غذای هوس آمیز

10.22081/hk.2018.66002

سیدسعید هاشمی

توی مطب، بیماران زیادی نشسته و منتظر بودند تا حکیم آن‌ها را صدا کند. یک عده درد داشتند و صدای ناله‌‌ی‌شان بلند بود. حکیم توی اتاقش نشسته بود و داشت یکی از بیماران را معاینه می‌کرد. در همین وقت صدایی از بیرون آمد.

- آخ... وای دلم... جناب حکیم به دادم برس!

و لحظه‌ای بعد درِ اتاق حکیم باز شد و مرد جوانی پرید داخل.

- دستم به دامنت جناب حکیم. پدرم درآمده. از دیشب تا حالا دل درد امانم را بریده.

مریض‌ها که دیدند یک تازه وارد نوبت آن‌ها را رعایت نکرده و رفته داخل، صدای‌شان بلند شد.

ـ جناب حکیم پس نوبت ما چه می‌شود؟

ـ آهای مرد حسابی کجا می‌روی؟ این‌جا حساب و کتاب دارد.

ـ اگر این‌طور است پس ما هم بی‌نوبت بیاییم تو.

ـ ...

حکیم که دید صدای مردم بلند شده، به مریض تازه وارد گفت: «آقا کجا همین‌طور سرت را می‌اندازی پایین و می‌آیی داخل؟ مگر نمی‌بینی این همه بیمار توی صف نشسته‌اند؟»

- جناب حکیم مرا ببخشید. باور کنید درد امانم را بریده. دلم حسابی درد می‌کند. از دیشب تا حالا یک دقیقه پلک روی هم نگذاشته‌ام.

حکیم گفت: «من نمی‌دانم. اول بیماران را راضی کن بعد بیا داخل.»

مرد که دیگر طاقت نداشت، برگشت و به بیمارانی که در نوبت بودند، گفت: «آقایان شما را قسم می‌دهم به خدا بگذارید جناب حکیم مرا معاینه کند؛ وگرنه می‌میرم و خونم می‌افتد به گردن شما!»

بیماران که دیدند حال بیمار تازه وارد خیلی وخیم است، حرفی نزدند و کوتاه آمدند. بیمار تازه وارد خیالش راحت شد و رفت توی اتاق حکیم. حکیم، بیماری را که در مطبش بود، مرخص کرد و به بیمار تازه وارد گفت که بنشیند روبه‌رویش. بعد پرسید: «خب مشکلت چیست؟»

- جناب حکیم عرض کردم که، شکمم حسابی درد می‌کند. از دیشب تا حالا پدرم را درآورده.

حکیم نگاهی به حلق بیمار انداخت و بعد دستی به شکم او کشید. در آخر پرسید: «خب بگو ببینم امروز چه خورده‌ای؟»

ـ امروز اصلاً نتوانستم لب به غذا بزنم. از بس که دلم درد می‌کرد.

- دیروز چه خوردی؟

- راستش دیروز ظهر توی مزرعه‌ی یکی از دوستانم چشمم به کاه افتاد. هوس کردم کاه بخورم. حدود یک کیلو کاه از او خریدم و به خانه آوردم. پختم و خوردم.

دهان حکیم از تعجب باز ماند.

ـ چی! کاه خوردی؟

ـ بله جناب حکیم. مگر عیبی دارد؟ بالأخره خوراک است دیگر. من هم که هوس کرده بودم.

حکیم گفت: «خب. دیشب چی خوردی؟»

- راستش دیشب رفتم میدان تره‌بار. دیدم یونجه‌ی تازه آورده‌اند. دو کیلو خریدم و بردم خانه. جای‌تان خالی یک ساعته همه‌اش را خوردم. خب هوس کرده بودم دیگر.

حکیم داشت گیج می‌شد.

ـ دو کیلو یونجه را یک ساعته خوردی؟

ـ بله جناب حکیم. مگر ایرادی دارد؟ خب خوراک است دیگر. با خوردن این چیزها که آدم نباید مریض شود. اگر این‌طور باشد گوسفندها که همه‌اش از این‌ها می‌خورند باید دو روزه بمیرند.

حکیم که کاغذی آماده کرده بود تا نسخه بنویسد، کاغذ را کنار گذاشت و داد زد: «مریض بعدی!»

مریض تازه وارد با تعجب گفت: «اما جناب حکیم شما که برای من دارویی تجویز نکردید؟»

حکیم گفت: «راستش من طبیب انسان‌ها هستم. تو باید به دامپزشک مراجعه کنی. افرادی مثل تو را فقط دامپزشک می‌تواند معالجه کند.»

و بعد دوباره داد زد: «بیمار بعدی وارد شود.»

CAPTCHA Image