فیل های غمگین

10.22081/hk.2018.66184

فیل های غمگین


کالای ایرانی

فیل‌های غمگین

مریم کوچکی

کامیون‌ها مثل دانه‌های گردن‌بند پشت سر هم کشیده شده، می‌رفتند و نور چراغ‌های‌شان آسفالت سیاه را زرد می‌کرد. برف چون یک لایه‌ پارچه‌ی نازک روی تمام کامیون‌ها افتاده بود و بی‌صدا و در سکوت، چترش را همه‌جا پهن کرده بود. توی آن جاده فقط آدم‌ها بودند و فیل‌ها. فیل‌ها روی کارتن‌ها ایستاده بودند. عاج‌های سفیدشان هر شکارچی را به وسوسه می‌انداخت. شاید فیل‌ها خواب بودند و خواب می‌دیدند. چه می‌دانیم خواب صاحبان‌شان را، مثلاً پیرمردی در گندم‌زارهایی طلایی توی روستاهای مجارستان؛ یا جوانی با موهایی طلایی از کشور شوروی که در جبهه‌های جنگ مرز سیبری برای نامزدش نامه می‌نوشت؛ صاحب یکی از آن‌ها شاید پسرها و دخترهایی لهستانی بودند که مدرسه می‌رفتند و توی راه آواز (خرگوش‌های پاپانوئل) را می‌خوانند. راننده‌ها آن‌قدر با این جاده‌ها آشنا بودند که اگر سنگی جابه‌جا می‌شد، می‌فهمیدند. شاگرد شوفر کامیون سوم برای راننده چایی ریخت و شاخه‌ای نبات توی آن حل کرد. شاگرد شوفر کامیون اول با لوله‌ی خودکار نوار یک کاست را باز کرد و دوباره پیچید و بعد آن را توی ضبط گذاشت. صدای بنان آن‌ها را برد به دشت‌های پر از گل بابونه: تا بهار دل‌نشین آمده سوی چمن...

بوی چرم کفش‌ها از لابه‌لای جعبه‌ها بیرون می‌خزید و راهش را به طرف دشتی می‌گرفت که گاوها توی آن می‌چریدند. راننده‌ی کامیون دوم، دود سیگار را به طرف پنجره فرستاد و به شاگردش گفت: «پسر، همش یاد زلزله‌زده‌های بوئین‌زهرا می‌افتم. توی این سرما. خیلی سخته! خیلی. سرماش کشنده‌اس. استخونات ترک برمی‌داره. تهران این‌قدر سرد نیست.» شاگرد، شیشه‌ی قند را برداشت و آب‌نبات نعنایی را جدا کرد:

ـ شما اون‌جا رفتی اوسّا؟

راننده توی آینه را نگاه کرد. راننده‌ی کامیون پشت سری نور بالا می‌زد.

- بله. پاییز براشون چند تا کامیون کفش و دمپایی بردیم. چه زود گذشت پسر، تا چشم روی هم گذاشتیم شد شیش ماه... طفلکا چندتا بچه بودن که...

صدای راننده قاطی صدای کامیون‌ها شد.

زمین یک بار دور خودش چرخید و کیلومترها راه رفت تا صبح شد. کامیون‌ها به مرز رسیدند. گذرنامه‌ها و شناسنامه‌ها از داشبورها، کیف‌ها و پلاستیک‌ها به بیرون سرک کشیدند. کامیون‌ها مثل بچه مدرسه‌‌ای‌ها به صف شدند. مأمورین گمرک برگه‌ها را یکی‌یکی نگاه می‌کردند و گاهی با راننده‌ها و شاگردان‌شان هم خوش و بشی می‌کردند. پرچم قرمز با ماه و ستاره‌ای قرمز بالای ساختمان گمرک به خودش پیچ و تاب می‌داد. تا مأمور گمرک دهانش را باز کرد، بخاری از بین دندان‌هایش به بیرون خزید. به ترکی گفت:

- دوباره کفش ایرانی. چه خبر؟ کارگر نمی‌خواید؟ برادرزنم بی‌کاره.

خنده‌ای لب‌های راننده را به بالا کشید. سیگارش را خاموش کرد و گفت: «چندتا شعبه‌ی جدید زده شده. توی کرج و رشت و اراک. حتماً احتیاج دارن.»

راننده‌ی کامیون دهم برگشت و به جاده که مثل نخی باریک و سیاه افتاده بود، نگاه کرد. باید باجه‌ی تلفنی چیزی گیر می‌آورد و به تهران زنگ می‌زد.

... فیل‌ها بیدار شده بودند. خرطوم‌شان را به طرف آسمان گرفته و فریادی از سر شادی کشیدند که فقط خودشان شنیدند و خودشان. به زودی می‌رفتند توی فروشگاه‌ها، مغازه‌ها، کوچه‌ها و رستوران‌ها. می‌رفتند لابه‌لای کفش‌های دیگر.

***

کامیون‌ها به ردیف می‌آمدند روی جاده‌ی سیاه؛ مثل کرم‌هایی سفید می‌خزیدند. سراب روی آسفالت می‌رقصید و به راننده‌ها می‌گفت: «آب آب...» راننده‌ی کامیون اول به شاگردش گفت تا گوشی موبایلش را به شارژ بزند. شاگرد کامیون دوم تا به سی‌دی نگاه کرد سوتی کشید. انگار یک نفر سی‌دی را برداشته و با چاقو خط‌خطی‌اش کرده بود. شاگرد، فلشش را از داشبورد بیرون آورد و بعد آهنگ ترکی تمام کامیون دوم را پر کرد و از درزهای پنجره به بیرون پنجه انداخت.

