مادموازل در کاخِ شاه

10.22081/hk.2018.66486

مادموازل در کاخِ شاه


روزگار پهلوی

سیداحمد مدقق

امروزمان به عیش کامل گذشت. به قدر یک ماه خوردیم و شادی کردیم. حیف که آخرش همه چیز خراب و اوقات اعلی‌حضرت تلخ شد. اوقات من و سرهنگ از ایشان هم تلخ‌تر شد. اگر نیم ساعت آخر مهمانی را ندید بگیریم، بهترین مهمانی‌ای بود که می‌شد برگزار کرد. میوه‌ها هفت رنگ، غذا هفت رنگ، سالاد هم لابد هفت رنگ. اعلی‌حضرت که وارد حیاط کاخ شدند من و سرهنگ در صد متری ایستاده بودیم. یکی از افسرهای نگهبان با لب و لوچه‌ی آویزان نزدیک آمد و گفت: «جناب سرهنگ! ما نگران غائله‌ی بیرون هستیم. گزارش رسیده جمعیت هر لحظه بیش‌تر و به ما نزدیک‌تر می‌شوند.»

سرهنگ چشم از اعلی‌حضرت برنمی‌داشت. فکر کنم حواسش رفته بود به قد و بالای سگی که دور و بر اعلی‌حضرت می‌چرخید و ایشان هم دست نوازش بر سرش می‌کشید. افسر نگهبان ول‌کن نبود. گفت: «اعلی‌حضرت دستور داده‌اند کاری کنیم مهمان فرانسوی‌شان نهایت آرامش را داشته باشند.» جناب سرهنگ گفت: «دستور داده‌ایم هر کسی نزدیک آمد با گلوله ساقطش کنند. دیگر چه می‌توانیم بکنیم؟»

افسر نگهبان گفت: «قربان، قصد جسارت نداشتم.»

و رفت. هر دو تای‌مان نشستیم به تماشا. اعلی‌حضرت چند قدمی دوید و سگش هم دنبالش دوید. به سر و گردنش دست مالید و سگ هم خودش را به پای ایشان می‌مالید.

ده دقیقه‌ای به تماشا گذشت که افسر نگهبان دوباره سر و کله‌اش پیدا شد. گفت: «کاش در روزنامه‌ها خبر آمدن مادموازل پخش نمی‌شد. ملت حساس شده‌اند که چرا برای یک خانم هنرپیشه‌ی خارجی این همه تشکیلات درست شده و خرج می‌شود!»

سرهنگ گفت: «نگو ملت! کارگرها و کشاورزها که راضی هستند. کاسب‌ها و تاجرها که کاری به این کارها ندارند. چهارتا روزنامه‌چی شکم ‌سیر که ملت نیستند.»

افسر نگهبان همان‌طور که سر تکان می‌داد، گفت: «همین‌طوره قربان! حق با شماست. هیچی از هنر حالی‌شان نمی‌شود. هیچی! خبر ندارند که مادموازل، هنرپیشه‌ی درجه‌ی یک اروپاست.»

با همان عجله‌ای که آمده بود، برگشت، ولی معلوم بود که نگرانی توی صورتش موج می‌زد. نکند بیرون واقعاً خبری بود و ما اطلاع نداشتیم؟ صبح که با سرهنگ می‌آمدیم که امن و امان بود. داشتند وسایل پذیرایی را می‌آوردند که سرهنگ به من گفت: «برو دور و بر سر و گوشی آب بده و برگرد.»

می‌خواستم بگویم: «این همه نگهبان بی‌کار این‌جا نشسته‌اند. یکی از همین‌ها را بفرستید.» ولی مگر جرئتش را داشتم! می‌رفتم یک چرخی می‌زدم و برمی‌گشتم. هنوز جاهای خوب مهمانی شروع نشده بود و دلم نمی‌سوخت. دم درِ حیاط کاخ از آن همه نگهبان تعجب کردم. دفعه‌ی قبل که این ترتیبات را گرفته بودند، رئیس‌جمهور فرانسه آمده بود. واقعاً به مادموازل حسودی‌ام شد. توی خیابان هم هر چند متر یک مأمور گذاشته بودند. تا میدان رفتم و حس کردم جمعیت مدام بیش‌تر می‌شود. شاید فکر و خیال بی‌خود بود از بس آن افسر نگهبان غرغر کرده بود. یک‌دفعه دیدم جمعیت گوشه‌ی خیابان می‌دود و چند نفر چوب به دست، دنبال‌شان کرده‌اند. گوش‌هایم را گرفتم تا نشنوم. باورم نمی‌شد این شعار را بدهند، ولی هر چه گوش‌هایم را سفت می‌گرفتم باز صدای مرگ بر شاه را می‌شنیدم. دیگر تحمل نداشتم. دوباره دویدم سمت کاخ. آن همه نگهبان، به جای این‌که دورتادور حیاط بایستند باید می‌آمدند این‌جا. یک خیابان مانده به کاخ، ماشین دراز و زردی وارد شد. دو ماشین پشت سر و دو ماشین دیگر پیش رویش مراقبش بودند. شک نکردم همان مادموازلی است که این همه قشقرق به خاطرش به پا شده. دقیق نگاه کردم ببینم. شاخ درآوردم. سگی با گوش‌های آویزان سرش را از پنجره‌ی ماشین بیرون آورده بود و به خیابان نگاه می‌کرد. میهمان هنرمند اعلی‌حضرت این بود؟ بعد دستی از توی ماشین آمد و سگ را نوازش کرد. خانم مادموازل و هنرمند را هم دیدم. خیالم راحت شد. ماشین‌ها از پیش رویم رد شدند و جا ماندم. جلوتر، راهم نمی‌دادند. کارت شناسایی‌ام را نشان می‌دادم و هی می‌گفتم من خدمت‌کار ویژه‌ی جناب سرهنگم. با خفت خودم را دوباره رساندم به کاخ. میهمانی شروع شده بود. ایستادم پشت درختی بلند و با دستمال عرق پیشانی و دور گردنم را پاک کردم. تشنه‌ام شده بود. سرهنگ را دیدم که آن جلو رفته. تعظیمی به اعلی‌حضرت کرد و دستش را بوسید. بعد آمد جلوی مادموازل هم خم شد. دستی هم به سر سگِ مادموازل کشید. اعلی‌حضرت با دست به سگش اشاره می‌کرد و چیزهایی به مادموازل می‌گفت. مادموازل هم از خنده ریسه می‌رفت. جناب سرهنگ عقب‌عقب قدم برداشت و برگشت. یقه‌ام را مرتب کردم و حرف‌هایم را تمرین کردم. سرهنگ نرسیده به من پرسید: «چه خبر؟»

