دروغ گو نیستم

10.22081/hk.2018.65802

دروغ گو نیستم


فاطمه بختیاری

خونابه روی صورتم راه افتاد بود و نمی‌گذاشت چشم‌هایم جایی را ببیند. درد، در سرم پیچید. قربان بدجوری توی صورتم زد. صدای خنده‌اش بلند شد: «تا تو باشی گُنده‌تر از دهانت حرف نزنی.»

به زور روی پایم بلند شدم. چشم‌هایم درد می‌کرد. جایی را نمی‌دیدم؛ اما می‌دانستم او کجا ایستاده است. هنوز داشت حرف می‌زد:

- حالا اسب را که بردم می‌فهمی یک مَن ماست چه‌قدر کره دارد.

چند بار پلک زدم. خیره شدم توی چشم‌هایش:

- اگر از روی جنازه‌ی من رد بشی.

خندید. دندان‌های سیاه و کج و کوله‌اش ریخت بیرون:

- رد می‌شوم.

آمد جلو. سینه به سینه‌ام ایستاد. یاد حرف‌های علی‌آقا افتادم: «باید ترس را کنار بگذاری.»

قربان دستش را بالا برد تا بزند توی صورتم. دستش را پس پیچاندم. زدم توی سینه‌اش و هلش دادم. خورد زمین. باور نکردم این‌قدر راحت او را زدم. قربان که تا همین چند روز پیش جرئت نداشتم توی چشم‌هایش نگاه کنم، حالا با مشت‌های من، روی زمین ولو شده بود. خواست حرف بزند. نشستم روی سینه‌اش و مشت زدم توی صورتش.

قربان انگار باورش نمی‌شد: «من را می‌زنی؟»

مشت دوم و سوم را که زدم، آخش بلند شد: «بس کن! شوخی سرت نمی‌شود.»

دلم برایش سوخت نمی‌خواستم کار به این‌جا بکشد؛ اما علی‌آقا می‌گفت: «بعضی‌ها با زور‌گویی‌های‌شان راهی جز جنگ باقی نمی‌گذارند.»

خوش‌حال بودم که نگذاشتم به اصطبل نزدیک شود و ابر را ببرد.

ولش کردم. نای بلند شدن نداشتم. خوابیدم روی زمین و خیره شدم به آسمان. قربان حالش بد بود. صورتش را دو دستی چسبیده بود و روی زمین پیچ‌وتاب می‌خورد. فکر کنم موقع زدن حواسم نبوده و چند مشت به شکم و پهلوهایش خورده؛ اما هنوز حرف می‌زد:

- خوبِ اصطبل پر از اسب است. اربابت هم این‌قدر دارد که یک اسب، تویش گم است.

از جا بلند شدم. باید نشان می‌دادم قوی هستم. یاد حرف‌های علی‌آقا افتادم: «باید خودت به خودت کمک کنی.»

گفتم: «دیگر نمی‌گذارم ابر را ببری.» راه افتادم سمت اصطبل. سر و صورتم را زیر آب گرفتم.

او هم سلانه سلانه راه افتاد. بابا از ته باغ آمد. مرا دید و داد زد: «باز چی شده؟»

بالای سرم ایستاد. شیر آب را بستم. به لباس‌های پاره و خونی‌ام نگاه کرد: «چه کردی؟»

- مزد قربان را دادم.

- اگر بابایش بیاید داد و بی‌داد کند من چه کار کنم؟ اگر برود شکایت کند جواب علی‌آقا را چی بدهم؟

- خودش گفت جلوی قربان کم نیاورم.

با تعجب نگاهم کرد. عصبانی‌تر از آن بود که بشود تمام ماجرا را برایش بگویم.

*

با کمک بابا جعبه‌های پشت ماشین را پایین آوردم و گذاشتیم توی اتاق باغ. علی‌آقا آمد. ابر قبراق و سرحال بود. علی‌آقا نشست کنار جعبه‌ها و درِ یکی‌یکی‌شان را باز کرد:

- این‌ها بذر جدید است.

بابا درِ کیسه را باز کرد: «عالی‌ست.»

علی‌آقا جعبه‌ی دیگری را نشان داد. به من گفت: «برای مادر و خواهرهایت.»

چند بسته لباس و خوراکی بود. یک جعبه هم پر از لوازم‌التحریر: «این هم برای تو و خواهرهایت.»

بابا صدبار تشکر کرد. دوست داشتم همه را یکی‌یکی ببینم؛ اما خجالت کشیدم. کتاب‌ها را که دستم داد، گفت: «خوب بخوان‌شان دفعه‌ی بعد اگر آمدم ازت می‌پرسم.»

باباگفت: «چرا اگر؟»

خندید: «می‌روم سفر.»

- آقاجان! کشور خودمان به تو بیش‌تر احتیاج دارد تا...

بابا حرفش را نیمه‌کاره گذاشت. انگار پشیمان شده بود جلوی من حرف زده است. حرف‌هایش را نفهمیدم. دوست داشتم سر دربیاورم. برای همین مشغول مرتب کردن جعبه‌ها شد.

علی‌آقا لبخند زد: «خودت از بچگی کم روضه شنیدی، کم گفتی کاش کربلا بودم!»

بابا چند بار سر تکان داد و با سنگینی گفت: «آره والا.»

- حالا دشمن پشت درِ خانه رسیده، نرویم، می‌آید... فقط می‌روم تا بگویم دروغ‌گو نیستم.

بابا بغض کرد و رفت. رویم نشد از علی‌آقا بپرسم کجا می‌رود. فقط دعا کردم زودتر برگردد. از پنجره‌ی اتاق ابر را دید که زیر سایه‌ی درخت ایستاده بود. علی‌آقا کنارم ایستاد. به افق خیره شد:

- مراقبش باش... شاید من دیگر صاحب آن نباشم.

- می‌خواهید بفروشیدش؟

لبخند زد: «می‌خواهم معامله کنم... این‌ها را بدهم به جایش آسمان را بگیرم.»

حرف‌هایش را نفهمیدم.

گفتم: «اما من اگر یک اسب مثل ابر داشتم و یک باغ به بزرگی باغ شما هیچ جای دنیا

نمی‌رفتم.»

خندید: «مشکلت حل شد؟»

حرف را عوض کرد. هر وقت می‌خواست حرفی ادامه پیدا نکند، همین کار را می‌کرد.

سرم را تکان دادم: «قربان دیگر بهم زور نمی‌گوید.»

- پس مرد شدی... نه به کسی زور می‌گویی و نه زور می‌شنوی.

از حرفش خوش‌حال شدم؛ اما ناراحتی‌ام بیش‌تر بود. دویدم سمت ابر. دوست داشتم با ابر بروم تا ته دشت. جایی که آسمان و زمین بهم می‌چسبید. جایی که علی‌آقا می‌خواست برود.

CAPTCHA Image