لاستیک کامیون چهارم ترکید و ماند. بقیه هم مثل گروه عزادار، پشت سر و جلویش به ردیف، ماندند.

راننده‌ی کامیون پنجم از ماشین پیاده شد؛ عینک آفتابی‌اش را برداشت. خورشید مثل سرخپوست‌ها، نیزه‌های آفتابش را به طرف‌شان پرتاب می‌کرد. راننده، شماره گرفت. قدم‌زنان به آن‌طرف جاده رفت.

چندتا بوق و آن‌طرف صدای زنی که به نازکی نخ‌های ابریشم بود، از مرد در مورد هوا پرسید: «این‌جا خیلی گرم. از استامبول خیلی‌خیلی...»

خرگوش سفیدی از توی چمن‌ها جست‌وخیز می‌کرد. شاگرد کامیون پنجم آستین کوتاهش را پوشید به راننده گفت: «خوب می‌شد از این کفشا یه جفت برمی‌داشتم و می‌پوشیدم. کفشم پامو می‌زنه.» کفش‌های قهو‌ه‌ای‌اش زیر نور خورشید برق می‌زد. راننده آدامسش را از دهانش بیرون تف کرد: «خب اندازه می‌خریدی.» شاگرد پوست سیبش را توی سطل انداخت: «هدیه‌ی تولدم بود.»

شاگرد کامیون اول جعبه‌ی آب معدنی را جابه‌جا کرد. هنوز یخ‌شان باز نشده بود. یکی‌شان را برداشت و به لپش کشید. چند جفت کفش توی این جاده به راه افتاده بود؟ هزارهزار جفت. قبل از بسته‌بندی دیده بودشان. چکمه‌های باغبانی؛ کتونی‌های ورزشی؛ کفش‌های پاشنه بلند؛ دمپایی بچه‌گانه و...

بوی قهوه توی جاده پیچید. راننده‌ی کامیون چهارم چرخ را بیرون آورده بود و آن را وارسی می‌کرد. رو به شاگردش گفت: «فکر کنم میخی چیزی پارش کرده.»

کفش‌های توی کامیون‌ها هم خواب بودند و هم بیدار. آن‌ها که بیدار بودند منتظر حرکت کامیون‌ها و آن‌ها که خواب بودند شاید خواب پاهایی را می‌دیدند که به زودی صاحب آن‌ها می‌شدند. خواب آسفالت‌ها و سنگ‌ها و گل‌ها، خواب بوی واکس‌ها و آدامس‌های صورتیِ کف جوی‌ها، خواب زمین‌های داغ و سنگ‌های بنفشِ کوه‌ها. دوباره حرکت و پیش به سوی مرز. گذرنامه‌ها و شناسنامه‌ها با آن خط‌های طلاکوبی شده از توی داشبوردها، کیف‌ها و ساک‌ها بیرون آمدند.

مأموران گمرک برای خودشان سایه‌بان درست کرده بودند. کامیون‌ها یکی‌یکی جلو می‌آمدند.

مأمور گمرک که جوان‌تر بود، آمد کاغذها را نگاه کرد: «کفش؛ بارتون کفشه‌؟»

راننده‌ی کامیون اول به ترکی گفت: «بله. از استامبول می‌یاییم.» دو بار تکرار کرد.

به مأمور پیرتر گمرک که خودش را باد می‌زد، گفت: «می‌ریم تبریز و بعد تهران.»

مأمور جوان به نوشته‌های روی کاغذها نگاه می‌کرد.

بادی آمد و پرچم سبز و سفید و قرمز، به طرف مرز چرخید، ولی دوباره به داخل ایران برگشت.

***

فیل‌ها نشسته بودند. دل‌شان می‌خواست این دروازه‌های آهنی روی پاشنه بچرخند و چهارطاق باز شوند و آن‌ها بیرون بروند. قطار قطار.‌

می‌توانستند پاپوش زن‌های عشایر شوند. دل‌شان می‌خواست فوتبالیست‌ها آن‌ها را پوشیده و گُلی بزنند و صدای سوت و دست، گوش‌های بادبزنی‌شان را کر کند. کاش آن‌ها هم مثل اجدادشان پای بچه‌های دبستانی بروند و بچه‌ها همراه با زده شدن زنگ مدرسه توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شهرها و روستاهای کوچک و بزرگ ایران و شاید یک عالمه کشورهای دیگر بدوند و بخوانند: «ما می‌ریم به مدرسه/ با الفانتن شوهه» «ما با کفش فیل نشان به مدرسه می‌رویم».

روی عاج سفیدشان خاک نشسته بود. دل‌شان مثل دل یک گنجشک برای آن روزها می‌تپید. برای دستی که چراغ کارخانه را روشن می‌کرد. دکمه‌ی روشن شدن ماشین‌ها و چرخ‌ها را می‌زد. دل‌شان برای صدای کارگرها؛ دستور کارفرماها، برای بوی چرم‌های تازه و قالب‌های چوبی تنگ شده بود. برای سوزن‌ها و نخ‌ها؛ حتی برای سوزن‌های شکسته و نخ‌های پاره شده. برای کفش‌های پاشنه بلند غر غرو و کفش‌های بچه‌گانه‌ی قرمزِ پُر سروصدا. دل‌شان برای فروشگاه‌ها تنگ شده بود؛ قفسه‌ها، ویترین‌ها، مشتری‌ها، برای جوراب‌ها. از بیرون صدایی آمد. صدایی مثل همهمه... درِ آهنی روی پاشنه‌اش چرخید و غژ غژ صدا داد. چراغ‌ها روشن شد. فیل‌ها بلند شدند. عاج‌های‌شان را به هم زدند. شاید....

CAPTCHA Image