10.22081/hk.2018.65803

قهرمان واقعی

تقدیم به قهرمان‌های بی‌ادعای کشورم...

فاطمه نفری

از خواب که پریدم خیس عرق شده بودم. پتو را کنار زدم. باد کولرگازی خورد توی تن خیسم و تخته‌ی کمرم تیر کشید. صدای اذان می‌آمد. توی همان گیجی و منگی با خودم گفتم: «توی اوکراین صدای اذان کجا بود!» از روی تخت بلند شدم و پیلی‌پیلی‌خوران رفتم کنار پنجره. پرده را کنار زدم، نگاهم که به شهر زیر پایم افتاد نمی‌دانم چرا یکهو غربت پیچید توی تنم و تا عمق استخوانم نشست. این چه خوابی بود؟ این همه دل‌تنگی برای چه بود؟ مگر اولین بارم بود که از مامان و بابا دور می‌شدم؟ من‌که نصف شانزده سالِ عمرم را توی اردو گذرانده بودم!

چشم‌هایم را بستم. هنوز صدای اذان می‌آمد، صدای مؤذن‌زاده‌ی اردبیلی که بابا هم روی موبایلش تنظیم کرده بود. چشم چرخاندم توی اتاق و نگاهم افتاد به موبایل سعید که کنار تختش افتاده بود.

چه‌قدر دلم هوای خانه را کرده بود که با صدای اذان بابا چشم باز کنم و توی تاریک روشنای هال، سفیدی لباس نمازش را ببینم... لعنت... لعنت به این خواب بدموقع که آن‌قدر بی‌قرارم کرده بود!

اما بابا، حتماً حالا ایستاده بود به نماز و آرام بود. او که بیدار بود، پس می‌توانستم بهش زنگ بزنم و حالش را بپرسم. تند رفتم موبایل را از روی میز برداشتم؛ اما... با بحث آن روز؟ چرا بدون خداحافظی راهی شده بودم؟ حالا باید بهش چی می‌گفتم؟ می‌گفتم که عین بچه ننه‌ها یکهو دل‌تنگ شده‌ام و دل‌شوره امانم را بریده؟ منی که از دل‌خوری نخواسته بودم با بابا خداحافظی کنم و صبح زود رفته بودم که بابا خواب باشد! آخر تقصیر خودش بود. دلم را شکسته بود. می‌دانست شب آخری، تولدم است و دوست دارم کنارم باشد؛ اما رفت. نمی‌دانم چه جلسه‌ای داشت که این‌قدر واجب بود. چند وقت بود بدجوری مشکوک می‌زد، گفتم: «نکنه دوباره می‌خوای بری؟» دست گذاشت روی شانه‌ام و لبخند زد: «نگران نباش، تا کارهای من ردیف بشه، تو رفتی مسابقه و دست پُر برگشتی پسرم.»

پوزخند زدم: «هه... خودش به فکر بهشت و حوری‌های بهشتیه، فکر ما رو نمی‌کنه! مامان‌خانم تحویل بگیر، رضاجانت رو...» مامان داشت میوه‌های تولد را می‌شست، یک سیب قرمز پر تاب کرد سمت بابا و گفت: «آره شیطون؟»

سیب چرخ خورد و توی مشت بابا جا خوش کرد. بابا زل زد به مامان، از آن نگاه‌هایی که مخصوص خودشان دونفر بود...

بابا یک چیزی می‌گفت؛ مگر می‌شد نگران نباشم؟ آن چند دفعه‌ای که رفت، جان من و مامان و نسیم به نیمه رسید تا برگشت! حالا من که صبح تا شب یا مدرسه بودم یا باشگاه، اما نسیم طفلک چی که این‌قدر به بابا وابسته بود؟ مامان چی که تا چند روز از بابا بی‌خبر می‌ماند، هر کی زنگ می‌زد، از نگرانی می‌مرد و زنده می‌شد که مبادا خبر شهادت بابا را بدهند! آن وقت بابا می‌گفت باید برود.

