باز هم طوطی و بازرگان

10.22081/hk.2018.65806

باز هم طوطی و بازرگان


داستان طنز

علی مهر

یکی بود، یکی نبود. یک بازرگانی بود که یک طوطی داشت (اصلاً هم قصه‌ی ما شبیه قصه‌ی مولوی نیست. باور نمی‌کنید، ادامه‌اش را بخوانید) بازرگان تازه از سفر چین برگشته بود و مشغول دعوا و چک و چانه زدن با اعضای خانواده‌اش بود که یکهو طوطی‌اش از توی قفس گفت: «برای من سوغات چی آوردی؟»

همه‌ی خانواده برگشتند و به طوطی نگاه کردند. پسر بازرگان پوزخندی زد و گفت: «آقا را باش! ما دو ساعت است داریم برای نیاوردن سوغاتی دعوا می‌کنیم، بعد انتظار داری برای تو سوغات آورده باشد؟»

طوطی گفت: «آخر سوغات من با شما فرق می‌کند. قرار بود برای من پیامی از طوطی‌های چین بیاورد.»

بازرگان با بی‌حوصلگی گفت: «طوطی‌های چین مثل جنس‌های دیگرشان بی‌کیفیت بودند هیچ حرف نمی‌زدند.»

طوطی با تعجب پرسید: «هیچ؟»

بازرگان جواب داد: «یکی - دوتا بودند که یک چیزهایی می‌گفتند. دقت کردم تا ببینم چه می‌گویند، ولی همان موقع باران آمد و شرشر از سر و روی‌شان رنگ ریخت پایین، شدند سیاه‌سیاه! معلوم شد کلاغ بودند جای طوطی رنگ شده بودند. هه هه هه...»

طوطی باز پرسید: «همین؟»

- خب دو – سه‌تا بودند که حرف می‌زدند...

طوطی گفت: «خب، خب، چی گفتند؟»

بازرگان گفت: «به زبان چینی حرف می‌زدند. من هم که چینی بلد نیستم. هه هه هه...»

طوطی سرش را برگرداند و گفت: «مسخره!»

بعد از چند لحظه طوطی جیغی کشید و گفت: «آخ، قلبم.»

و افتاد کف قفس. پاهایش رو به بالا و سرش یک‌وری ماند. پسر بازرگان گفت: «چی شد؟» زن بازرگان زد به صورتش و گفت: «ای وای! انگار مرد.» بازرگان لب و لوچه‌اش را کج وکوله کرد و گفت: «بلند شو لوس‌بازی درنیاور. قصه‌ی طوطی و بازرگان را من حفظم.»

طوطی از جایش تکان نخورد. بازرگان گفت: «بلند می‌شوی یا ببرم توی باغچه‌ی حیاط چالت کنم؟»

باز طوطی تکان نخورد. این‌بار دختر بازرگان گفت: «اَه اَه کف قفس که خیلی کثیف بود!»

طوطی یک دفعه از جا پرید و گفت: «اَخ، کثیف شدم، پس چرا زودتر نگفتی؟»

همه خندیدند. طوطی غرغرکنان بال‌هایش را تکان داد و گفت: «لااقل هفته‌ای یک بار این‌جا را تمیز کنید، ناسلامتی داریم این‌جا زندگی می‌کنیم... اگر من آدم بودم...»

بازرگان که از هال خارج می‌شد، خنده‌کنان گفت: «می‌شدی یکی مثل این همه آدم.»

طوطی سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. دختر بازرگان کنار قفس آمد. سرش را کج کرد و گفت: «ناراحت نشو «رنگینکِ» من. قفست را تمیز می‌کنم.»

طوطی با سرعت سرش را چرخاند و گفت: «راست می‌گویی؟»

- آره عزیزم.

- پس پنجره را هم باز کن که هوا عوض شود. قفس را دو هفته است تمیز نکردید. بوی بدی می‌دهد.

- حتما‍ً.

دختر، پنجره را باز کرد. دوباره به کنار قفس آمد و درِ قفس را هم باز کرد. ظرف آب را از قفس بیرون آورد و به آشپزخانه رفت تا آن را بشوید. «رنگینک» از فرصت استفاده کرد. از قفس بیرون پرید. چندبار بال زد و از پنجره بیرون رفت.

