری به شما بگویم. زمانی پیش از این، کار و بارم شده بود گشتن اوبه‌ها(1). تمام صحرای قره قوم را گشتم. ادبیات شفاهی جمع‌آوری می‌کردم. در یکی از این گشت و گذارها، در گوشه‌ای از صحرا به اوبه‌ای رسیدم. شما که می‌دانید مردم اوبه کنجکاو هستند. به میزبانم گفتم که به چه کاری مشغولم. صاحب آن خانه گفت: «فکر می‌کنم کسی را که به دنبالش هستید، پیرمردی باشد که در پایین این اوبه زندگی می‌کند. کتابی دارد. شاید به درد کارتان بخورد. هر کس آن را دیده، پسندیده. خودم نیز آن را گوش داده‌ام. کتاب نیست، طلاست!»

بعد هم گفت: «ولی فکر نمی‌کنم به آسانی بتوانی آن را از پیرمرد بگیری.» نشسته است و می‌گوید: «کتابی که می‌گویند، این است.»

از حرف‌هایی که او می‌زد، شستم خبردار شد که پیرمرد چه انس و الفتی با آن کتاب دارد و گرفتنش از او کاری دشوار است.

درست است ارزش کتاب را همه می‌دانند. من این را بارها و بارها دیده‌ام، حتی آن‌ها که سوادی ندارند و نمی‌دانند داخل کتاب چه چیزی هست، با آوردن بهانه‌هایی شبیه به این‌که «توان خواندن ندارم؛ اما فلان‌جان، بزرگ و باسواد خواهد شد و برایم خواهد خواند.»، آن را نمی‌دهند. بهانه‌های مختلفی پیدا می‌کنند. زمانی به خوبی پی به این موضوع می‌بری که کارت همین باشد.

من با توجه به تجارب زیادی که در این زمینه داشتم، به نزد پیرمردی رفتم که نشانی‌اش را داده بودند. او را در خانه‌اش یافتم. مرد بود درشت اندام با محاسن سفیدی که چانه‌اش را می‌پوشاند. با احترام، استقبالم کرد. مردی کنجکاوی بود. از همان آدم‌هایی بود که با دیدنت، نشستنت و طرز صحبت کردنت، می‌خواستند تو را از همان ابتدا بشناسند. گفت: «بفرما بنشین جوان!» و مرا به روی تشکی که پهن بود، نشاند و سؤال‌بارانم کرد: «جوان! از کجا آمده‌ای؟ اهل کجایی؟ از کدام ایل و تباری؟ به چه کاری مشغولی؟...»

من به همان ترتیبی که پرسیده بود، جواب دادم و در انتها گفتم: «من سر و کارم با کتاب است!»

دیدم دستی به محاسنش کشید. گفت: «این خیلی خوبه مرد جوان!» و نگاه به من کرد. دیدم چشمانش تیز شد. جوری نگاهم می‌کرد که انگار از صورتم داشت مطلبی را می‌خواند. بعد دیدم زنش را که یک پایش بیرون بود و پای دیگرش در خانه ، صدا کرد و گفت: «کتاب کجاست؟ بده به من! »

زن بی‌آن‌که چیزی بگوید، دستش را کاملاً به داخل خورجین قالی که بر چوب آلاچیق آویزان بود، فرو کرد و بقچه‌ای کهنه بیرون آورد. باز کرد و کتابی از آن در آورد و دو دستی به پیرمرد داد. پیرمرد همان‌طور که کتاب در دستش بود، با همان چشمان نافذی که داشت، بار دیگر به صورتم نگاه کرد و گفت: «جوان! ... که گفتی سر و کارت با کتاب است! پس هر دوی ما به یک کار مشغولیم. اگر راست گفته باشی، آن وقت خواهی فهمید اینی که دارم چه‌جور کتابی است. من تو را با ارزشی که روی این کتاب می‌گذاری، خواهم شناخت. بگیر و نگاهی به آن بینداز! آیا تا به حال جاهایی که رفته‌ای، کتابی دیده‌ای که بتواند با این برابری کند؟ این یک چیز دیگر است. هر کلمه از این کتاب ، با شتری برابری می‌کند!»

