یک کتاب بی سر و ته

10.22081/hk.2018.65768

یک کتاب بی سر و ته


جعفرابراهیمی شاهد

کلاس ششم دبستان بودم که آن اتفاقِ عجیب برایم افتاد؛ در یک روزِ بارانیِ پاییزی. مدرسه‌ام در انتهای جوادیه بود و خانه‌ی‌مان در خانی‌آباد، محله‌ی جهان‌پهلوان تختی. من هر روز، این فاصله - از خانه تا مدرسه - را پیاده طی می‌کردم. به دو می‌رفتم و به دو برمی‌گشتم. گاهی که پولی توی جیبم پیدا می‌شد، سوار اتوبوس می‌شدم.

البته خیلی کم اتفاق می‌افتاد که سواره به مدرسه بروم و یا از مدرسه برگردم. وقتی از مدرسه به خانه می‌رسیدم، آن‌قدر خسته بودم که دراز به دراز می‌افتادم و مادرم به شوخی می‌گفت: «پسرم از سفرِ قندهار آمده!» و موقعِ حرکت به مدرسه هم می‌گفت: «پسرِ من به سفرِ قندهار می‌رود!» و من شیفته‌ی نامِ قندهار شده بودم و دلم می‌خواست وقتی بزرگ شدم، حتماً یک بار به قندهار بروم؛ ولی پیشاپیش می‌دانستم که هرگز نخواهم رفت.

خلاصه کنم، در یک غروبِ سردِ پاییزی، وقتی از مدرسه بیرون آمدم دیدم واویلا! چشم‌تان روزِ بَد نبیند. باران وحشتناکی در حالِ باریدن بود و سیلِ وحشتناک‌تری هم در خیابان‌ها، کوچه‌ها و پیاده‌روها جاری شده بود. جوی‌ها هم سرریز شده و به پیاده‌روها هجوم آورده بودند. همه‌اش در این فکر بودم که چه جوری به خانه بروم در آن باران و سیل؟

به سرِ کوچه که رسیدم، یکهو چشمم افتاد به چیزی که حالی به حالی‌ام کرد. یک کتابِ جیبی (با کاغذ کاهی) در آب قِلْ می‌خورد و می‌رفت. هوس کردم بپرم تویِ آب و آن را از آب بگیرم و از غرق شدن نجاتش بدهم. و دادم. البته نه به سادگی، بلکه با هزار بدبختی و جان کندن توانستم آن کتاب را از غرق شدن نجات بخشم. غافل از این‌که به زودی، کتابْ مرا در خود غرق می‌کرد و من برای همیشه اسیرِ دستِ کتاب می‌شدم.

نجات کتاب از دست سیلاب، خودش داستانی شنیدنی دارد: سرعتِ آب خیلی زیاد بود و من هربار که دست می بردم به طرفِ آن، از دستم در می‌رفت. من به موازاتِ جریان سیلاب، دنبال کتاب می‌دویدم؛ ولی به آن نمی‌رسیدم. وقتی هم که می‌رسیدم، تا می‌خواستم خم بشوم و دست ببرم برای گرفتنِ کتاب، دَر می‌رفت. آن‌قدر دنبال کتاب دویدم که کلی از سَرِ کوچه‌ی مدرسه‌ی‌مان دور شدم. رسیدم سرِ کوچه‌ای که رویِ جویِ آب، دریچه‌ای باز بود. این بار، من از کتاب جلوتر بودم. تصمیم گرفتم از سرِ دریچه خم بشوم داخل جوی آب، دستم را ببرم توی آب و منتظر رسیدن کتاب بمانم و وقتی رسید، فوری بگیریمش... کتاب رسید. دست بردم کتاب را بگیرم که با سر رفتم توی آبِ گِلْ‌آلودِ جوی. داشتم خفه می‌شدم، ولی خوش‌بختانه کتاب توی دستم بود. موفق شده بودم. تنها مشکلم این بود که نمی‌توانستم خودم را از داخلِ جوی آب بیرون بکشم. نمی‌دانستم چه کار کنم. ناگهان کسی دوپایم را گرفت و مرا بالا کشید و از توی جویْ دَرَم آورد. دیدم ناجی من زنی چادری و قوی هیکل است، تا آمدم اَزَش تشکر کنم، با عصبانیتی مادرانه بِهِم گفت: «بچه، تویِ جوی آب، چه غلطی می‌کردی؟»