*

«رنگینک» بال زد و بال زد تا خسته شد. به پایین نگاه کرد. مناسب‌ترین جایی که دید سیم چراغ‌ برق بود. پایین آمد و روی آن نشست.

- وای خسته شدم! چه سر و صدایی! چرا این همه بوق می‌زنند؟ چه‌قدر دود؟ کجا آتش گرفته، نفسم بالا نمی‌آید!

یکهو پرنده‌ای سیاه، کمی آن‌طرف‌تر، روی سیم نشست. «رنگینک» می‌خواست سلام کند، ولی با خود گفت: «کلاغ که حرف مرا نمی‌فهمد. جواب هم نمی‌تواند بدهد.» پس فقط سر تکان داد. پرنده‌ی سیاه گفت: «خخخخخ.» رنگینک گفت: «از این کلاغ جدیدهاست به جای قارقار؛ خ‌ خ می‌گوید.» پرنده‌ی سیاه این بار گفت: «خخه خِر.»

رنگینک جواب داد: «زبان کلاغی بلد نیستم، به ویژه جدیدش را!» پرنده‌ی سیاه چند تک‌سرفه کرد و یکهو گفت: «کلاغ هم خودتی، بی‌نزاکت گلویم درد گرفته بود از دست این ذرات معلق در هوا.»

- اِ، پس تو چی هستی؟

- من طوطی‌ام.

- پس چرا سیاه... نکند از این طوطی‌هایی که می‌گویند رنگ‌شان می‌کنند؛ البته نه آن‌ها کلاغ بودند رنگ‌شان کردند.

- هیچم رنگم نکردند از این دود و آلودگی به این روز افتادم.

بعد نگاهی به سر تا پای رنگینک کرد و گفت: «ولی تو خیلی تر و تمیزی جیگر! نکند از این طوطی فراری‌ها هستی؟»

رنگینک مِن و مِنی کرد و جواب داد: «نه، مرخصی گرفتم.»

طوطی سیاه چپ‌چپ نگاهش کرد. رنگینک گفت: «خب، آره، از قفس خسته شدم...»

طوطی سیاه گفت: «خاک بر سرت، یکی - دو روز که توی شهر گشتی می‌فهمی خستگی یعنی چه؟»

و از روی سیم پرید. رنگینک گفت: «کجا می‌روی؟» طوطی سیاه که دور می‌شد، جیغ زد: «من با خیال‌باف‌ها کار ندارم.»

رنگینک کمی به این‌ور و آن‌ور نگاه کرد، حوصله‌اش سر رفت و دوباره پرید. مقداری که پرواز کرد، گفت: «گرسنه‌ام شد. بروم پایین چیزی برای خوردن پیدا کنم.» پایین آمد و روی لبه‌ی دیوار نشست. اطرافش را نگاه کرد. چندتا بچه کمی آن طرف‌تر توی سر و کله‌ی هم می‌زدند. چند لحظه به آن‌ها نگاه کرد، بعد سر برگرداند و در جست‌وجوی غذا، روی زمین را با نگاه گشت. یک‌دفعه یکی از بچه‌ها داد زد: «اِ، بچه‌ها طوطی! طوطی راستکی.»

رنگینک تا سرش را برگرداند، بارانِ سنگ و چوب بود که به طرفش بارید و همراه آن جمله‌هایی مثل:

– چه خوشگل است.

- مال من است؟

- تو غلط کردی!

- خودم اول دیدم.

رنگینک آخ و اوخ‌کنان از روی دیوار پرید، تند و تند بال زد و از آن‌جا دور شد. بال زد و بال زد و هر چه فحش در این مدت یاد گرفته بود به بچه‌ها داد؛ اما این‌بار زود خسته شد، گرسنگی هم فشار می‌آورد. دور و اطراف را نگاه کرد و یک‌دفعه از چیزی که دید حسابی خوش‌حال شد: «آخ‌جان درخت! بالأخره یک درخت دیدم!»

به طرف درخت شیرجه زد و روی بلندترین شاخه‌ی آن نشست. با خودش گفت: «شب را هم لای شاخ و برگش می‌خوابم.»