با حرص می‌گفتم: «به ما چه؟ چرا باید مردم ما برن زیر گلوله؟ اگر چنین بلایی سر ما بیاد، یکی از همین کشورها که ایران همه‌شون رو می‌چرخونه، به حال‌مون دل می‌سوزونه؟»

بابا می‌گفت: «فرهادم اگه تو سوریه جلوشون رو نگیریم، باید توی کشور خودمون با اون‌ها بجنگیم! تو نمی‌دونی جنگ یعنی چی؟ نمی‌دونی داعش توی خاک کشورت بودن یعنی چی؟ جنگیدن از راه دور بهتره یا نزدیک؟»

خوب که به حرف‌هایش فکر می‌کردم، می‌دیدم درست می‌گوید؛ اما بد دردی بود حس از دست دادنش! وقتی شوخی را قاطیِ جدی می‌کرد، می‌گفت: «جکی چانِ من، بعد از من مراقب مادرت و نسیم باش.»

اما حالا این حس لعنتی، تو روز به این مهمی، چرا آمده بود سراغم؟

شماره‌اش را که گرفتم دستم خیس عرق شد. اگر صدای آرام و خش‌دارش می‌آمد که می‌گفت: «بی‌معرفت بی‌خداحافظی رفتی؟» چه باید می‌گفتم؟ باید جوابم را آماده می‌کردم، اما... هرچه بوق خورد، کسی جواب نداد. رفتم وضو گرفتم، سجاده‌ام را از چمدانم بیرون کشیدم و من هم مثل بابا شروع کردم به اذان گفتن.

*

کاش ندیده بودمش! آن وقت آن‌قدر به هم نمی‌ریختم. حالا همه‌ی وجودم شده بود کینه. دلم می‌خواست چنان بزنم توی صورتش که سه امتیاز را یک‌جا به ‌دست بیاورم. اصلاً اگر جریمه هم می‌شدم برایم مهم نبود. اگر بابا بود حتماً نصیحتم می‌کرد: «نژادپرستی ممنوع! از کجا که مردم آمریکا با سیاست‌های دولت‌شون موافق باشند؟»

اما اگر خودش هم جای من بود مطمئنم حالش همین شکلی می‌شد. من که کاری با پسره نداشتم، خودش شروع کرد! قرعه‌کشی تازه انجام شده بود، من و سعید داشتیم می‌رفتیم توی سالن تمرین، او و دوستش هم داشتند از سالن خارج می‌شدند که با هم رودررو شدیم. شاید مربی‌اش حریفش را نشانش داده بود که من را می‌شناخت. ایستاد، انگشتش را گرفت سمتم، پوزخند زد و با آن لهجه‌ی مسخره‌اش گفت: «ایرانیِ تروریست!»

یکهو تمام تنم شد یک پارچه آتش! کجا بود بابا؟ حمله کردم سمتش و گفتم: «تروریست جدوآبادته!» و اگر سعید و رفیق کک مکیه پسره جدای‌مان نکرده بودند چنان درسی بهش داده بودم که دیگر جرئت نکند پایش را توی زمین بگذارد. همین‌طور که سعید داشت به زور می‌بردم طرف سالن، تمام سواد انگلیسی‌ام را جمع کردم و داد زدم:

«daesh is best friend for emerica.»

می‌دانستم توی همین یک جمله کلی غلط دارم؛ و اگر معلم زبان‌مان بود یکی می‌زد پس کله‌ام؛ اما مطمئن بودم پسره منظورم را فهمیده که این‌طوری سرخ شده است. سعید هلم داد به سمت سالن و من قاطی نفس‌های بلندم، گفتم: «خودشون داعش رو علم کردند، اون وقت به ما می‌گن تروریست!» و نمی‌دانم چرا یکهو بغض کردم و دوباره همان حس غربت و دل‌تنگی ِصبح چنگ زد به دلم. بدجوری دل‌تنگ بابا بودم. بابا رضایی که تا به حال دست رویم بلند نکرده بود و آن وقت این لندهور، به امثال بابای من می‌گفت تروریست!

سعید که بطری آب معدنی را به سمتم گرفت، به خودم آمدم. مشت‌های فشرده‌ام را بازکردم و فقط به مسابقه فکر کردم.

*

پسره که وارد زمین شد، تپش قلبم بیش‌تر شد. من تصمیمم را گرفته بودم. باید قهرمان می‌شدم، تا مامان خبرش را به بابا برساند. یک بار دیگر هم به بابا زنگ زده بودم، جواب نداده بود. زنگ زدم به مامان. حس کردم سرحال نیست، اما وقتی گفت: «بابات سراغ مسابقه‌ات رو می‌گرفت.» حالم عوض شد و تصمیم گرفتم پیش بابا سر بلند بشوم.