تا آمدم که توضیح بدهم و قضیه را برایش بگویم، دیدم رفته است. خلاصه، با بدبختی راه افتادم به طرف خانه. سرتاپایم خیسِ آب بود. مثلِ موشِ آب کشیده شده بودم. بالأخره با هر بدبختی بود رسیدم به خانه. مادرم پس از عَلَم شنگه‌ای که راه انداخت، لباس‌هایم را از تنم درآورد تا بشوید. چادرش را انداخت روی سرم و اَزَم خواست که کنار چراغ والور- که روشن بود- بنشینم و مویِ سرم را خشک کنم که مثلاً سرما نخورم؛ ولی سرما را خورده بودم. حسابی هم خورده بودم.

من از آن فرصت استفاده کردم و کتاب خیس را برداشتم و گرفتمش روی حرارت چراغ والور تا خشک شود.

خلاصه، با هزار بدبختی کتاب را خشک کردم و صاف و صوفش کردم. بعد هم نشستم و شروع کردم به خواندنِ آن؛ امّا از بختِ بَدِ من که همیشه زندگیِ بی سر و تهی داشته‌ام و دارم، هفت - هشت صفحه‌ی اوّلِ کتاب را آب با خودش برده بود، همین‌طور پنج - شش صفحه‌ی آخر کتاب را هم آب خورده بود. یا شاید هم صفحه‌های اول و آخرِ کتاب با آبِ باران رفته بودند و به دریا پیوسته بودند. پس، من با یک کتابِ کاملاً بی‌سر و تَهْ روبه‌رو بودم؛ امّا هر چه که بود، آن کتاب نخستین کتابی بود که به دستم افتاده بود؛ نخستین کتابِ داستان.

کتاب، یک افسانه‌ی روسی بود، با ترجمه‌ای خیلی بَد (این را البته حالا حدس می‌زنم)، شخصّیتِ داستان، جوانِ ابلَهی بود به نامِ «ایوان ایوانویچ». شخصیت ایوان، شباهت زیادی به شخصیتِ قصه‌ی حسن کچلِ خودمان داشت. کسی که همه‌ی کارهایش به طورِ اتفاقی و شانسی جور می‌شد. در این افسانه، ایوان با خطرهای بزرگی روبه‌رو می‌شد که شانس و اقبال او را یاری می‌کرد و از خطرها می‌جَست.

از آن‌جا که صفحه‌های آخرِ کتاب کنده شده بود، من نتوانستم پایان ماجرا را درست بفهمم. هنوز هم حسرتِ آن را دارم که آن کتاب را پیدا کنم و بخوانم و بفهمم که آخر داستان چه می‌شود؟ ولی هرگز پیدایش نکردم؛ چون که نه اسم کتاب را می‌دانستم و نه نام نویسنده و مترجم و نام ناشر را. به هر حال این کتاب باعث شد که دنیایی اسرارآمیز به رویم گشوده شود. دنیایِ خیال‌انگیز و بزرگ و زیبای کتاب. یاد آن روزها.

آن کتاب با آن‌که کتاب مهمی نبود و با توجه به داستان‌هایی که بعدها خواندم، چندان جذّاب نبود، ولی در آن زمان(در زمان قحطی کتاب‌های مخصوص کودکان و نوجوانان) غنیمتی بود برای خودش. و کتابی بود که برای به دست آوردن آن زحمت فراوانی کشیده بودم، برای به دست آوردنش جنگیده بودم. برای همین با لذّتِ تمام آن را خواندم؛ و شاید از این روست که هنوز هم خاطره‌ی لذت بردن از آن کتاب با من است و در من است. یادش به خیر باد!

CAPTCHA Image