آدمک چوبی
مظفر سالاری
تابستانها کار میکردم. نمیشد بیکار توی خانه بمانم. همین که مدرسه تعطیل میشد، ننهآغا به بابا سفارش میکرد که: «اینو ببر بذار سر کاری که سرش گرم باشه و یه هنری یاد بگیره.»
روز بعد از آخرین امتحان کلاس اول دبستان، بابا روی دوچرخه سوارم کرد و بردم به میدان مجسمه. این میدان، معروف بود به فلکه. وسط فلکه، مجسمهی شاه بود سوار بر اسب. دستش را دراز کرده بود و با انگشتش راه را به کسانی نشان میداد که میخواستند به طرف میدان امیرچخماق بروند. از خانهی ما تا فلکه، دو دقیقه راه بود. ما دروازهی قصابها مینشستیم. دروازه، بین میدان مارکار و فلکه بود.
توی قوس میدان، بین موتورسازی و آردفروشی، دو دهانه مغازهی نجاری، به هم چسبیده بود. صاحبش آدم باخدایی بود به اسم احمد که با بابا آشنا بود. عرقچین قهوهای سرش میگذاشت. مهر پیشانی داشت و ابروهایی پرپشت و خوشحالت. توی کارش استاد بود. بیشتر، درهای مُشبک و هلالی برای مسجد میساخت. به خاطر مهارت و انصافش مورد احترام بود. کمتر مغازه میآمد. توی کارگاه چسبیده به خانهاش یا در مسجد و زیارتگاه کار میکرد. شاگرد لاغر و غرغرویی داشت که کر و لال بود. مرد زحمتکش و عیالواری بود. همیشه مشغول کار بود. نمیشد او را بیکار دید. چای هم که میخورد، ایستاده میخورد و میرفت. اسمش تراب بود.
تراب گاهی میرفت و به اُستااحمد کمک میکرد. مدادی پشت گوشش میگذاشت و با آن روی چوبها خط میکشید. مداد را با دندان، سر میکرد. موهایش فرفری و انبوه بود و به صورت و هیکل لاغرش نمیآمد. ظهر و شب که کار را تعطیل میکرد، دستی به موهایش میزد و تراشههای چوب را میتکاند. از بس کار کرده بود، انگشتانش پینهبسته و کلفت بود. یکبار در فرصتی که به ته مغازه برود و استکانی چای بخورد، جای کوچکی از چوب را که خط کشیده بود، با اره بریدم. با آنکه درست بریده بودم، یک پسگردنی ازش خوردم. قهر کردم و رفتم روی پلهی جلوی مغازه نشستم. تراب چند بار از گوشهی چشم نگاهم کرد و آخرش آمد دستم را گرفت و برد و مجبورم کرد قسمت دیگری از چوب را ببرم و لبخند بزنم.
سمباده زدنِ کارهای آماده و جارو کردن تراشهها و نرمهچوبها با من بود. تکهپارههای بهدردنخور و تراشههای چوب را توی گونیهای بزرگ میریختم. هفتهای یکبار، وانتی میآمد و آنها را میبرد.
چسب چوب را دوست داشتم. رنگ و بویش شبیه ماست بود. به هم وصل کردن تکههای چوب با چسب و میخ یا پیچ بود. از پیچ کردن و میخ زدن تراب لذت میبردم؛ اما این کاری نبود که من بتوانم انجام دهم. تراب نمیگذاشت به رندهها، سوهانها، مَغارها و اِسکنهها دست بزنم. اگر لازم داشت، خودش از کمد برمیداشت. رفتم سراغ تکههای چوب. به آنها چسب و میخ میزدم و میز و صندلیهای کوچولو میساختم. دست آخر سمبادهیشان میزدم. تراب، نمونه کارها را که در و پنجرههای مشبک بود، جلوی مغازه میچید. من هم میز و صندلیهایم را کنار آنها چیدم. تراب اعتراضی نکرد.