به پایین درخت نگاه کرد: «چی؟ یخچال! باید پر از خوراکی‌های خوش‌مزه باشد.» به دور و بر نگاه کرد و با احتیاط پایین آمد. کمی اطراف چیزی را که پیدا کرده بود، گشت. یک‌دفعه صدای خش‌خشی آمد. رنگینک پرید و روی شاخه‌ی درخت نشست. پسربچه‌ای نزدیک آمد و گفت: «بابا! ماژیک گیر آوردم.» یک‌دفعه کارتن یخچال تکان خورد، افتاد و از زیر آن مردی بیرون آمد: «آفرین، حالا روی این کارتن بنویس: این خانه مال ماست، پلاک 16.»

- هه هه هه...

با صدای خنده‌ی رنگینک هر دو سر بالا آوردند و او را روی شاخه دیدند:

- اِ، طوطی راستکی!

- چند می‌خرندش؟

- فکر کنم خیلی؟

پس هیس با احتیاط گولش بزنیم و بگیریمش.

مرد این را گفت و نشست روی زمین و...

- بیو، بیو، بیو...

- بابا چه‌کار می‌کنی؟

- هیسسسس می‌خواهم گولش بزنم.

- این‌جوری که گول نمی‌خورد.

- پس چه‌جوری گول می‌خورد؟

باید یک چیز خوش‌مزه بهش بدی.

مرد با این حرف پسرش شروع کرد به گشتن جیب‌هایش و غر زدن: «اگر چیز خوش‌مزه داشتم که خودم می‌خوردم... آها پیدا کردم! بیا، بیا یک نخ بزن روشن بشی!

- این چیه؟

- سیگار.

- بابا این پرنده است، آدم نیست که از این کارهای بد بکند.

مرد چپ‌چپ به پسر نگاه کرد، سیگار را توی جیبش گذاشت و گفت: «اصلاً بیا برویم بازار، چلوکبابی حسن یک کته‌ای، مهمان من.»

- من هم می‌آیم.

- خفه، الکی می‌گویم ببریمش بازار همان جا بفروشیمش.

«رنگینک» زیر لب گفت: «عجب آدم‌هایی پیدا می‌شوند.»

و پرید و بال زد و از آن‌جا دور شد. مدتی در خیابان‌ها و کوچه‌های شهر گشت. از روی پل‌ها و پارک‌ها گذشت. ویترین مغازه‌ها را نگاه کرد و از جلوی ساختمان‌ها به امید آن‌که پنجره‌ای باز باشد و غذایی لب پنجره باشد، گذشت، تا این‌که ناگهان چیز جالبی دید. خانه‌ای پر از پرنده و چرنده و درنده؛ یعنی اول رنگینک یک طوطی خوشگل رنگارنگ را دید که توی اتاق رو به روی پنجره ایستاده بود. رنگینک روی لبه‌ی پنجره نشست و گفت: «سلام، مزاحم که نیستم. خواهش می‌کنم. از آشنایی با شما خوش‌وقتم.»

ولی طوطی هیچی نگفت.

- اسم من رنگینک است. افتخار آشنایی با چه کسی را دارم؟

طوطی با دهان نیمه‌باز و چشم‌های وق‌زده به رنگینک زل زده بود و چیزی نمی‌گفت.

- خدای نکرده کسالتی دارید؟

طوطی باز چیزی نگفت. رنگینک اطراف طوطی را نگاه کرد.

- اِ، آهوخانم! سلام، رنگینک هستم.

آهو هم با دهان باز و چشم‌های نیمه بسته به رنگینک نگاه می‌کرد. کمی آن طرف‌تر روباهی دندان‌هایش را نشان می‌داد:

- اِ، روباه! مواظب باش آهو خانم!

ولی روباه هم نه تکان می‌خورد نه حرف می‌زد

- وای پلنگ!

پلنگ جلوی درِ اتاق پهن زمین شده بود.

- این‌جا دیگر کجاست؟ چه‌قدر عجیب است!

به دور و بر اتاق نگاه کرد. گوزن، خرس و شیر سرشان را از توی دیوار بیرون آورده بودند و به جلوی‌شان نگاه می‌کردند.

