پسته‌ی کور

10.22081/hk.2018.65769

پسته‌ی کور


سیدناصر هاشمی

یکی از تفریحات زندگی من و داداش کوچک‌ترم حمید، خریدن آجیل عید همراه بابا بود. روز آخر سال، بابا دست من و حمید را می‌گرفت و می‌برد بازار، هم لباس می‌خرید و هم آجیل؛ البته فقط برای من و حمید لباس می‌خرید. تا آن روز ندیده بودم بابا برای خودش یا مامان لباس بخرد. یک دست کت‌وشلوار داشت که فقط توی عروسی و مهمانی آن را می‌پوشید. آن را هم نمی‌دانم کِی خریده بود. بابا روز آخر سال، سرکار نمی‌رفت. می‌ماند خانه، بیش‌تر می‌خوابید. اگر کار عقب‌مانده‌ای بود، انجام می‌داد. ساعت ده صبح هم می‌رفتیم بازار برای خرید.

آن روز هم، روز آخر سال بود و طبق هر سال، ساعت ده راه افتادیم. اول رفتیم بازار قدیم. بابا برای هر کدام‌مان کفش و پیراهن و شلوار خرید. بعد رفتیم سراغ آجیل فروش‌ها. بابا تمام مغازه‌ها را گشت تا آجیل خوب و صد البته ارزان‌قیمت پیدا کند. بالأخره با کلی چک و چانه آجیل را هم خریدیم؛ چون ما فقط سالی یک‌بار آجیل می‌دیدیم، همان جلوی مغازه‌ بابا را مجبور کردیم کمی پسته شور بدهد بخوریم، ولی بابا قبول نمی‌کرد. می‌گفت تمام می‌شود و برای مهمان است، ولی آن‌قدر من و حمید اصرار کردیم که ناچار شد همان‌جا وسط پیاده‌رو بساط آجیل را باز کند تا من و حمید کمی پسته‌ی شور برداریم. بابا برای این‌که پسته‌ها زود تمام نشود کمی هم نخودچی و کشمش قاطی کرد و داد دست ما. تا برسیم خانه، بابا برای‌مان توضیح داد که پسته‌ی شور ضرر دارد و نباید بخوریم و فقط برای مهمان است. تقریباً به التماس افتاده بود، ولی کو گوش شنوا. اگر به پرنده‌های آسمان می‌شد خواندن و نوشتن یاد داد، به ما هم می‌شد فهماند که پسته‌ی شور بد است و ضرر دارد. تازه داشتیم با حمید برنامه می‌ریختیم که بعدازظهر برویم سراغ آجیل‌ها و کمی پاک‌سازی کنیم. پاک‌سازی را بابا یادمان داده بود. وقتی می‌رفتیم عیددیدنی هی تکرار می‌کرد که خیلی آجیل نخورید. مخصوصاً پسته کم بخورید. بد است جلوی صاحب‌خانه. می‌گویند ندید بدید هستند؛ ولی بعضی جاهایی که خانه‌ی طرف شلوغ می‌شد و معلوم نبود کدام کاسه‌ی آجیل را چه کسی خورده، خودش چشمک می‌زد؛ یعنی پاک‌سازی کنید. پاک‌سازی هم یعنی فقط پسته و فندق بخوریم، نه چیز دیگر. وقتی هم از مهمانی می‌آمدیم به هم‌دیگر پز می‌دادیم که چند کاسه پاک‌سازی شده است. بابا می‌گفت یک کاسه، من دو کاسه، حمید همیشه برنده می‌شد. کم‌تر از سه کاسه کار نمی‌کرد. نه تنها شکمش را پر می‌کرد که جیب‌هایش هم توی عید همیشه پر از پسته بود و دهنش مدام در حال جنبیدن. بابا جاهایی که رودربایستی داشت قبل از ورود به خانه‌ی طرف می‌گفت: «جلوی اون خندق بلا رو بگیرید؛ وگرنه خودم با سیمان پُرش می‌کنم. این‌جا نباید خیلی دست‌درازی کنید.»

جاهایی هم بود که به زورِ مامان آن‌جا می‌رفتیم، بابا پاک‌سازی را آزاد می‌کرد. آن وقت دیگر پسته‌ای در کاسه نمی‌گذاشتیم بماند. چنان کاسه را پاک‌سازی می‌کردیم که خود صاحب‌خانه شرمنده می‌شد که چرا پسته کم ریخته داخل آجیل. حمید حتی به پسته‌های کور هم رحم نمی‌کرد و با دندان می‌افتاد به جان‌شان. تا جایی که یک‌بار صاحب‌خانه داد زد: «زن اون چکش رو بیار تا دندونای آقاحمید نشکسته.»

البته بابا هم برای ضایع کردن صاحب‌خانه گفت: «حمیدجان این‌جا آجیل نخور. مگه نمی‌بینی همه‌ی پسته‌ها و فندق‌هاش کور هستند.»