یکبار که تراب نبود، روی پلهی مغازه نشسته بودم و به ماشینها و گل و گیاه میدان و مغازههای روبهرو نگاه میکردم. دختربچهای که مادرش مشغول خرید آرد کیک بود، آمد و به میز و صندلیهایم نگاه کرد. موهایش را خرگوشی بسته بود. یکی از صندلیها را بهش دادم. خوشحال شد و رفت. دقیقهای بعد با مادرش آمد و با انگشت به میز و صندلیها اشاره کرد. مادرش لب ورچید و با بیمیلی به من گفت: «همه رو میخوام؟»
از آردفروشی نایلونی گرفت و کاردستیها را توی آن گذاشت و داد دست دخترش. از کیفش یک تومان در آورد و به طرفم گرفت. رویم نشد بگیرم. پول را تکان داد و گفت: «بگیر! زحمت کشیدی.»
گرفتم. این اولین درآمدم بود.
پیرمرد آردفروش پسری داشت سفید و عینکی و همسن و سال من. اسمش یاسین بود. شیشهی عینکش کلفت بود. چشمهایش از پشت آن شیشهها، درست دیده نمیشد. یکبار آمد به مغازه و مرا دید و بعدها میآمد و به کار کردن تراب نگاه میکرد. من وقتهای بیکاری شروع کرده بودم به ساختن آدمک. او هم شروع کرد. آدمک من ظریف و محکم بود. طوری چسبش زده بودم که پیدا نبود. یکدست و صیقلی شده بود. آدمک او تعریفی نداشت. خوب چسبش نزده بود. سمبادهاش که میزد، دست و پایش کنده میشد. آخرش دست کشید و رفت.
روزی استااحمد آمد و پنجرهی هشتگوش مشبکی که قسمتی از آن را موریانه خورده بود، تعمیر کرد و لاک و الکل زد. صاحبش آمد و آن را برد. کمی از خمیر لاک و الکل زیاد آمده بود. من آن را با پنبه به آدمکم مالیدم. خیلی قشنگ شد. یاسین گفت: «بدش به من.»
قبول نکردم. خواست با چکش بزند و آدمکم را بشکند. نگذاشتم. ساعتی بعد تراب دو نمونه پیچ گذاشت کف دستم و مرا فرستاد تا از ابزارفروشی خیابان سمت چپی، از هر کدام جعبهای بگیرم. وقتی برگشتم، آدمکم نبود. آن را توی خورجین دوچرخهی تراب گذاشته بودم. با اشاره از تراب پرسیدم کجاست. به دور و بر نگاه کرد و شانه بالا انداخت. یاسین غیبش زده بود. حدس زدم باید کار خودش باشد. از پشت ستون آجری و گرد کنار مغازه، او را زیر نظر گرفتم. پشت به من، کنار کیسههای آرد، روی صندلی نشسته بود و ماشینی اسباببازی را روی شیشه ویترین میکشید. توی ویترین، لوازم شیرینیپزی بود. حالا که آدمک را برداشته بود، دیگر با من و نجاری کاری نداشت.
یک گاری کنار میدان ایستاد. صاحبش پایین آمد تا به الاغش آب بدهد. جلوی موتورسازی یک شیر آب بود. سطلش را زیر شیر گرفت. یاسین برخاست و رفت تا الاغ را از نزدیک ببیند. پدرش با همچراغش که خواربارفروش بود، حرف میزد و سعی میکرد حرفش را به کرسی بنشاند. از فرصت استفاده کردم و به آردفروشی رفتم. خودم را گذاشتم جای یاسین. کجا برای قایم کردن آدمک مناسب بود؟ کیسههای سفید آرد تا سقف روی هم چیده شده بود. بین دو دیوار از کیسهها، باریکهراهی بود. آنجا بالاتر از قد من، بین دو کیسهی پایینی و دو کیسهی بالایی، سوراخی درست شده بود. دست کردم توی سوراخ و آدمکم را بیرون کشیدم. برگشتم به نجاری. تراب به یاسین اشاره کرد و خندید. آدمک را بهش دادم تا بگذارد بالای رف. تراب دست دراز کرد و آن را گذاشت روی رف، پشت قاب عکس تا پیدا نباشد. رفتم کنار یاسین ایستادم و به الاغ نگاه کردم که سرش توی کیسه بود و کاه میخورد.
