مرا سوار کن!

10.22081/hk.2018.66491

مرا سوار کن!


(به مناسبت ولادت امام جعفرصادقm)

محمود پوروهاب

- همین‌جا خوب است. همین‌جا کنار این درخت‌ها چادر می‌زنیم و شب را همین‌جا استراحت می‌کنیم.

رئیس کاروان با صدای بلند این را گفت و خود را به امام صادقm رساند.

- سرورم! اجازه می‌دهید همین‌جا استراحت کنیم؟ دیگر چیزی به غروب نمانده.

امام بدون هیچ حرفی از اسب پیاده شد.

کاروانیان خسته و کلافه از گرمای روز، از مرکب‌های‌شان پیاده شدند تا وسایل استراحت را آماده کنند. ابوعمرو آهسته از رئیس کاروان پرسید: « امام را خیلی غمگین می‌بینم. از جُحفه(1) تا این‌جا، یک کلمه هم با ما حرف نزده! جریان چیست؟»

- بله، همین‌طور است. من هم فکر می‌کنم از چیزی ناراحت است. همین الآن وقتی پرسیدم: «اجازه می‌دهید این‌جا استراحت کنیم؟» چیزی نگفت و از اسب پیاده شد.

- یعنی چه می‌تواند باشد؟

رئیس کاروان به امام نگاه کرد. او داشت به بقیه کمک می‌کرد تا وسایل استراحت را جابه‌جا کند.

- نمی‌دانم وقتی همه چیز آماده شد، از او می‌پرسیم.

فرش‌ها پهن و چادر بزرگی برپا شد. همه برای استراحت در چادر کنار هم نشستند. دو نفر از خدمتکارها مشغول پذیرایی شدند. رئیس کاروان پرسید: «سرورم! ابر غم بر چهره دارید. آیا چیزی، کسی باعث ناراحتی شما شده؟» امام با ناراحتی گفت: «چرا شما ما را سبک و بی‌ارزش می‌کنید؟ احترام و آبروی ما را در نظر نمی‌گیرید؟»

یکی از ثروتمندان خراسان که چندین شتر و خدمت‌کار همراه داشت و در سفر حج با کاروان امام همراه شده بود، گفت: «سرورم! به خدا پناه می‌بریم از این‌که خواسته باشیم به شما جسارتی کرده باشیم.»

امام پاسخ داد: «چرا، تو خودت یکی از آن اشخاصی!»

- من؟! پناه می‌برم به خدا. سرورم! من هیچ‌گونه جسارتی و بی‌احترامی به شما نکرده‌ام. حتماً اشتباهی رخ داده!

- وای بر حالت! در بین راه که می‌آمدیم، در نزدیکی جُحفه تو با آن کسی که می‌گفت: مرا بر شترانت سوار کن و ببر، چه کردی؟ تو او را خوار و سبک شمردی و سرد و بی‌اعتنا از کنارش گذشتی!

آن‌گاه نگاهی به تک‌تک کاروانیان کرد و سخن خود را ادامه داد: «هر کس از شما به بنده‌ای از بندگان خدا بی‌اعتنایی و بی‌احترامی کند، در حقیقت به ما که همراه شما هستیم بی‌اعتنایی کرده و احترام و حق خداوند را نیز نگه نداشته است.»

مرد ثروتمند تازه یادش آمد. امام صادقm راست می‌گفت. در منطقه‌ی جُحفه کمی بالاتر از غدیر خم، در کنار راه اصلی، آن‌جا که همه‌ی راه‌های شام، مصر، عراق و مدینه به هم می‌پیوندند، یکی مرکبش را از دست داده بود. مقداری از راه را در کنار شترهای او دویده بود. هنوز صدای آن مرد بینوا در گوشش سنگینی می‌کرد: «آقا! می‌دانم مرد ثروتمندی هستی. خواهش می‌کنم مرا نیز سوار کن! هر کاری که بخواهی، برایت انجام می‌دهم. به من پیرمرد کمک کن! خواهش می‌کنم، آقا! ای حاجی!» و او بی‌اعتنا حتی نگاهی به او نکرده بود! این کار برایش عادی بود. هرگز فکر نمی‌کرد امام از چنین رفتاری تا این حد ناراحت شود.

بعد چیز دیگری یادش آمد و آرام دست بر پیشانی زد: «آه! پس به خاطر همین بود که امام مقداری از کاروان عقب افتاد. حتماً می‌خواست به آن مرد کمک کند! پولی بدهد یا...»

چراغ را روشن کردند و بیرون چادر، گلیم پهن کردند. همه پشت سر امام نماز خواندند. مرد ثروتمند بعد از نماز خدمت امام رسید و گفت: «سرورم! حق با شما بود. به خدا خجالت می‌کشم به چهره‌ی شما نگاه کنم. مرا ببخشید! قول می‌دهم با مردم رفتار خوبی داشته باشم.»

امامm لبخندی زد و فرمود: «دیگر تکرار نکن!»

1. جُحفه، منطقه‌ی کاروان‌روی حجاج، در 64 کیلومتری مکه قرار داشت. در این منطقه راه‌های مصر، مدینه، عراق و شام از یک‌دیگر جدا می‌شد. ظاهراً روستایی هم در آن‌جا بوده و چشمه‌ای داشته. غدیرخم در سه یا چهار کیلومتری جُحفه قرار دارد و جزء همین منطقه است.

CAPTCHA Image