بعضی جاها هم پسته‌های کور را می‌ریختیم توی جیب‌مان و وقتی می‌آمدیم خانه با چکش و انبردست می‌افتادیم به جان‌شان، گاهی حمید به پسته‌های من پاتک می‌زد که من می‌فهمیدم و می‌افتادیم به جان هم. وقتی هم بابا می‌دیدمان، جدای‌مان می‌کرد و می‌گفت: «چی شده دوباره؟ سر تقسیم غنایم جنگ‌تان شده؟»

پاک‌سازی آجیلِ خانه ممنوع بود و عواقب بدی داشت. اگر بابا می‌فهمید با بیلی که همیشه گوشه‌ی حیاط بود می‌افتاد دنبال‌مان و تا کمر یا دستی از ما نمی‌شکست ول‌کن نبود؛ ولی به قول مامان کارد بخورد به شکم ما دوتا که هر چه تویش می‌ریختند پر نمی‌شد. مگر دست خودمان بود؟ مگر می‌شد از پسته‌های شور با آن پوست براق و دانه‌های نمکش که چشمک می‌زد چشم‌پوشی کرد؟ یا از آن فندق‌های قهوه‌ای؟

وقتی رسیدیم خانه بابا دوباره مقررات جدید وضع کرد. از حضور جلوی مهمان‌ها خودداری کنیم. اگر هم حضور داشتیم به چیزی دست نمی‌زنیم. سلام می‌دهیم. دست در سوراخ دماغ ممنوع است. دست‌شویی تا سه ساعت قبل از حضور مهمان قدغن است. خوردن تخم‌مرغ و چیزهای بودار ممنوع. خنده و شوخی در زمان حضور مهمان ممنوع. خلاصه یک حکومت نظامی به تمام معنا به راه افتاد. این قوانین تا روز چهارم - پنجم عید که تقریباً مهمانی‌ها تمام شود، ادامه داشت و بعد از آن بود که ما می‌توانستیم به آجیل‌ها حمله کنیم؛ ولی کدام نامردی بود که تا آن موقع صبر کند؟ به فرض صبر هم می‌کردیم، مگر تا روز پنجم عید کسی چیزی باقی می‌گذاشت که به ما برسد؟ ولی چاره‌ای نبود تا یکی - دو روز باید دندان روی جگر می‌گذاشتیم. پای آبرو در میان بود.

***

روز اول عید تا توپ تحویل سال نو در شد، زنگ خانه‌ی‌مان به صدا در آمد. عموحیدر بود. عموحیدر را دوست داشتم. به قول بابا مثل خودمان مسخره بود. هر وقت می‌آمد بساط بزن و بکوب و بگو بخند به راه بود. فقط حیف که کمی دهن‌لق بود. تازه دیده‌بوسی تمام شده بود که عمو گفت: «زودتر آجیل رو بیارید که خیلی جاهای دیگه باید بریم و وقت نداریم.»

مامان خندان رفت آشپزخانه و با یک سینی آجیل و میوه برگشت. سهم آجیل هر کس یک کاسه بود که مامان گذاشت جلوی‌شان. هنوز مامان سرپا بود که عمو گفت: «زن‌داداش گفتم آجیل، نه نخودچی کشمش.»

نگاهی به آجیل‌ها انداختم. فقط نخودچی بود و کشمش. دریغ از یک دانه پسته یا فندق. کدام نامردی پاتک زده بود به آجیل‌ها، نمی‌دانم. هر چه چشم گرداندم حمید را در جمع ندیدم. حتماً کار خودش بوده که الآن هم غیبش زده بود. سرم را که آوردم بالا، دیدم بابا و مامان با اخم و عمو و زن‌عمو هم با لبخند مرا نگاه می‌کنند. ناخودآگاه گفتم: «بابا، به جان مامان من دست...»

هنوز حرفم تمام نشده بود که بابا با فحش پرید سمت من: «زبان نفهم چموش مگه نگفته بودم پسته و فندق قدغن؟»

می‌دانستم اگر دست بابا به من برسد زنده نمی‌مانم. اصلاً خودم به درک، لباس‌های نواَم جر واجر می‌شد. سریع در حیاط را باز کردم پریدم توی حیاط و پابرهنه رفتم بالای نردبان که فرار کنم پشت‌بام. بابا هم پرید گوشه‌ی حیاط و بیل معروفش را برداشت و قبل از این‌که برسم به پشت‌بام یک بیل حواله‌ی کمر من کرد و صدای من رسید به آسمان: «آخخخخخخخخخخ...»

***

چشم‌هایم بسته بود، ولی گوشم می‌شنید.

ـ خدا کند به هوش بیاید.

ـ اصلاً کار حامد نبود، کار حمید شکمو بود.

ـ کار هر کدام‌شان بود مگر ارزش پسته چه‌قدر است؟

یواش چشم‌هایم را باز کردم و کمی دور و بر را نگاه کردم.

ـ به هوش اومد... به هوش اومد...

ـ خدا رو شکر!

ـ یه صلوات بفرستین... اللهم...

بابا آمد بالای سرم. چشم‌هایش خیس اشک بود. پیشانی‌ام را بوسید و گفت: «خدایا شکرت!» بعد سرش را بلند کرد و با صدای بلندتری گفت: «فردا می‌خوام گوسفند قربونی کنم. همه ناهار مهمون من.» و دوباره پیشانی‌ام را بوسید.

بعد از آن قضیه، بیل کذایی از منزل ما گم شد. بابا هر دو - سه ماهی یک بار پسته‌ی شور و فندق می‌خرید. کلاً مهربان‌تر شده بود. فقط پیش هر کدام از عموها یا دایی‌ها می‌رفتیم، می‌گفتند: «حامد می‌تونی یه جمله بسازی که هم بیل توش باشه هم پسته؟» یا می‌گفتند: «می‌تونی با بیل، پسته بشکنی؟» یا «با بیل چه کارهایی رو می‌تونی انجام بدی؟» و ما هم الکی می‌خندیدیم و توی دل‌مان به عموحیدر رحمت می‌فرستادیم.

CAPTCHA Image