کتابی قطور بود. با جلدی از پارچه و گل‌های قرمزی که دیگر رنگ و رویی نداشت. داخل کتاب با جوهر قرمز پررنگی، رنگ شده بود. خطی هم که با دست نوشته شده بود، کاملاً خوانا بود. حتم، کسی که آن را نوشته بود، زمانی عشق نوشتن آن را پیدا کرده و با اخلاصی تمام، کلمه به کلمه‌ی آن را با دقت نگاشته بود. کافی بود نگاهی به آن بیندازی. خود به خود می‌‌خواندی و می‌خواندی. لبه‌ی صفحه‌ها، پاره پاره بود و بر هر صفحه، رد انگشتانی مانده بود. معلوم بود که سال‌های طولانی‌ای دست به دست گشته و مطالعه شده بود.

من سریع تمام صفحه‌های آن را ورق زدم. همانی بود که من شب و روز بی‌خوابی کشیده و برای یافتنش همه‌جا را زیر و رو کرده بودم. آن‌چه را که به خاطر آن روستا به روستا رفته و دست خالی برگشته بودم اکنون در مقابل چشمانم بود. این اثر، چیزی دیگر و پیرمرد که مالک این اثر بود، کسی دیگر بود.

سعی کردم تا جایی که می‌توانم خوش‌حالی آن لحظه‌ی خودم را از پیرمرد پنهان کنم؛ اما پیرمرد گویا بدون من هم می‌دانست که آن کتاب، چه چیز خوب و نایابی است. بی‌دلیل نبود که گفته بود: «هر کلمه از این، با شتری برابری می‌کند.» او بر خودش می‌بالید که مالک چنین چیز گران‌بهایی است. شاید هم به همین دلیل بود که به محض رفتنم به آن‌جا، کتاب را به دستم داده بود تا ببینم.

برای این‌که ببینم از آن خبر دارد یا نه، بخش‌هایی از آن کتاب را برایش خواندم. دیدم دو برابر بیش‌تر از آن‌چه من برایش از آن کتاب می‌خواندم، برایم از حفظ خواند و گفت: «دیدی مرد جوان! دیدی هر کلمه‌ی این، با شتری برابری می‌کند!»

و به من نگاه کرد. بعد با همان حرارتی که داشت، غزلی دیگر از حفظ خواند. به گمانم همانی بود که دلش را به جوش می‌آورد؛ چون گفت: «دیدی؟ این اثر، چیزی دیگر است.»

و گفت: «هر چه بیش‌تر بخوانی، بیش‌تر مجذوبش می‌شوی.»

و گفت: «به حق، هر کلمه از این، به شتری می‌ارزد.»

با خودم گفتم: «اثر خوبی است و آن‌چه پیرمرد می‌گوید، حقیقت دارد. من شیفته‌ی این شده‌ام. به قدری که دوست ندارم آن را زمین بگذارم. هر طور که شده، باید این را از دست پیرمرد بگیرم؛ اما شترانی را که قیمت هر کلمه از آن است، از کجا می‌توانی بیابی؟ حالا فرض کنیم شترها را هم پیدا کنی، چه‌طور رویت خواهد شد به پیرمرد بگویی: «این را به من بده؟» او که گفت: «اگر قیمتش بیارزد، می‌فروشم.» چه‌طور می‌توانی آن را بپردازی؟ یا این‌که نزدش می‌نشینی و سیاست بازی می‌کنی؛ و اگر آخر سر بخواهی به او بگویی که کتابت را به من بده، آیا می‌توانی سیاستی را که در پیش گرفته‌ای، توجیه کنی؟ او از کتاب، چنان تعریف می‌کند و آن را به عرش می‌رساند و مدام هم می‌گوید که خودش و تمام مردم روستا دوستش دارند و هیچ‌وقت آن را از دست نخواهد داد، که فرصتی نمی‌دهد تا این موضوع را مطرح کنی! حیرانم از این همه اخلاصی که دارد.»

