رفاقت دروغی

10.22081/hk.2018.66498

رفاقت دروغی


یک قصه یک حدیث

فاطمه نفری

موبایل را برای بار هزارم توی دستم چرخاندم و به ال‌سی‌دی شکسته‌اش چشم دوختم. زل زدم به تصویر تکه‌تکه‌ام و از خودم بدم آمد. حالا باید جواب مامان را چی می‌دادم؟ اصلاً موبایل هیچ، یک ساعت دیر کرده بودم و لابد مامان حسابی برزخ بود!

موبایل را سُر دادم توی جیب مانتوی مدرسه‌ام و کلیدم را فرو کردم توی قفل و در را باز کردم. وارد هال که شدم، بدون این‌که مامان را نگاه کنم، آرام سلام کردم و راه افتادم بروم به سمت اتاقم که صدای مامان نگه‌ام داشت.

ـ علیک ‌سلام. کجا بودی؟ موبایلت هم که توی خانه نبود، دوباره برده بودی مدرسه؟ هزار بار بهت زنگ زدم، چرا خارج از دسترس بود؟

سرم را چرخاندم سمت مامان. مثل وقت‌هایی که خیلی ازم دل‌خور بود، نگاهم نمی‌کرد. چی باید می‌گفتم؟ می‌گفتم که مهسا چه بلایی سر موبایلم آورده؟

وقتی موبایل را گرفت طرفم، نگاهم از صورتش که خیس عرق شده بود، خیلی آرام سُرید روی گوشی. انگار نمی‌خواستم با چشمانم ببینم و باور کنم که صفحه‌ی موبایلم هزار تکه شده! یک لحظه چنان هنگ کردم که زبانم بند آمد. گوش‌هایم درست نمی‌شنید و لب زدن‌های مهسا برایم معنا نداشت. چی داشت می‌گفت؟ چی داشت که بگوید؟ منِ احمق موبایلم را قایمکی بهش امانت داده بودم که برود پیش آن پسره‌ی الدنگ کلاس بگذارد و حالا چه بلایی سر موبایلم آمده بود؟ اگر هزارتا دلیل هم می‌آورد مگر برای من فرقی می‌کرد؟ تازه شش ماه بود بعد از دو سال التماس مامان و بابا، گوشی را برایم خریده بودند، با هزارتا شرط و قول و کم کردن پول توجیبی و... حالا این ماس ماسک درب و داغان که مطمئن بودم دیگر هیچ وقت برایم تبدیل به یک گوشی سالم نمی‌شود، یعنی همان موبایل نازنینم بود که برای خریدنش به قول مامان تا چند وقت از خواب و خوراک افتاده بودم!

دعوا کردم. برای اولین بار در زندگی‌ام یقه‌ی یک نفر را گرفتم و زدم توی صورتش. چی داشت برای خودش بلغور می‌کرد؟ این بود جواب خوبی‌های من؟ خوبی که نه، حماقت! آن از کتاب‌هایی که هر بار نو تحویلش می‌دادم و کر و کثیف تحویلم می‌داد، آن از کت دامن مجلسی‌ام که چه‌قدر برای دادنش دروغ تحویل مامان دادم و آخرش هم وقتی مامان لک بزرگ روی لباسم را دید، کفرش درآمد: «نرگس یعنی نمی‌فهمی که این دختره دارد ازت سوء‌استفاده می‌کند؟ این اسمش رفاقت نیست که هر روز وسایل شخصی‌ات را بهش می‌دهی و با این وضع تحویل می‌گیری! اگر یک دفعه‌ی دیگر ببینم که حتی یک خودکارت را ازت قرض گرفته، آن وقت خودم می‌روم سراغ خانواده‌اش و تکلیفم را روشن می‌کنم!»

مامان راست می‌گفت. نباید آن‌قدر به مهسا رو می‌دادم. اگر آن‌قدر حماقت نکرده بودم، حالا چنین بلایی سرم نمی‌آمد. این دیگر کتاب و لباس و دست‌بند و فلش نبود که با صد تومان، دویست تومان جبران شود. آن هم توی این گرانی که مطمئن بودم قیمت موبایلم به دومیلیون تومان رسیده و تا ابد هم نمی‌توانستم دوباره صاحب موبایل شوم.

موبایل‌فروشی هم همین را گفت: «موبایل را از دست مهسا گرفت و گفت الکی خرجش نکنید، این دیگر موبایل بشو نیست. پول تعمیرش را بدهید یک موبایل ساده بخرید، بهتر است!»

من با گریه از مغازه زدم بیرون و مهسا دنبالم دوید؛ اما دیگر نمی‌خواستم حتی یک کلمه از حرف‌هایش را بشنوم! کاش همان دیروز صبح موقع رفتن به مدرسه، مامان موبایل را توی دستم دید و گفت: «موبایلت را کجا می‌بری؟ مگر توی مدرسه ممنوع نیست؟» بهش دروغ نگفته بودم! کاش برای یک بار هم که شده به حرف‌هایش گوش کرده بودم و موبایل را برای مهسا نبرده بودم؛ آن وقت عین قاطر لنگ، توی گِل گیر نکرده بودم!

مامان که شانه‌هایم را تکان داد، به خودم آمدم. داشتم اشک می‌ریختم. باید همه چیز را می‌گفتم. باید با مامان می‌رفتیم سراغ خانواده‌اش و پول موبایل را هر طور شده می‌گرفتیم. باید حقیقت را می‌گفتم و از این‌همه دروغ خلاص می‌شدم.

امام علىm:

تَحَرِّى الصِّدْقِ وَ تَجَنُّبُ الْکَذِبِ اَجْمَلُ شیمَةٍ وَ اَفْضَلُ اَدَبٍ؛

راست‌گو بودن و پرهیز کردن از دروغ، زیباترین اخلاق و بهترین ادب است.

تصنیف غررالحکم و دررالکلم، ص217، ح 4294

CAPTCHA Image