وقتی بوی سیر می آید

10.22081/hk.2018.66181

وقتی بوی سیر می آید


(به مناسبت هشتم تیر، روز مبارزه با سلاح‌های شیمیایی و میکروبی)

سمانه عبدی

تابستانی که داغ‌مان کرد

برای دهمین بار وسایل داخل ساک را نگاه کردم که چیزی جا نگذاشته باشم. مامان‌هیوا، خواب است و من، فریبا، سوران و تارا طاق‌باز بالای پشت‌بام خوابیده و به ستاره‌ها نگاه می‌کنیم و ذوق تعطیلات تابستان زیر پوست‌مان قِل می‌خورد. سوران از سفرهایش به جبهه می‌گوید و از این‌که قرار است با حاج‌علی، یکی از بچه‌های مسجد محله، کمک‌های مردمی را برای جبهه ببرند، برای‌مان حرف می‌زد. فریبا و تارا با دقت به حرف‌های سوران گوش می‌دادند. مدرسه‌ها تعطیل شده و همه‌ی‌مان به کلی بی‌کار شده بودیم و حالا بعد از مدت‌ها بابااسماعیل قرار گذاشته که این تابستان ما را به خانه‌ی ننه‌زهرا در کرمانشاه ببرد. گرمای تابستان تازه خودنمایی می‌کرد و شب‌هایش ما را بی‌خوابِ خنکیِ خودش. با این‌که مامان‌هیوا چند باری ما را از خوابیدن در بالا پشت‌بام منع کرده، ولی ما کار خودمان را می‌کنیم. هنوز گاهی صدای بمب از اطراف شهر به گوش می‌رسید. صبح زود با تابش نور خورشید در چشمانم بیدار شدم. درست هفتم تیر سال 1366 بود که برای آخرین بار با دقت به صورت فریبا، تارا و سوران نگاه می‌کردم. از صبح دلم بدجوری شور می‌زد. بلند شدم و کمک مامان‌هیوا نان پختم.

قرار رفتن‌مان برای نزدیکای عصر بود که بابااسماعیل از سرِ زمین به خانه برمی‌گشت. همه چیز درست مثل تمام تابستان‌های قبل بود تا این‌که ساعت چهار بعدازظهر در حالی که من، مامان، فریبا و تارا در حیاط خانه نشسته و منتظر بابا بودیم و در گرمای تابستان هندوانه گاز می‌زدیم، صدای مهیب هواپیماهایی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند ترس در دل‌های‌مان انداخت. در یک لحظه دنیا روی سرمان خراب شد و صدای بمب‌هایی که به زمین برخورد می‌کردند، بند دل‌مان را پاره کرد. تابستان‌مان را با بمب شروع کردیم و وحشت‌زده‌ی‌مان کرد.

بوی سیر روزگارمان را سیاه کرد

چند ساعتی گذشت تا به خودم بیایم. جلوی حوض، از حال رفته بودم. به سختی می‌توانستم نفس بکشم. همه جا بوی سیر گندیده می‌آمد. روسری‌ام را دور دهانم پیچاندم. چشمانم می‌سوخت. به اطراف نگاه کردم. تارا و فریبا کنار تخت به زمین افتاده بودند و تکه‌های هندوانه در دست‌شان خشک شده بود. کف سفیدی از دهان‌شان بیرون زده بود. شوکه شده بودم. به سر خیابان رسیدم. تا چشم کار می‌کرد آدم بود که یا به اطراف می‌دویدند یا بی‌رمق گوشه‌ای دراز افتاده بودند. بوی سیر از دماغم بیرون نمی‌رفت. انگار شهر را با سیر آتش زده بودند. چشمانم از هجوم این همه بی‌رحمی ‌گُر گرفته بود و اشک‌هایم صورتم را خیس کرده بود.

از دور، مرد و زنی را دیدم که به سمتم می‌دوند. بی‌رمق همان‌جا وسط خیابان نشستم. سوران و مامان‌هیوا بودند که به سمتم می‌دویدند. وقتی مامان به سمتم رسید، دست و صورت تاول زده‌اش شوکه‌ام کرد و همان‌جا از هوش رفتم.

نفس سردشت را تنگ کردند

الآن یک هفته است که از بمباران شهرستان سردشت می‌گذرد. فریبا و تارا را دو روز پیش خاک کردند. مامان‌هیوا هر روز می‌آید بیمارستان و زخم‌های دست و صورتش را عوض می‌کند. سوران در حالی که اعصابش به هم ریخته و دکتر گفته از خانه خارج نشود، با تعدادی از دوستانش به سمت جبهه رفته‌اند. بابااسماعیل حالش خوب است. دور بودنش از شهر باعث شده که گازهای خردل بهش آسیبی نرساند، ولی باید مراقب باشد. شهر هنوز پر است از آثار گازهای خردل و هنوز جایی پاک‌سازی نشده است. من هم در بیمارستان بستری شده‌ام و هنوز دکترها مرخصم نکرده‌اند. گازهای شیمیایی بدجوری نفسم را تنگ کرده‌اند و قادر به تنفس درست نیستم. از اخبار پی‌گیر این جنایت بوده‌ام. اخبار اعلام کرده که 661 نفر کشته و 1110 نفر در اثر گازهای سمی در سردشت مسموم شده‌اند.

سفر، دل‌مان را سوزاند

نزدیک یک سال است که از مرگ فریبا و تارا می‌گذرد. سردشت هنوز گاهی بوی سیر می‌دهد و نفسم را تنگ می‌کند. سوران کمی حالش بهتر شده، ولی هنوز گاهی اعصابش به هم می‌ریزد. مامان‌هیوا تاول‌های دست و صورتش بهتر شده‌اند؛ یعنی بهتر که نه، بیش‌تر ما عادت کرده‌ایم به این شکل دیدنش. یک دستگاه اکسیژن به خانه‌ی‌مان اضافه شده است. ایران با عراق چند هفته‌ای است که قطع‌نامه‌ای برای پایان دادن به جنگ امضا کرده‌اند.

