شعردزد

10.22081/hk.2018.65805

شعردزد


طنز در تاریخ

سیدسعید هاشمی

هوای شهر بلخ، هوای خوبی بود. نسیم خنکی می‌وزید و بوی گل‌های بهاری را از دشت‌های اطراف به کوچه‌ها و خیابان‌های بلخ می‌آورد. شهر در جنب‌وجوش بود. انوری با نشاط و سرخوشی در خیابان راه می‌رفت و گاهی در کنار مغازه یا دست‌فروشی که کاغذ چرمین در بساط خود داشتند، می‌ایستاد و کاغذ‌ها را نگاه می‌کرد. گاهی هم کاغذها را برمی‌داشت، نگاهی می‌کرد و دوباره سرجای‌شان می‌گذاشت. دنبال یک کاغذ چرمین زیبا و نرم می‌گشت. کاغذی که بتواند آخرین شعر او را به صورتی زیبا و دیدنی دربیاورد و در چشم پادشاه آن را ماندگار کند. تازگی‌ها شعر بلند و زیبایی گفته بود که دوست داشت برای پادشاه بخواند. پادشاه شعرهای او را دوست داشت و به او سفارش کرده بود که هرگاه شعر تازه‌ای گفتی بیاور تا من بخوانم.

انوری آن‌قدر پیش شاه شعر خوانده و شاه به خاطر شعرهای زیبا به او جایزه داده بود که نامش در دربار پیچیده بود و از دربار بیرون رفته بود. مردم کوچه و بازار هم با شعرهای او آشنا بودند و هرجا شعر او را می‌دیدند، می‌خریدند و می‌خواندند.

انوری هرچه گشت کاغذ چرمین مناسب پیدا نکرد. از یکی از دست‌فروش‌ها پرسید: «پدرجان کجا می‌توانم کاغذ خوب پیدا کنم؟»

مرد دست‌فروش گفت: «توی این شهر کاغذفروش زیاد است؛ اما بهترین کاغذ را میرزامحمد صحاف دارد که همه‌ی کاغذهایش را از چین می‌آورد و قیمت‌شان هم بسیار گران است.»

ـ می‌شود آدرس او را به من بدهی؟

ـ اولین مغازه در بازار سمت چپ.

انوری که خوش‌حال شده بود، راه افتاد به طرف بازار. وقتی به بازار رسید، دید بازار حسابی شلوغ است. او خیلی کم به بازار می‌آمد. بیش‌تر توی خانه مشغول کتاب خواندن یا مشغول سرودن شعر بود. تا حالا بازار را این‌طوری شلوغ ندیده بود. خوش‌بختانه مغازه‌ی کاغذفروشی را که در اول بازار بود، زود پیدا کرد؛ اما درِ مغازه بسته بود. از صاحب مغازه‌ی بغلی پرسید: «میرزامحمد صحاف را کجا می‌توانم ببینم؟»

مغازه‌دار جواب داد: «میرزامحمد صحاف تا حالا در مغازه‌اش بود؛ اما چند لحظه‌ی پیش از مغازه‌اش خارج شد و به وسط بازار رفت. می‌توانی بروی آن‌جا و پیدایش کنی.»

انوری از مغازه بیرون آمد و وسط بازار را نگاه کرد. ناگهان مغزش سوت کشید. جمعیت زیادی در وسط بازار جمع شده بودند. انوری دوباره وارد مغازه شد و گفت: «اما جمعیت وسط بازار خیلی زیاد است. من در بین آن همه جمعیت نمی‌توانم میرزامحمد صحاف را پیدا کنم.»

ـ پس باید صبر کنی تا شعرخوانی تمام شود و میرزامحمد به مغازه‌اش برگردد و آن وقت ببینی‌اش.

انوری فکر کرد اشتباه شنیده. پرسید: «چه گفتی؟ شعرخوانی؟»

ـ آره دیگر! می‌گویند یک بنده‌ی خدایی که از شاعران بزرگ دربار است می‌آید وسط بازار و شعر می‌خواند؛ البته خیلی کم می‌آید؛ مثلاً سالی یکی - دوبار. میرزامحمد هم مثل همه‌ی مردم این شهر عاشق شعرهای اوست. بعد از شعرخوانی هم هرکدام پولی به آن شاعر می‌دهند.