در فکرم. به یاد می‌آورم زمانی را که من شبیه به این آثارِ خوب را از کسان دیگر می‌گرفتم. هر چه باشد، آن‌ها این‌گونه نبودند. اما این پیرمرد؛ آخ تو نگو، که با این کتابش بی‌آن‌که فرصت اظهارنظر بدهد، مدام تعریفش را می‌کرد. همان جا که نشسته بودم، مدام سعی می‌کردم خودم را نسبت به این کتاب، بی‌اهمیت نشان بدهم و حرفش را به جایی دیگر سوق دهم؛ اما او درباره‌ی توسعه‌ی دامداری خود و این‌که باید به کناره‌ی آمودریا کوچ کنند و در آن‌جا به زراعت بپردازند، به اختصار سخن می‌گفت و باز هم برمی‌گشت به آن اثر. وقت هم پیدا می‌کرد، از مردم روستا می‌گفت که کتابش را می‌برند و مطالعه می‌کنند و چه ارزشی به آن کتاب می‌دهند. به گمانش آن کتاب، کتابی منحصر به فرد در جهان است. دانسته می‌گوید: «این همین است. همتایی ندارد. تنها همین هست که من دارم.»

او چنان به این امر باور دارد که نمی‌توان حد و اندازه‌ای برای آن تصور کرد. شاید به همین خاطر است که دوست ندارد روزی آن کتاب را از دست بدهد.

بالأخره بی‌آن‌که بتوانم حرفم را به او بگویم، از کنارش بلند شدم؛ اما به او گفتم که هنور قصد ندارم از آن روستا بروم. به خودم گفتم: «بگذار پیش میزبانم بروم. بلکه او بتواند برای گرفتن آن کتاب کمکی کند.»

برگشتم خانه‌ی میزبانم و گفتم کاری نتوانسته‌ام از پیش ببرم. بعد پرسیدم: «چگونه می‌توان رگ خواب آن پیرمرد را پیدا کرد؟ من که نتوانستم. تصور هم نمی‌کنم بتوان کتاب را از او خریداری کرد و یا حتی از آن رونویسی نمود.»

میزبانم گفت: «جوان! ما نمی‌توانیم به او بگوییم کتابت را بفروش. اگر لازمش داری، باید خودت راهش را پیدا کنی... ما پیش از این هم به تو گفته بودیم که گرفتن آن از پیرمرد کار دشواری است. او چنین فردی است...»

در هر صورت، من کسی نبودم که از آن پیرمرد دست بکشم. آن شب باز هم نزد او رفتم. او این بار نیز هم‌چون قبل، با گشاده‌رویی مرا به حضور پذیرفت. گفت: «جوان! خیلی خوش آمدی. بفرمایید روی تشک! با دیدن این کتاب، نمی‌توانی از من دوری کنی. نه تنها تو، بلکه دیگران هم همین‌طور هستند.»

بعد هم از همان جوال، همان بقچه را بیرون آورد و همان اثر را به دستم داد. گفت: «اگر علاقه‌مندی، بخوان جوان! هر کلمه از این، به دنیایی می‌ارزد.»

گفتم: «همین‌طور است.»

بعد با تظاهر به بی‌میلی، باز هم صفحه‌هایش را ورق زدم و آرام شروع کردم به این‌که تمایلم را نسبت به خرید آن کتاب بیان نمایم.

ـ ولمراد آقا! چند سال است که این به دست شما افتاده؟

- جوان! چهل سال است که دارمش.

- که این‌طور! شما در این همه سال توانسته‌اید آن‌چه را در این کتاب هست، حفظ کنید و همه را می‌دانید.

ـ می‌دانم. حتم دارم که می‌دانم. آن هم چه دانستنی، که می‌توانم همه را با تمام توضیحاتش در یک نشست بیان کنم. تمامی آن‌چه در این است، در قلبم نوشته شده.

گفتم: «پس دیگر نیازی به این ندارید.»

پیرمرد طوری به من نگاه کرد که گویی می‌گفت: «تو چیزی را از من مخفی می‌کنی. چه می‌خواهی بگویی؟ به چه منظوری این‌جا آمده‌ای؟»

از نگاهی که به من می‌کرد، مضطرب شدم و آن‌چه در دل داشتم به زبان آوردم. گفتم: «شما با هر قیمتی که در نظر دارید، این را به من بفروشید.»

