خانواده آقای آجیلی

10.22081/hk.2018.65751

فاطمه قربانی

آقای بادام، نه تلخ است و نه شور. جوان است و خام. فندق‌های بازیگوش خبر آورده‌اند عاشق خانم‌پسته شده است.

آقای گردو که سن و سالی از او گذشته، پادرمیانی کرده و خواسته‌ی آقای بادام را با خانم‌پسته در میان گذاشته است. او هم جواب را موکول کرده به بعد از سیزده‌بدر، تا فکرهایش را بکند. آخر یکی نیست به خانم‌پسته بگوید: «کدام پسته‌ای تا سیزده‌بدر عمر کرده که او دومی‌اش باشد؛ ولی گوشش بدهکار نیست. تازه قصد ادامه‌ی تحصیل هم دارد.»

فندق‌ها که تا زبان باز می‌کنند آن‌قدر ورجه‌وورجه می‌کنند که همان روز اول عید خورده می‌شوند.

کشمش‌ها که تا ماه‌ها در ظرف آجیل باقی می‌مانند. به خاطر همین است از غصه‌ چین و چروک به صورت‌شان می‌افتد. هرچه هم نخودچی‌ها سعی می‌کنند دل‌داری‌شان بدهند، فایده ندارد.

چند سالی هم می‌شود که ظرف آجیل عید، مهمان خارجی دارد. تازه‌وارد اسمش «بادام‌هندی» است. فکر می‌کند واقعاً از هند آمده است. بادام‌های خودمان او را ملتفت کرده‌اند که آبا و اجدادش یک روزی در هند بوده‌اند. حالا دیگر نسل جدید بادام‌هندی‌ها در ایران به دنیا می‌آیند. از وقتی بادام‌هندی این را فهمیده، افسردگی گرفته و هی دارد آهنگ هندیِ غمگین می‌خواند.

کسی هم که زبانش را نمی‌فهمد. فقط همه‌ی آجیل‌ها گوش‌های‌شان را گرفته‌اند و منتظرند ببینند کدام بچه‌ای از ظرف آجیل این بادام‌هندی را برمی‌دارد و می‌خورد تا همه از دست حال و هوای افسرده‌ای که در ظرف آجیل به راه انداخته، راحت شوند.

آقای بادام‌زمینیِ خودمان دوباره باد به غب‌غب انداخته و دارد از مزایای بادام‌زمینی و ارجحیت آن به آجیل‌های خارجی سخنرانی می‌کند. حرفش ناتمام می‌ماند. یکهو صدای داد و بیداد و کمک کمکش از دهان آقای مهمان به گوش می‌رسد. حیف شد!

بچه‌های آقای بادام‌زمینی از ترس رنگ به رخ ندارند و دارند تندتند لباس‌های‌شان را درمی‌آورند تا شبیه نخودچی‌ها بشوند؛ بلکه کسی آن‌ها را نخورد.

خانم توت‌خشک هم تازگی‌ها به جمع آجیل‌ها اضافه شده است. پیر و چروکیده است. از بس عینک دودی نگذاشته و از کِرم ضدآفتاب استفاده نکرده حسابی پوستش خراب شده است. بچه‌آجیل‌ها اسمش را گذاشته‌اند: خانم فرتوت. بالأخره سن‌وسالی از او گذشته. او آن‌قدر ابهت دارد که جوان‌ها سراغش نمی‌روند. گاهی پیرزن یا پیرمردهای مهمان او را به جای قند از ظرف آجیل برمی‌دارند.

آقای بادام خام هنوز منتظر جواب خانم‌پسته است.

خانم‌پسته هم که لام تا کام حرف نمی‌زند و دهانش را بسته. مهمانی دارد به آخر می‌رسد، که یکهو دستی کوچک وارد ظرف آجیل می‌شود و خانم‌پسته را برمی‌دارد. همه از ترس چشم‌های‌شان را می‌بندند.

خانم‌کشمش بغض کرده. آقای گردو، آقای بادام خام را بغل می‌کند و سرش را برمی‌گرداند. صدای شکستن سرِ خانم‌پسته از دهان پسر بچه‌ی مهمان می‌آید.

همان‌طور که آقای بادام خام روی شانه‌های آقای گردو اشک می‌ریزد، انگار صدایی از دور می‌گوید: «با اجازه‌ی بزرگ‌ترهای ظرف آجیل...»

CAPTCHA Image