پیش از ظهر یاسین آمد و توی نجاری و اطراف میزِ کار قدم زد. خم و راست شد و همه جا را نگاه کرد. خبری از آدمک نبود. من دستههای منبتکاری شدهی یک صندلیِ گهوارهای را سمباده میزدم. بهش گفتم: «میخوام پولدار که شدم، یه الاغ سفید بخرم، باهاش برم مدرسه. اُسّاغلومِ همسایهمون داره. الاغش بچهم داره. همهش دنبال سر مادرش میره. بچهش اگه عینک بزنه، میشه عینهو تو!»
خندیدم. بیچاره با سردرگمی راهش را کشید و رفت.
یک روز صبح که هوا گرم بود، من و تراب دستمال صبحانهیمان را کنار هم باز کرده بودیم و نان و پنیر و خیار میخوردیم که آقایی صندلیِ چرخداری را که چوبی بود، آورد توی مغازه و با اشاره به تراب گفت: «از بالای پله افتاد زمین. چرخش لق شده. خودت ساختی، خودتم درستش کن. من میرم سر کار. تعمیر کردی، بده این بچه ببره.»
تراب تعارف کرد بنشیند صبحانه بخورد. آقا که کیف چرمی سیاه دستش بود، قبول نکرد. عجله داشت.
ـ زود درستش کن و بده ببره.
اسکناسی پنج تومانی فرو کرد توی جیب پیراهن تراب. به من گفت: «همین خیابون بغلی، کوچهی اول، ته کوچه، درختای بلندی پیداس. صندلیو ببر همونجا.»
انگشتش را برایم تکان داد.
ـ یواش ببر، عیب نکنه.
جیبهای کتش را گشت. یک پنج ریالی در آورد و داد به من. دستی به شانهی تراب زد و رفت.
کمکم داشتم میفهمیدم که تراب چهقدر هنرمند است! هرچه به آن صندلی چرخدار نگاه میکردم، سیر نمیشدم. چهقدر با سلیقه ساخته شده بود! چرخهایش مثل چرخ گاری بود؛ ولی کوچکتر. یاسین هم آمد. صندلی را که دید، از تعجب خندید. مثل من به عمرش چنین وسیلهای ندیده بود.
تراب، چرخی را که لق میخورد، بیرون آورد. چرخ، صدمهای ندیده بود. محورش که چوبی بود، شکسته بود. پرید روی دوچرخه و رفت دستهبیلی خرید و آمد. تا بیاید، اجازه ندادم یاسین به صندلی مردم، دست بزند. تراب دستهبیل را اندازه زد و برید و به جای محور شکسته جا انداخت. هرچه روی محور قبلی بود و چرخها را نگاه میداشت، در آورد، روی محور جدید، سوار کرد و چسب و میخ زد و پیچ کرد.
کارش که تمام شد، به من اشاره کرد سوار شوم و توی پیادهرو، دوری بزنم. منتظر چنین فرصتی بودم. از خدا خواسته، جلوی چشمان یاسین، روی صندلی نشستم، با کمک دست، چرخها را حرکت دادم و تا جایی که عرض پیادهرو اجازه میداد، دور بزرگی زدم. خیلی کیف داد! به نظرم بهترین اسباببازی دنیا بود! تراب به یاسین هم اشاره کرد که با صندلی چرخدار دوری بزند. نیش یاسین تا بناگوش باز شد. به پدرش گفت بیاید و نگاه کند. سوار شد و به جای دور زدن، با پررویی پیادهرو را گرفت و رفت. تراب دوید و با یک پسگردنی، پیادهاش کرد و صندلی را آورد. با اشاره به پدر یاسین که شاکی شده بود، فهماند که بچهاش هم مثل خودش است!