پسره قدش از من کوتاه‌تر بود، از آن کوتاه‌های فرز. چه رقص پایی می‌کرد! تا می‌آمدم یک ضربه را بخوابانم روی هوگو، گاردش را عوض می‌کرد و عقب‌نشینی می‌کرد. اما من بی‌خود به این‌جا نرسیده بودم. شش سال تمام جان کنده بودم و نمی‌گذاشتم که این پسره‌ی آمریکایی، روی سکوی اول بایستد و پرچم کشورش به اهتزاز در بیاید. من سرود ایران را به گوشش می‌رساندم و از بالای سکوی اول چنان سرافراز نگاهش می‌کردم که بفهمد غیرت ایرانی یعنی چه!

راند اول را که قسر در رفت؛ اما توی راند دوم تا داور فرمان «شی جاک» را داد، خودم را گذاشتم جای ظهر که دلم می‌خواست پسره را تکه پاره‌اش کنم و با تمام قدرت یک آن نریو چاگی خواباندم روی هوگو، صدای ضربه چنان بلند بود که امتیاز زود به نامم ثبت شد. پسره شوکه شده بود، حالا من سوارِ بازی بودم و دیگر رقص پایش هم نمی‌توانست نجاتش بدهد. نمی‌دانم بیش‌تر از نگاه‌های خشمگینم ترسیده بود یا ضربه‌هایی که یکی بعد از دیگری روانه‌اش می‌کردم، که قفل کرده بود. آخر، توی راند سوم، داور مجبور شد یک اخطار کم‌کاری بهش بدهد تا هر چی دارد رو کند و او تا بیاید فکر کند که چه ضربه‌ای باید بزند، من پایم را بلند کردم و یک باندا دولیو چاگی خواباندم توی سرش. سه امتیاز پیاپی! دیگر هیچ کاری نمی‌توانست بکند. وقتی پسره افتاد زمین، یک نفس عمیق کشیدم، حالا خیالم راحت شده بود. بلند شد، هنوز گیج بود که یک دیت چاگی روانه‌اش کردم و با فرمان «کومان» داور، سالن پر از صدای جیغ و فریاد شد و سعید و مربی روی دست بلندم کردند.

حالا زیر پرچم ایران اشک می‌ریختم و تمام بغض‌هایی که از صبح گلویم را می‌فشرد خالی می‌کردم. حال عجیبی داشتم، دلم بدجور هوس صدا و آغوش بابا را کرده بود و نمی‌دانم چرا حس غریبی بهم می‌گفت شاید دیگر هیچ‌وقت... لعنت به این فکر و خیال! دویدم و خودم را کشیدم یک گوشه‌ی خلوت و دوباره زنگ زدم به بابا؛ اما هیچ صدایی نیامد. پس چرا جواب نمی‌داد؟ او که اهل قهر کردن نبود؛ آن هم توی روز مسابقه! توی روز قهرمانی من!

شماره‌ی مامان را گرفتم، مامان با شنیدن خبر، صدای هق‌هقش بلند شد، نمی‌دانم از خوش‌حالی بود یا... انگار او هم مثل من یک بغض آماده داشت برای انفجار. با تردید گفتم: «مامان، بابا دوباره رفته سوریه؟»

مامان سکوت کرد. بعد صدای گرفته‌اش سکوت بین‌مان را شکست.

ـ گفته بود بهت نگم تا تمرکزت بهم نخوره، می‌خواست هر طور شده قهرمان بشی!

می‌لرزیدم و صدای تپش قبلم را می‌شنیدم. گفتم: «پس کجاست؟ چرا جواب نمی‌ده تا بهش خبر بدم؟ من باهاش خداحافظی نکردم، من نبوسیدمش...»

مامان فقط گریه می‌کرد. صدایش انگار از یک دنیای دیگر می‌آمد؛ دنیای خواب و خیال، مثل خواب امروز سحر...

ـ امروز صبح... امروز صبح... خبر شهادتش رو دادن...

موبایل از دستم افتاد. دنیا تیره و تار شد. قهرمان واقعی کی بود؟ او یا من؟

CAPTCHA Image