هر چند که دل کردستان خون است و می‌خواهد که صدام و تمام بعثی‌های بی‌رحمش را سرنگون کند، ولی امضای امام برای این قطع‌نامه، آبی ا‌ست که روی دل داغ دیده‌ی‌مان می‌ریزد.

بابااسماعیل می‌خواهد ببردمان خانه‌ی ننه‌زهرا در کرمانشاه. خیلی وقت است که بی‌تاب دیدن ماست. امروز 23 تیر 1367 است. تیر برای‌مان داغی است که کهنه نمی‌شود. قرار است یک هفته‌ی دیگر روانه‌ی کرمانشاه شویم. پیچ رادیو را باز می‌کنم اخبار دارد از سردشت می‌گوید و اوضاع مردمانی که بی‌صدا سوختند. گوینده می‌گوید که شهر سردشت نخستین شهر قربانی جنگ‌افزارهای شیمیایی در جهان بعد از بمباران هسته‌ای هیروشیما در ژاپن است و من همان‌طوری که تکیه داده‌ام به دیوار و دستگاه اکسیژن جلوی دهانم است، با چشم‌های خیس زل زده‌ام به عکس دونفره‌ی تارا و فریبا.

غیرت‌مان سوختنی نیست

غروب به کرمانشاه رسیدیم. به خانه‌ی عموعلی، جایی که ننه‌زهرا زندگی می‌کند رفتیم، ولی ننه‌زهرا به خانه‌ی خودش در روستای زرده رفته است. به اصرار عموعلی دو روز را در کرمانشاه ماندیم. خبر تمام شدن جنگ، شهر را پر کرده بود و شیرینی و شکلات بود که محله به محله پخش می‌کردند. انگار سوران هم حالش از خوش‌حالی مردم بهتر شده بود. انگار زخم‌های مامان هم کم‌رنگ‌تر دیده می‌شد. دیگر شب‌ها به اکسیژن نیاز نداشتم. هوای شهر ریه‌هایم را سالم‌تر کرده بود. جمعه بعد از نماز صبح با سلام و صلوات به سمت روستای زرده به راه افتادیم.

امروز جمعه 31 تیر 1367، من و خانواده‌ام به سمت روستای زرده در اطراف استان کرمانشاه می‌رویم. یک کیلومتر مانده تا به روستا برسیم که بوی سیر تندی تن و بدنم را به لرزه می‌اندازد. داد می‌زنم: «شیمیایی زدن، ترمز کن.» ترمز ماشین چنان روی جاده‌ی خاکی کش می‌آید که جیک‌مان در نمی‌آید. من و مامان روسری‌های‌مان را دور دهان‌مان می‌بندیم و شیشه‌ها را بالا می‌دهیم. بابااسماعیل دستار دور سرش را باز می‌کند و دور دهانش می‌بندد و همراه با سوران با عجله از ماشین پیاده می‌شوند. جیغ‌های مامان گوش فلک را کر می‌کند، ولی بابا و سوران خیلی وقت است که از ماشین فاصله گرفته‌اند. نیم ساعتی گذشته، ولی خبری ازشان نیست. روی صندلی جلو می‌نشینم، ماشین را روشن می‌کنم و به راه می‌افتم. قلبم تند می‌زند و نفسم تنگ‌تر از همیشه است. همان‌طوری که آرام آرام حرکت می‌کنم، پرنده‌های مرده‌ی کنار جاده فشارم را می‌اندازند. به سرعت می‌پیچم در روستا. بچه‌ها و زن‌ها و مردها هر کدام به سمتی می‌دوند. صحنه‌ی عجیبی است. یکی آب چاه را روی سر خودش می‌ریزد، یکی با بچه‌ی مرده در دستش به این‌طرف و آن‌طرف می‌دود و یکی آرام و راحت وسط روستا دراز کشیده است، انگار سال‌هاست که خوابیده باشد. گاو و گوسفندهای زیادی هم در گوشه و کنار روستا تلف شده‌اند. با دیدن این صحنه‌ها نه خِس خِس سینه به یادم مانده، نه دردهای آبله و نه سوزش پوستم مرا عصبی می‌کند. به سرعت ماشین را کج می‌کنم سمت خانه‌ی ننه‌زهرا. بابا و سوران جلوی درِ خانه‌ی ننه‌زهرا ایستاده‌اند و گریه می‌کنند. مامان با عجله از ماشین پیاده می‌شود و در حالی که به سر و صورتش می‌زند به سمت‌شان می‌رود. دیگر توان این همه داغ را ندارم. سرم را روی فرمان ماشین می‌گذارم و چشم‌هایم که از شدت گاز خردل می‌سوزد را می‌بندم و گریه می‌کنم. در سرم پر از سؤال است، از بدعهدی عراق به قطع‌نامه و از این سیاهی جنگ که جان‌مان را می‌سوزاند و تمام شدنی نیست. در سرم پر از سؤال است ولی قلبم روشن است برای مردهایی هم‌چون بابا و سوران که شجاعانه از خاک و ناموس سرزمین‌شان دفاع می‌کنند. مردمان کُرد تا پای جان‌شان همیشه بوده‌اند و این را از دیدن بابا و سوران در این سال‌ها فهمیده‌ام. باید کمی بخوابم حتماً فردا روز بهتری خواهد بود برای کشوری که مردمانی مثل بابا و سوران محافظش هستند.

CAPTCHA Image