- وای...!

در باز شد. مردی چاق و پسربچه‌ای که انگار چند شماره کوچک شده‌ی مرد بود، وارد اتاق شدند. مرد زیر پیراهن رکابی و زیرشلواری راه‌راه پوشیده بود؛ اما پسر پیراهن و شورت ورزشی تنش بود و توپی زیر بغلش.

- بابا پس من کجا فوتبال بازی کنم؟

- هر کاری باید در جای مخصوص خودش...

- اِ، آن طوطی را نگاه کن، بابا!

- کو؟

- جلوی پنجره...

- چه طوطی خوشگلی! اسمت چیه؟

- رنگینک.

- آخ‌جان، بابا.

- به به، خوش‌آمدی، بیا تو!

- ممنون، مزاحم نمی‌شوم.

- چه مزاحمتی، بیا رنگینک‌جان با این دوست‌های ما دوست بشو. یک طوطی هم داریم. می‌توانید جفت خوش‌بختی بشوید. هاهاها...

- بابا قول دادی این‌بار مرا پیش دوستت ببری و تاکسی‌درمی کردن را نشانم بدهی.

- چی؟

- هیچی، الکی می‌گوید. خب تعریف کن.

پدر و پسر آهسته‌آهسته به رنگینک نزدیک می‌شدند.

- ولی این‌جا یک‌جوری هست؟

- چه‌جوری؟

- چرا این حیوان‌ها نه حرکت می‌کنند نه حرف می‌زنند؟

- من بگویم؟

- خفه عزیزم! خب کمی خشک‌شان زده.

- اول دل و روده‌ی‌شان را می‌ریزند بیرون، بعد هم با برق... نه شاید... برعکس، نه اول بی‌هوش‌شان...

- کامران! بی‌نزاکت.

- یعنی همه‌ی این‌ها را...

- درد که ندارد، اول بی‌هوش، آخ گوشم...

- قاتل، چه‌طور دلت آمد طوطی به این خوشگلی را... وای چه وحشتناک!

رنگینک از روی لبه‌ی پنجره پرید روی سیم چراغ‌برق روبه‌روی خانه.

پدر گفت: «بدو آن تفنگم را بیاور.»

- من از شما شکایت می‌کنم. سنگ‌دل‌ها، وحشی‌ها.

پسر از اتاق بیرون دوید و بلافاصله تفنگ به دست برگشت. رنگینک با دیدن تفنگ از جا پرید و تند و تند بال زد. صدای شلیک گلوله بلند شد. رنگینک سرعتش را بیش‌تر کرد. چند گلوله‌ی دیگر شلیک شد. یکی به دمش خورد و سوزشش را حس کرد. تندتر بال زد. نفهمید چه مدت طول کشید، فقط یک‌دفعه متوجه شد روی لوستر توی خانه‌ی بازرگان نشسته. در باز شد و دختر بازرگان وارد شد: «این هم از قفس که حسابی شستمش. می‌بخشید که دیر شد. آخر رفتم کمک مامانم.

- آخ‌جان قفس! زود باش آویزانش کن می‌خواهم بروم تویش. یادت نرود پنجره‌ها را هم محکم ببندی.

دختر، قفس را گوشه‌ی اتاق آویزان و درش را باز کرد؛ اما تا رنگینک می‌خواست برود توی قفس، داد زد و گفت: «وای تو چرا این همه کثیفی! اَه اَه اَه.»

-کو؟ کجا؟ خیلی هم تمیزم.

رنگینک به بال و پرش نگاه کرد: «اِ، چرا این‌ها خاکستری شده‌اند؟»

دخترک، رنگینک را گرفت و گفت: «این‌جوری قفس را باز کثیف می‌کنی. بهتر است تو را هم ببرم حمام و بشویم.»

- حمام نه!

-حمام، آره!

- پس با آن شامپوهایی که عکس طوطی روی قوطی‌اش هست سرم را نشویی‌ها، بدجوری چشم‌ها را می‌سوزاند.

دختر، طوطی زیر بغل، بیرون رفت، کلاغه هم به خانه‌اش نرسید.

CAPTCHA Image