انوری حسابی تعجب کرده بود. این کدام شاعر دربار بود که می‌آمد وسط بازار شعر می‌خواند؟ با خودش گفت: «بهتر است بروم وسط بازار ببینم چه خبر است. شاید این مرد اصلاً اشتباه می‌کند.»

با سرعت خودش را به وسط بازار رساند. دید مردی روی سکوی وسط بازار ایستاده و با صدای بلند مشغول شعر خواندن است. مردم زیادی هم دورش جمع شده بودند، شعرهایش را گوش می‌دادند و گاهی هم تشویقش می‌کردند. همه ساکت بودند و جیک کسی در نمی‌آمد. انگار همه دوست داشتند شعرهای آن شاعر را کلمه به کلمه بشنوند. انوری هرچه به چهره‌ی شاعر دقت کرد او را نشناخت. در صورتی که او همه‌ی شاعران بزرگ دربار را می‌شناخت. کمی که گذشت دید شعرهای او چه‌قدر برایش آشناست. بیش‌تر که دقت کرد دید شعرهای او، شعرهای خودش است. آن شاعر بالای سکو ایستاده بود و داشت شعرهای انوری را می‌خواند. انوری با خودش گفت: «چرا او شعرهای مرا می‌خواند؟ اگر شاعر بزرگی است چرا شعرهای خودش را نمی‌خواند؟»

از بغل‌دستی‌اش پرسید: «ببخشید اسم این شاعر چیست؟»

بغل‌دستی‌اش با بی‌حوصلگی جواب داد: «اه... بگذار ببینیم چه می‌گوید؟»

انوری از یک طرف خوش‌حال بود که مردم دارند شعرهای او را با دقت و لذت گوش می‌دهند و از طرف دیگر تعجب می‌کرد که این مرد کیست که شعرهای او را می‌خواند و چرا از خودش چیزی نمی‌خواند؟

چاره‌ای ندید جز این‌که صبر کند تا شعرخوانی مرد تمام شود. شعرخوانی مرد خیلی طول کشید. او مدام شعرهای انوری را می‌خواند. تا یک شعرش تمام می‌شد، شعر دیگری از او می‌خواند. بالأخره شعرخوانی‌اش تمام شد. مردم با گفتن احسنت احسنت حسابی او را تشویق کردند. بعد هرکس پولی از جیبش درآورد و به مرد داد. مرد پول‌ها را جمع کرد و در کیسه‌ی کوچکی ریخت. انوری رفت جلو و به مرد گفت: «خسته نباشید. این‌ها که شما خواندید همه شعرهای انوری بود.»

مرد با بداخلاقی جواب داد: «پس می‌خواستی شعرهای کی باشد؟»

انوری پرسید: «چرا شعرهای خودتان را نخواندید؟»

مرد دوباره با بداخلاقی جواب داد: «منظورت چیست؟ این‌ها همه شعرهای خودم بود دیگر.»

انوری با تعجب گفت: «شعرهای خودت بود؟ ببینم اسم تو چیست؟»

ـ من انوری هستم. این همه مدت در این‌جا بودی نفهمیدی که من انوری هستم؟

انوری با تعجب زل زد به چشم‌های مرد و گفت: «چی؟ تو انوری هستی؟»

مرد درِ کیسه‌ی پول‌هایش را محکم بست وآن را در جیبش گذاشت. انوری یک مرتبه زد زیر خنده. محکم و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. مردمی که اطرافش بودند با تعجب نگاهش کردند. یک نفر گفت: «مرد چرا می‌خندی؟»

انوری همان‌طور که می‌خندید، گفت: «شعردزد شنیده بودم؛ اما شاعردزد نشنیده بودم. او انوری را دزدیده است.»

یکی از مردم گفت: «یعنی چی؟ مراقب حرف زدنت باش. به انوری توهین نکن. او آدم بزرگی است.»

یکی دیگر گفت: «ولش کنید. حتماً دیوانه است.»

آن‌ها این را گفتند و رفتند. کم‌کم وسط بازار خلوت شد. انوری فهمید نمی‌تواند به آن‌ها بفهماند که این مرد، انوری نیست. به خاطر همین همان‌طور که می‌خندید، به طرف صحافی میرزامحمد راه افتاد.

CAPTCHA Image