10.22081/hk.2018.65771

سیده‌اعظم سادات

سرم را بالا می‌آورم و از بین شیار چوبی میز نگاه می‌کنم. مردی که نقاب به صورتش زده به سمت در می‌رود و با پا به در می‌کوبد. در با سروصدای زیادی باز می‌شود. حالا فقط آن یک نفر در بین جمعیتی که روی زمین افتاده‌اند، ایستاده و سرِ تفنگ بزرگش را تکان‌تکان می‌دهد. بعد با هر شلیک، خودش هم تکان می‌خورد؛ درست مثل فیلم‌ها. صورت‌شان معلوم نیست. هر دوی‌شان فریاد می‌زنند «الله‌اکبر». مادر، آرام و بی‌صدا کنار من خوابیده است. تنها کاری که کرده کشیدن چادر مشکی‌اش روی سرم است و فشار دادن دست‌هایش روی شانه‌ام تا من تکان نخورم. من هم تکان نمی‌خورم. فقط بعضی وقت‌ها تپش قلبم تکانم می‌دهد. شاید اگر مثل بابا تفنگ داشتم بلند می‌شدم و حساب هر دوی‌شان را می‌رسیدم.

آمده بودیم تا با نماینده‌ی شهرمان حرف بزنیم. می‌خواستیم به نماینده بگوییم از وقتی که بابا، با لباس‌های قشنگ نظامی‌اش به سوریه رفته و برنگشته، تا حالا کسی سراغ ما را نگرفته است. مادر دنبال کار می‌گردد؛ اما پیدا نمی‌کند. هر جا که می‌رویم و آن‌ها می‌فهمند بابا برای دفاع از حرم حضرت زینبB رفته برای ما بلند می‌شوند، ورقی می‌دهند و می‌گویند: «با شما تماس می‌گیریم.» اما هیچ خبری نمی‌شود. مادر می‌گوید شاید او بتواند کاری کند؛ اما به جای او، این دو را می‌بینیم. نمی‌دانم سروکله‌ی این‌ها از کجا پیدا شده؟

هر دو از پله‌های پشتی مجلس بالا می‌روند. زیر چشمی به مادر نگاه می‌کنم و می‌گویم: «آخ‌جون رفتند!» مادر با صدایی آرام می‌گوید: «هیس، هنوز هستند...» به مادر می‌گویم: «چرا «الله‌اکبر» می‌گویند؟ اگر خدا را قبول دارند چرا می‌خواهند ما را بکشند؟ ما که کار بدی نکردیم؟» مادر دوباره و محکم‌تر می‌گوید: «هیسسسسسس!» گوشه‌ی چادرش را روی سرم می‌کشد؛ اما هنوز هم می‌توانم از لای شیار میز، جلویم را ببینم.

چند پلیس و چند مرد که لباس سبز به تن دارند دوان‌دوان وارد اتاق می‌شوند. یکی از مردهایی که جلوی در اتاق انتظار افتاده و پیراهن و زمین کنارش سرخ سرخ است، با انگشت اشاره پله‌ها را نشان می‌دهد. همه‌ی پلیس‌ها به آن سمت می‌دوند. حالا سروصداها حسابی بالا گرفته است. صدای انفجار بلندی بدنم را می‌لرزاند. آرام به مادر می‌گویم: «مامان من می‌خواهم بزرگ شدم پلیس بشوم. از همین پلیس‌ها...» مادر می‌خندد و دوباره می‌گوید: «هیسسس!»

***

«امنیت» یک کلمه بیش‌تر نیست؛ اما معنی‌اش آن‌قدر بزرگ است که گاهی فکری کوچک در ذهن انسان می‌تواند احساس ناامنی را به وجود بیاورد. امنیت یعنی در آسایش بودن و از هیچ خطری ترس نداشتن...

امنیت ملی معنی بزرگ‌تری دارد؛ چون به همه‌ی افراد یک جامعه یا کشور برمی‌گردد. مردمی که در یک سرزمین زندگی می‌کنند، برای حفظ میهن خود باید با هم باشند تا هیچ دشمنی از داخل و خارج نتواند آرامش آن‌ها را به هم بزند.

از وقتی که انقلاب اسلامی ایران شکل گرفت تا همین امروز، وجود بعضی مخالفین و بدخواهانی که آرام ننشسته‌اند، گه‌گاهی کام ملت ایران را تلخ کرده و آسیب‌هایی به ما زده که تا ابد جبران نمی‌شود.