پیرمرد انگار که از اوج آسمان رها شده باشد و افتاده باشد زمین، چشمانش می‌خواست از حدقه بیرون بپرد. زنش نیز انگار از آسمان به زمین افتاده باشد، هاج و واج ماند. یقه‌ی پیراهنش را با دست‌هایش محکم گرفت و مثل سنگی که می‌افتد، به زمین نشست. حس کردم از سؤال من حتی ستون‌های آلاچیق هم به خود لرزیدند. الیاف‌های پشمی آویزان به نوک ستون‌های آلاچیق و حتی سچک‌های توبره و بالش‌ها نیز در جایی که بودند، به خود لرزیدند. من نیز حتی نفهمیدم چرا حیرت کرده بودم از آن‌چه پیش آمده بود.

کمی بعد، پیرمرد به خود آمد. کتاب را از دستم قاپید و به سمت زنش دراز کرد. گفت: «بیا! این را بگیر و در همان جای قبلی‌اش بگذار!»

بعد هم با همان چشمانی که ابروان پرپشتش به هم می‌رسید، به من نگاه کرد و گفت: «این را هرگز از دست نخواهیم داد.»

و گفت: «جوان! همین الآن بود که به تو گفتم. هر چند می‌گویند چیزی نیست که فروشی نباشد؛ اما باید عاقل می‌بودی و این را از ما نمی‌خواستی! اگر خواهان این هستی، ابتدا باید مرا راضی کنی. گمان هم نمی‌کنم بتوانی مرا راضی کنی. اگر هم راضی شوم، پسرم و زنم راضی نخواهند شد. مردم روستایم که جای خود دارد. آن‌ها هم راضی نخواهند شد. ما این را از دست نخواهیم داد. آن سال‌ها که محتاج تکه‌ای نان هم بودیم، حتی زمانی که نمی‌توانستیم یک کلمه از این را بخوانیم، به فکر نیفتادیم این را بفروشیم. حالا که اصلاً. تو که همین الآن آن را خواندی و دانستی که هر کلمه از این، یک شتر می‌ارزد. اگر بگویم این کتاب چگونه به دست‌مان رسیده، آن وقت فکر نمی‌کنم چنین تقاضایی کنی. بهتر است برایت بگویم. هر چند که تا به امروز حتی به نزدیک‌ترین همسایه‌‌هامان نیز تعریف نکرده‌ایم. من و این پیرزن، تنها کسانی هستیم که از این جریان خبر داریم؛ البته این‌که به کسی نگفته‌ایم، دلایل موجهی دارد. اگر مردم می‌شنیدند که من این کتاب را به چه قیمتی به دست آورده‌ام، آن وقت چو می‌افتاد بین مردم و به مثلی تبدیل می‌شد و می‌گفتند: «مانند ولمراد و خرید کتابش!». به همین خاطر من به کسی نگفته‌ام. هر چند که الآن هم می‌گویند: «کتاب ولمراد به دنیایی می‌ارزد؛ اما...»

گفتم: «بگو!»

و نشان دادم که کنجکاو شده‌ام.

گفتم: «بگو! من سراپا گوشم. دیگر نمی‌توانم صبر کنم و تو هیچ نگویی.»

به گمانم پیرمرد خوش‌حال بود که مرا به آن حال و روز انداخته است. مغرورانه لبخندی زد. بعد هم گفت: «بگویم برایت که...»

و شانه‌اش را کج کرد و صورتش را بالا گرفت. انگار با این حرکت، می‌خواست گذشته‌ای دور را به یاد بیاورد. اندکی مکث کرد. شاید داشت آن‌چه را که می‌خواست تعریف کند، در ذهنش مرتب می‌کرد. بعد این‌گونه تعریف کرد:

ـ من الآن درست در 65 سالگی هستم. اگر مشتاق شنیدنش هستی، جوان، می‌خواهم حرف‌هایم را از چهل سال پیش آغاز کنم. امسال چهلمین سالی است که این کتاب به دستم رسیده است. سالی که می‌گویند سال سرما و یخبندان بود، من چوپانی می‌کردم. تو نگاه به این نکن که من الآن در پوستین هم به زور جا می‌گیرم و راحت نشسته‌ام. بیش‌تر عمرم را در صحرا با گله گذرانده‌ام. تا آن روز چیزی به نام کتاب ندیده بودم؛ و اگر چیزی در این باره شنیده بودم، فکرش را نمی‌کردم این‌گونه باشد. ماجرا از این قرار بود:

من با عیال و دو شتری که داشتیم، جزئی از ایل بودیم. آن سال برای تهیه‌ی آذوقه‌ی زمستان، با دو ـ سه کیسه‌ی بزرگ ذغال، برای کسب درآمد، به «آرکاج» رفتم. به خاطر این‌که خانه‌ی آشنایی نداشتم، مهمان خانه‌ای شدم که ذغالم را خریده بود. خانه‌ی مجللی داشت. نفهمیدم شب را چگونه در آن‌جا سپری نمودم. با شادی و سرور گذشت.