گفتم: «امن و امان! مأمورهای کاخ، امنیت کامل را برقرار کرده‌اند؛ البته چندتا خراب‌کار سر میدان جمع شده‌اند که مطمئنم تا چند دقیقه‌ی دیگر مأمورها را پراکنده‌‌ی‌شان می‌کنند.»

سرهنگ سرش را برگرداند به سمت اعلی‌حضرت و مادموازل. گفت: «یک ساعتی بیش‌تر نیستند. بعد می‌روند سمت سد.»

هنوز حرف توی دهان سرهنگ تمام نشده بود که از جایی نه چندان دور، صدای هیاهو آمد. سرهنگ گفت: «بیرون چه خبر بود؟ امن و امان این بود؟»

گفتم: «قربان! خیال‌تان راحت باشد. دورتادور کاخ پر از مأمور است.»

هیاهوها واضح‌تر شد. صدای مرگ بر شاه را همه‌ی‌مان می‌شنیدیم. سرهنگ با عصبانیت گفت: «جلوی صدای‌شان را هم نمی‌توانند بگیرند؟»

و رفت سمت افسر نگهبان. من همان‌جا ماندم. هر وقت سرهنگ عصبانی می‌شد تا حد امکان فاصله می‌گرفتم، ولی حواسم بود چه کار می‌کند. دستش را بالا و پایین می‌برد و به بیرون اشاره می‌کرد. افسر نگهبان هم با عجله دوید سمت خروجی‌ حیاط. چند لحظه بعد صداها کم‌تر شد. اعلی‌حضرت و مادموازل هنوز داشتند سگ‌های‌شان را به هم نشان می‌دادند. خیالم کمی راحت شد. شروع کردیم به پذیرایی از خودمان.

ده دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای واق‌واق سگ‌ها حیاط کاخ را پر کرد. سگ مادموازل بالا پرید و پنجه کشید. سگ‌ها به هم پیچیدند و درگیر شدند. اعلی‌حضرت و مادموازل هم دست‌پاچه دور و بر سگ‌ها چرخیدند. از قلاده، سگ‌ها را می‌کشیدند، ولی زورشان نمی‌رسید. نگهبان‌ها و آدم‌هایی که دور و بر ایستاده بودند نمی‌دانستند چه کار کنند. جلو بروند یا منتظر بمانند. اعلی‌حضرت از قلاده، سگش را گرفت و زور می‌زد عقب بکشد. مادموازل از خنده ریسه می‌رفت. ناگهان سگ مادموازل پاچه‌ی اعلی‌حضرت را گرفت. مأمورها دویدند، ولی دیر شده بود. اعلی‌حضرت روی زمین افتاده بود و پایش را گرفته بود. سگ‌ها را از هم جدا کردند. مادموازل دیگر نمی‌خندید. تندتند حرف می‌زد، ولی کسی حرفش را گوش نمی‌کرد. هیاهوهای بیرون را دوباره می‌شنیدم. بلندتر از قبل. با این وضعیت مطمئناً خود اعلی‌حضرت هم می‌شنید، بدبخت می‌شدیم. سگ‌ها را از هم جدا کرده بودند. مادموازل دوید پیش سگش و سر و گوشش را نگاه می‌کرد تا زخم نشده باشد.

برنامه عوض شد. شاه و مادموازل دیگر برای تفریح به سد نرفتند. ماشین دراز و زردرنگ آمد و مادموازل سوارش شد. صدای مرگ بر شاه را دیگر همه‌‌ی‌مان کاملاً واضح می‌شنیدیم. چند نفر مادموازل را بدرقه کردند. پزشک دربار هم با جعبه کمک‌های اولیه‌اش آمده بود پای‌شان را ببندد. من دنبال سرهنگ گشتم، ولی نبود. حتماً با یک دسته سرباز رفته بود خراب‌کارهای بیرون کاخ را تار و مار کند. کمی جلوتر رفتم ببینم حال اعلی‌حضرت چه‌طور است. صدای نگرانش را می‌شنیدم که می‌گفت: «تفریح‌مان به هم خورد. مادموازل ناراحت نشده باشند؟»

CAPTCHA Image