داستانک
فاطمه ظهیری
- خدا من رو بکشه تا از دست این خنگبازیهات راحت شم، آخه این چه وضعه سفره جمع کردنه، نون خشکها رو حداقل درمیآوردی...
دختر شانههایش را بالا انداخت و جلوی آینه دستی به ابروهایش کشید. مادر از توی آشپزخانه گفت: «خوشگلی بابا، یه صورت جوشجوشی و یه دماغ گنده...»
دختر به سمت اتاقش رفت، مادر داشت زیر کتری را روشن میکرد: «مگه نگفتم یه چای بزار، کِی میخوای کار یاد بگیری دستوپا چلفتی...»
دختر به آشپزخانه آمد. پاکتی را به دست مادر داد: «این رو مشاورهی مدرسهمون داده.»
«خانم نادری، سلام. از شما دعوت میشود در کارگاه شیوههای افزایش اعتمادبهنفس در نوجوانان با حضور خانم دکتر فردوسی شرکت کنید.»
مادر با عصبانیت درِ پاکت را بست: «چه حرفها، اعتمادبهنفس چی؟ میخوان به دختر من اَنگ بزنن. ببین همش باید جور بیعرضگی تو رو بکشم. بیهنر دستوپا چلفتی...»
ارسال نظر در مورد این مقاله