مهربان‌تر از فرشته

10.22081/hk.2018.66482

مهربان‌تر از فرشته


فاطمه نصیریان

(به مناسبت سال‌روز ولادت پیامبر گرامی‌ اسلامj)

پدرم می‌‌گفت مردی‌ست از قبیله‌ی قریش و من جواب می‌‌دهم: «قریش قبیله‌ی بزرگی‌ست و مردمانش، هم بسیار ثروتمندند و هم بسیار قوی. تازه اگر او را بکشید باید از قبیله‌ی خودمان قصاص دهیم. آیا شما حاضرید در عوض کشتن او، افراد قبیله‌ی قریش مرا قصاص کنند؟»

پدرم به فکر فرو رفت و من هم همین را می‌خواستم، اندکی زمان تا بتوانم تصمیم‌گیری کنم.

از افراد قبیله‌ام شنیدم او مردی کافر است و بسیار مصمم روی دین خود. پدرم پس از قدری فکر کردن گفت: «پس سر راه او سبز می‌شویم، به او دشنام می‌گوییم و از روی بام‌ها بر سرش زباله و خاکستر می‌ریزیم.»

من کمی‌ مِن‌مِن کردم و گفتم: «بهتر نیست من مراقب اوضاع باشم تا کسی از قریش شما را اذیت نکند؟»

پدرم گفت: «چرا، این بهترین است. امروز عصر که او به مسجد می‌رود ما هم به کوچه‌ها می‌رویم در انتظار او.»

از خانه خارج شدم، من همان‌قدر که بدی از او شنیده بودم، خوبی هم شنیده بودم. پس خواستم خودم تصمیم بگیرم که او چگونه انسانی است.

او دختری دارد که روی چشم‌هایش می‌گذارد. درست زمانی که اعراب به رسم آن زمان دختران خود را زنده به گور می‌کردند. او هم دختردار شد و نامش را فاطمه گذاشت و شنیدم که به شخصی می‌گفت دختر گیاه خوش‌بویی‌ست که آن را می‌‌بویی. درست مانند حرفش هم با دخترش رفتار می‌کرد. نه تنها از داشتنش شرمنده نبود و او را نکشته بود، بلکه می‌گفت دختر مایه‌ی آرامش پدر است و دست او را می‌بوسید.

آوازه‌ی امانت‌داری‌اش در شهر پیچیده بود و به او لقب امین داده بودند. همه به او اطمینان داشتند، حتی کسانی که هم‌دین او نبودند.

او دست کارگرها را می‌بوسید. مهربانیش به همین‌ها ختم نمی‌شد. رفتارش با کودکان مرا مجذوب کرده بود. در جمعی که کودکان و بزرگ‌ترها بودند با احترام کامل اول به کودکان آب می‌داد و سپس به دیگران. در مسجد، شاهد سجده‌ی طولانی ایشان بودم و زمانی که نه تنها من بلکه همه جویای علت شدیم فهمیدیم کودکی بر پشت ایشان نشسته و باعث طولانی شدن سجده شده؛ حتی گاهی هم به ‌خاطر گریه‌ی کودکی نماز را سریع‌تر می‌خواند تا مبادا در هنگام نماز کودک اذیت شود.

با دیدن این رفتارها پی بردم که چرا مریدانش می‌گویند او فرشته‌ای‌ست روی زمین.

به خانه که برگشتم از پدرم پرسیدم: «زمانی که بر سر او خاکستر و زباله می‌ریزید او شما را می‌زند یا به شما دشنام می‌دهد؟»

پدرم گفت: «هیچ‌کدام. او فقط ما را نگاه می‌کند، لبخند می‌زند و می‌گذرد!»

بعد از مدتی پدرم سخت بیمار شد و از خانه بیرون نرفت.

بعدازظهر بود که مادرم به بستر پدرم آمد و گفت که شخصی به عیادت شما آمده است. از او پرسیدم که کیست؟ و او می‌گوید: «پیامبر مسلمانان به دیدار و عیادت همسایه‌ی بیمار خود آمده است. آیا در را باز کنم؟»

پدرم بسیار متعجب شده بود و در برابر عملی غیرقابل پیش‌بینی قرار گرفته بود. رو کرد به مادرم و گفت: «در را باز کن تا داخل شود.»

پیامبرj وارد شد و کنار بستر پدرم نشست و از حال او پرسید و برای شفایش دعا کرد.

او به گونه‌ای برخورد می‌کرد که گویا هیچ اذّیت و آزاری از این مرد به او نرسیده است.

پدرم از شرمندگیِ زیاد و خجالت‌زدگی روی خودش را پوشانده بود و از این رفتار کریمانه‌ی پیامبر مبهوت شده بود.

پدرم از مرد مهربان پرسید: «این نوع برخورد آیا اخلاق شخصی شماست، یا جزء دستورات دینی به حساب می‌آید؟»

حضرت فرمود: «جزء دستورات دینی است، و ما به همه‌ی مسلمین سفارش می‌کنیم که چنین کنند.»

پدرم در حالی که به ‌شدت می‌گریست خطاب به پیغمبر گفت: «می‌خواهم مسلمان شوم. آیا لیاقت آن را دارم؟»

پیامبر مهربان با خوش‌رویی پاسخ داد: «آری.»

آن‌جا بود که فهمیدم به راستی که او فرشته نیست، بلکه مهربان‌تر از فرشته‌هاست.

آن روز پدرم از دین یهودیت به دین اسلام پیوست و تا آخر عمر کنار پیامبرj ماند و با دشمنان اسلام و قرآن مبارزه کرد.

میلاد حضرت رسولj مبارک!

CAPTCHA Image