یوزپلنگ جوان
سیدمحمد مهاجرانی
شیردل و پرتوان
تیزرو و تیزگام
تشنه و جویای نام!
با سه هزار آرزو!
بیخبر از مردم این روزگار!
رفت به قصد شکار
تا که کُند مثل نیاکان خویش
طعمهی خود تار و مار!
رفت سوی کوه و دشت
در دل و از ذهن او
گلهی انبوه غزال و بزکوهی گذشت
رفت و رفت، گشت و گشت
خوش خیال، هر طرفی سر کشید
لیک در آن خِطّهی اجداد خویش!
آه! که جز خودرو و ویلا و قصر، هیچ شکاری ندید!
هر طرفی خانه و قصری بزرگ
در جلوی هر کدام، یک سگ دم گندهی همرنگ گرگ!
ناگهان! چشم پریشان یوز،
خورد به یک گربهی شادِ خپلِ مخملیِ شیکپوش!
بال در آورد و به سویش پرید!
گربه سریع داخل ویلا دوید!
عوعوی سگهای سیاه از همهجا شد بلند
یوز نگونبخت، پریشان شد و با ترس و لرز، اینور و آنور دوید
کلهی او خورد به یک تیر برق!
شیشهی نوشابه دُم و پنجهی او را برید!
کوفته و بیهدف و ناامید
رفت و به یک لاشهی گندیدهی مرغی رسید!
با دوهزار اَه اَه و اَخ اَخ کمی از آن چشید!
چاره نبود!
خورد و برای خودش و نسل نگونبخت خود آهی کشید!
بر سه هزار آرزویش خط سیاهی کشید!
ارسال نظر در مورد این مقاله