وقتی تاریکی داشت همه جای آسمان را فرا می‌گرفت، همه‌ی مردم روستا در خانه‌ی شش اتاقه‌ی او ‌گرد آمدند. در بین آن‌ها، مردی ریش بزی با لباس متناسب و تمیزی که داشت، بیش از دیگران به چشم می‌آمد. او رفت و در بالای مجلس نشست. در مقابلش همین کتاب را گذاشتند و گفتند: «آقاملا! بخوانید لطفاً!»

ملا خوشش نیامد. گفت: «این کتاب مال همان شاعر لاابالی است که بی‌هیچ توجهی به دین، آن را همین جوری سروده است. شما به این علاقه‌ی زیادی نشان ندهید. اگر ماهی یا سالی یک بار هم این خوانده شود، کفایت می‌کند. بگذارید من امروز از مال خودم برای‌تان بخوانم.»

و از بغلش کتابی درآورد. حضار بر حرفی که زده بودند، اصرار کردند و بالأخره ملا حرف‌شان را پذیرفت و با صدای بلندی شروع به خواندن آن نمود. خواند. تا زبانش در دهان می‌چرخید، خواند. تا این که شب به نیمه رسید. من هم شنیدم.

خود کتاب، طریقه‌ی خواندن آن و مفاهیمی که در آن بود، با آن‌چه در دل داشتم، یکی بود. همه‌ی این‌ها مرا به حیرت انداخت. به فکر رفتم: «چگونه می‌تواند این‌گونه باشد؟ ملا به آن نگاه می‌کند و همه چیز را، چه آن‌ها که در زندگی‌اش اتفاق افتاده و چه آن‌ها را که هر روز می‌بینیم و می‌شنویم اما نمی‌توانیم به زبان آوریم و نمی‌توانیم حتی در خیال خود نیز تصور بیان آن‌ها را بکنیم، به راحتی می‌گوید و می‌رود.» چون من فکرش را نمی‌کردم که کتاب چنین جذابیتی داشته باشد و آدمی را به تفکر وادارد و درباره‌ی زندگی مردم سخن بگوید. این کتاب در آن زمان برای من همان جذابیتی را پیدا کرده بود که در این زمان برای تو هم ایجاد شد. فکر کردم: «این شاید قیمت مشخصی ندارد و یا شاید اصلاً فروشی نیست.» بعد هم درست به مانند تو که الآن نشسته‌ای، من هم در آن وقت در خیالاتم گفتم: «اگر این را به اندازه‌ی وسعم بفروشند، می‌خرم.» اما پیش خودم، فکر این را هم می‌کردم که نمی‌توان رقمی را برای قیمت آن تصور نمود.

آن شب با این فکر و خیال، خواب به چشمانم نیامد. دراز کشیده بودم و با خودم فکر می‌کردم که: «آیا این می‌تواند فروشی باشد؟ آن‌چه این کتاب می‌گوید، از فکر چه کسی تراوش کرده؟ چه‌طور این حرف‌ها را به این زیبایی به نظم درآورده؟»

فردای آن روز، بیدار که شدم از خانواده‌ی میزبان پرسیدم: «کتابی که دیشب خوانده شد، چه قدر می‌ارزد؟»

آن‌ها خندیدند و گفتند: «آن قیمت مشخصی ندارد!»

گفتم: «نه. راستش را بگویید.»

آن‌ها بار دیگر به هم‌دیگر نگاه کردند و خندیدند. گفتند: «یک شتر قیمت آن است!»

معلوم نبود که آن‌ها این حرف را به شوخی گفتند یا جدی؛ اما من باور کردم. باور کردم و خوش‌حال شدم. از خیر یکی از شترانم گذشتم و گفتم: «اگر این‌طور است، از بین این دو شتری که دارم، هر کدام را که می‌خواهید انتخاب کنید و کتاب را به من بدهید!»