تراب، لاک و الکل آماده کرد و به محور چرخها و بتونههایی که زده بود، مالید. صندلی شد مثل اولش. رنگ که خشک شد، به من اشاره کرد که آن را ببرم و تحویل بدهم. دستههای عقب صندلی را گرفتم و راه افتادم. یاسین خواست همراهیام کند که تراب چوبی برداشت و نگذاشت.
نشانی، سرراست بود. از وقتی درختها را دیدم تا به آن خانه برسم، سواره رفتم. در باز بود. بین دو ردیف از درختان سفیدار و سرو، راهی بود که به ایوان میرسید. خانهی بزرگی بود. بالای ایوان، پسری روی قالی به پشتی لم داده بود. مرا که دید، لبخند زد و مادرش را صدا کرد. مادرش آمد وکمک کرد صندلی را از پلهها بالا بردیم. مادر، پسرش را بغل کرد و روی صندلی نشاند. فهمیدم پاهایش فلج است. غصهام شد. پسر خوشاخلاقی بود و مرتب میخندید. مادرش گفت بنشینم تا برایم هندوانه بیاورد. آورد و خوردم. خنک بود. یخچال داشتند. ما نداشتیم. اسم پسر، هادی بود. وقتی فهمید شاگرد ترابم، به مادرش گفت: «منم میخوام برم نجاری.»
مادرش آه کشید و حرفی نزد. پرسیدم: «تابستونی چهکار میکنی؟»
گفت: «یه دوربین دارم. گاهی عکس میگیرم.»
گفتم: «من یه آدمک ساختم.»
خندید و گفت: «بیار ببینم. منم دوربینم رو میدم ببینی.»
تا مغازه دویدم و به تراب گفتم: «آدمکو بده.»
وقتی فهمید میخواهم آن را به هادی نشان بدهم، با اشاره گفت که آن را به او بدهم و خودم یکی دیگر بسازم. بهم فهماند که هادی پسر خوبی است.
هادی، آدمک را گرفت و خندهکنان، خوب نگاهش کرد.
ـ منم میخوام بسازم.
گفتم: «بیا دم دکون. هر چی چوب بخوای هست. چسب و میخم هست. بگو بابات برات بخره. اره و چکشم بخره. من میز و صندلیایی که ساختم به یه خانم فروختم. دخترش میخواس. یه تومن داد.»
از روز بعد هادی سوار بر صندلیاش میآمد و یکی - دو ساعت، کار کردن تراب را نگاه میکرد. باباش هر چه لازم داشت، برایش خرید. یک روز هم آمد و یک گونی از چوبهای بهدردنخور را پر کرد و برد. یک هفته که گذشت، وقتی بعدازظهر به نجاری رفتم، هادی را دیدم که صندلیاش را به ستون کنار مغازه تکیه داده و چند آدمک چوبی روی تختهای جلوی خودش گذاشته تا بفروشد. خیلی قشنگ بودند! یکی را که به چشمم قشنگتر بود و داشت کتاب میخواند، داد به من. یاسین با گریه از باباش پول گرفت و آمد دو تا از آدمکها را خرید.
شب که به خانه رفتم، آدمک را به همه نشان دادم و گذاشتم روی طاقچه. ننهآغا برایم خیاری پوست گرفت، نمک زد و گفت: «اگه این هادی بعدها نجار هنرمندی بشه، تو هم توی ثواب کارهاش شریکی! چی از این بهتر که به یکی هنری یاد بدی که سرش گرم کار و زندگی بشه!»
ارسال نظر در مورد این مقاله