قسمتی از این اتفاقات به اوایل انقلاب بر می‌گردد. سال‌های 1359 و 1360. درست زمانی که جوانان ما مجبور به دفاعی شدند که جنگش به ظاهر از طرف صدام، رئیس‌جمهور کشور عراق و در اصل از طرف همه‌ی دنیا بود؛ چون تجهیزات نظامی او را خیلی از کشورهای بزرگ دنیا برایش می‌فرستادند.

در آن شلوغی و سروصدا که هر روز کوچه‌های کشور ما میزبان تابوت‌های جوانان شجاعی بود که شهید می‌شدند، گروهی از آدم‌های دورو و منافق با نقشه‌های بدی که می‌کشیدند بعضی از بزرگان ما را به شهادت رساندند. بزرگانی که اگر در کنار ما بودند، مملکتی بهتر و زیباتر داشتیم.

یکی از همین بزرگان، شهید بهشتی بود. او و همراهانش در تاریخ هفتم تیر 1360 با بمبی که در دفتر مرکزی حزب جمهوری منفجر شد، به شهادت رسیدند. هنوز چند ماه از این اتفاق تلخ نگذشته بود که دوباره انفجاری دیگر در دفتر نخست وزیری، ملت ایران را داغ‌دار کرد. این‌بار در تاریخ هشتم شهریور 1360، آقایان رجایی و باهنر دو یار قدیمی امام خمینی به شهادت رسیدند.

اما فعالیت‌های گروهک منافقین فقط بمب‌گذاری نبود. آن‌ها بعضی از چهره‌های سرشناس را شناسایی و با اسلحه ترور می‌کردند (به شهادت می‌رساندند). آقای مطهری هم که از نویسندگان و روشن‌فکران بزرگ زمان ما بود و مثل او شاید حالا حالا‌ها به دنیا نیاید، یکی از چهره‌هایی بود که شهادتش خیلی از انسان‌های اندیشمند را غمگین کرد.

حتی ترورهای آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب و مرحوم آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی که ناموفق بود و باعث شد ما از وجودشان بهره‌های زیادی ببریم.

این بدخواهی‌ها به شکل‌های مختلف همیشه بوده، هست و خواهد بود. در تاریخ هفدهم خرداد 1396 هم شاهد حمله‌ی چند نیروی داعش به مجلس و مرقد امام خمینیq بودیم. در این حمله‌ها تعدادی از هم‌وطنان عزیز به شهادت رسیدند و بعضی زخمی شدند؛ اما وجود این اتفاق‌های پر سروصدا و ناراحت کننده آدم را به فکر کردن دعوت می‌کند.

اولین سؤالی که به ذهن‌مان می‌رسد این است که برای داشتن امنیت ملی چه‌کار کنیم؟ تک‌تک ما باید برای رسیدن به این هدف بزرگ تلاش کنیم؛ حتی کسانی که بیکارند یا شغل مهمی ندارند.

امروزه با وجود فضاهای مجازی و دسترسی آسان وظیفه‌ی هر شخصی بیش‌تر از قبل شده است. دیدن و شنیدن نظرهای دوستان و عزیزانی که دوست‌شان داریم و دل‌چسب است؛ اما آن‌هایی که با ما مخالف‌اند؟ کمی صبوری و از کوره در نرفتن وقتی که با بعضی نظرهای مخالف روبه‌رو می‌شویم بهترین راه حل است. بیایید تصمیم بگیریم به خاطر مسائل سلیقه‌ای با هم نجنگیم؛ چون همین اختلاف‌ها راه را باز می‌کند تا غریبه‌ها وارد جمع خصوصی و ملی ما شوند و از منابع بزرگ ما استفاده‌های زیادی بکنند. استفاده‌هایی که ما خودمان بیش‌تر از همه به آن احتیاج داریم.

باید حواس‌مان باشد تا شایعه‌های بی‌منبع را پخش نکنیم و اتحاد بین خودمان را هر چه بیش‌تر حفظ کنیم. بهترین کار هم برای هر شخص این است که وظیفه‌ی خود را به خوبی انجام بدهد. مثلاً برای یک دانش‌آموز، بهترین کار درس خواندن است. دانش‌آموزی که با عشق درس می‌خواند، در آینده به جایی می‌رسد که می‌تواند با همان دانسته‌هایش ایرانی شاد و سرحال بسازد. ایرانی زیبا و به دور از ناامنی. ایرانی که داشتنش لیاقت هر ایرانی است...

CAPTCHA Image