گفتند: «شتر جوان را بگذار و این را بردار و برو!»

و این‌گونه شد که من شتر را دادم و کتاب را برداشتم و آمدم. نمی‌دانم آن‌ها پشت سرم چه گفتند؛ اما مهم، وقایعی است که بعد از آن اتفاق افتاد.

به خانه که برگشتم، پیرزن به استقبالم آمد. (هر چند خودش ده سال بزرگ‌تر از زنش بود، اما او را پیرزن می‌نامید) دیدم یقه‌ی پیراهنش را کیپ به دست گرفت و داد و قال کرد و پرسید: «شترمان کجاست؟ وای! تو چه بلایی سرش آوری؟ گمش کردی یا گذاشتی بدزدندش؟ چه کارش کردی؟»

گفتم: «زن! شترمان زایید! آن را با چیزی که هر کلمه‌اش با شتری و با دنیایی برابری می‌کند، سر به سر عوض کردم.»

بعد کتاب را از توبره در آوردم و نشانش دادم. گفتم: «صحبت سر چیزی است که در داخل این است.»

پیرزن نگاه کرد. حیرت‌زده نگاه کرد. بازش کرد و داخلش را از نظر گذراند. بعد دیدم نفسی عمیق کشید و به من نگاه کرد. نگاهش به گونه‌ای بود که مردد مانده بود باور کند که من در این دادوستد، برده‌ام یا باخته‌ام. مانده بود بین این‌که باید خوش‌حال باشد یا غصه بخورد؛ اما من حدس می‌زدم که شتر از مقابل چشمانش محو نمی‌شود. چون آن سال‌ها، آن شتر ستون زندگی و معیشت ما بود.

من برای این‌که پیرزن را خوش‌حال کنم، مرتب تکرار می‌کردم که در این تجارت، خیلی سود کرده‌ام. درباره‌ی شبی که ملای ریش‌بزی آن را خوانده بود، به او گفتم. گفتم که مردم چه با اشتیاق به او گوش داده بودند؛ حتی به او گفتم که خودم چه بی‌تاب گوش داده بودم و چه قسمت‌هایی از آن، هم‌چون میخی بر ذهنم حک شده بود.

بعد هم گفتم: «آن‌چه دارم به تو می‌گویم، چیزهایی است که در این کتاب آمده.»

و گفتم: «این چیزهایی که گفتم، به پای آن‌چه در این است، نمی‌رسد. حتی نمی‌توانم یک کلمه را آن‌گونه که در این است، به درستی بازگو نمایم.»

به گمانم پیرزن به یاد شتر افتاده بود. چون اشک در چشمانش حلقه زده بود. گفتم به او که هر کلمه از این، با شتری برابری می‌کند. از ته دل گفتم. پا به زمین کوبیدم و گفتم؛ اما باز هم نشد. باز هم دیدم که اشک از چشمانش جاری شده است. اشک قطره‌قطره می‌ریخت بر گونه‌هایش.

گفت: «بگو شتر، بی‌خودی نالید و رفت.»

و گفت: «بگو به خاطر یک مشت کاغذ رفت.»

و غصه‌ی دلش را بیرون ریخت.

گفتم به خودم: «ای کاش این کتاب، همین الآن آن‌چه که داشت، خود، شروع به خواندن می‌کرد.»

و مرتب صفحه‌های کتاب را ورق می‌زدم. به خودم می‌گفتم: «اگر ملای ریش‌بزی این‌جا بود، شتر از یاد پیرزن می‌افتاد.» کتابی که آن همه حرف‌های زیاد داشت، ساکت و صامت بود و هیچ نمی‌گفت. انگار که دوست داشته باشد اشک پیرزن را در بیاورد. عصبانیم کرد. تا جایی که حتی خواستم آن را دور سرم بچرخانم و به زمین بزنم. دلم می‌خواست با این کار، دِقِ دلم را سر او که سخنی نمی‌گفت، خالی کنم. خالی کنم تا دلم خنک شود. کتاب که گناهی نداشت. ایستاده بود و ملا را می‌خواست. از کجا می‌توانستم پیدایش کنم؟

 

پی‌نوشت‌:

1. روستا، آبادی.

CAPTCHA Image