عیادت

10.22081/hk.2018.65521

عیادت


سیدسعید هاشمی

«سَرّی» مریض شده بود. توی بستر خوابیده بود و هی ناله می‌کرد. وقتی حکیم آمده بود او را معاینه کند، مقداری داروی گیاهی و شربت با خودش آورده بود. سرّی داروها را گذاشته بود بالای سرش و گاهی از آن داروها می‌خورد، باز می‌خوابید و ناله می‌کرد.

ـ آخ دلم... خدایا... دلم درد می‌کند... سرم دارد منفجر می‌شود... نفسم بالا نمی‌آید... خدایا... کمکم کن!

دو - سه روزی بود که هیچ غذایی از گلویش پایین نرفته بود و فقط دارو می‌خورد. حکیم گفته بود که این بیماری‌اش پنج - شش روز طول می‌کشد؛ و اگر داروها را بخورد بعد از پنج - شش روز خوب خوب می‌شود. مردم شهر کوچک که همیشه سرّی را در مسجد و کوچه و خیابان می‌دیدند، حالا فهمیده بودند که او مریض است که نتوانسته از خانه بیرون بیاید. گاهی به ملاقاتش می‌آمدند. کمی می‌نشستند و وقتی حال بد سرّی و ناله‌های او را می‌دیدند، زود بلند می‌شدند و می‌رفتند. گاهی هم غذایی یا میوه‌ای برایش می‌آوردند. اما سرّی نمی‌توانست لب به هیچ کدام بزند. او مریضی‌اش آن‌قدر شدید بود که حوصله‌ی هیچ مهمانی را نداشت. دوست داشت تنها باشد و ناله کند. داشت با خودش فکر می‌کرد که چند روز است مسجد نرفته است؟ چند روز است کتاب نخوانده است؟ چند روز است دوستانش را ندیده است؟

توی همین فکرها بود که درِ خانه‌اش به صدا در آمد. سرّی که توان رفت‌وآمد برای باز کردن در را نداشت، در خانه را باز گذاشته بود تا هنگامی که کسی در می‌زند مجبور نباشد از جا بلند شود. داد زد: «درِ خانه باز است. هرکس هستی بیا تو.»

تا این حرف را زد، لنگه‌ی در باز شد و چهار - پنج نفر وارد خانه شدند.

- ای وای جناب سرّی! این چه وضعی است؟

ـ جناب سرّی نبینیم در بستر افتاده باشی...

ـ جناب سرّی شنیده‌ایم که به بیماری بدی دچار شده‌ای...

سرّی که حسابی درد می‌کشید، با دیدن مهمان‌ها سعی کرد ناله نکند. لبخندی بر لبش آورد و گفت: «خیلی خوش آمدید. صفا آوردید. ببخشید که نمی‌توانم بلند شوم و پذیرایی کنم.»

مهمان اول گفت: «ای بابا این چه حرفی است؟ ما که برای خوردن به این‌جا نیامده‌ایم. اتفاقاً ما خیلی پررو هستیم. اگر چیزی نیاز داشته باشیم خودمان می‌رویم برمی‌داریم و می‌خوریم.»

این را گفت و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. بقیه‌ی مهمان‌ها هم قاه قاه خندیدند. صدای خنده‌ی‌شان مثل میخ می‌رفت توی کله‌ی سرّی.

مهمان دوم گفت: «شنیدیم شما بیمار شده‌اید، گفتیم بیاییم پیش‌تان ببینیم چه اتفاقی افتاده. آمدیم که هم خبر بگیریم و هم شما را از تنهایی در بیاوریم. ما هرجا برویم مریضی و درد و بلا از آن‌جا دور می‌شود.»

مهمان دوم هم این حرف را زد و شروع کرد به خندیدن. بقیه هم با او شروع کردند به خندیدن. سرّی هم خودش را خندان نشان داد. تا آن‌ها را همراهی کرده باشد.

مهمان سوم گفت: «شنیدیم که بیماری سختی گرفته‌اید. ان‌شاءالله همیشه سالم باشید؛ اما شنیده‌ام که این بیماری خیلی خطرناک است. هرکس که دچارش شده، دوام نیاورده و مرده.»

سرّی با این حرف مهمان کمی جا خورد. گفت: «یک دور از جان هم بگو.»

مهمان چهارم گفت: «ای بابا! این زندگی به چه درد می‌خورد؟ این دنیا به کی وفا کرده؟ همان بهتر که آدم بمیرد و راحت شود.»

سرّی گفت: «بهتر نیست به جای این‌که به فکر مردن من باشید، دعا کنید من زودتر خوب شوم؟»

مهمان اول گفت: «ببخشید جناب سرّی، من چند روز بود که در سفر بودم. تازه از سفر برگشته‌ام. خیلی گرسنه‌ام. اشکالی ندارد از این میوه‌هایی که کنارتان است کمی بخورم؟»

سرّی تا آمد حرفی بزند، مهمان، میوه‌ها را برداشت و یکی‌اش را خودش خورد و بقیه‌اش را تعارف کرد به دوستانش.

ـ بفرمایید میوه میل کنید. بفرمایید! تعارف نکنید. جناب سرّی از خودمان است.

البته هیچ کدام‌شان تعارف نکردند، میوه‌ها را گرفتند و شروع کردند با سروصدا گاز زدن. در بین میوه خوردن، باهم حرف هم می‌زدند. با صدای بلند از یک‌دیگر حال و احوال می‌پرسیدند. انگار تازه هم‌دیگر را دیده بودند. میوه‌ها را برمی‌داشتند و با صدا گاز می‌زدند. شوخی می‌کردند. جوک و خاطره تعریف می‌کردند...

سرّی از درد داشت به خودش می‌پیچید. سروصدای آن‌ها دردش را بیش‌تر می‌کرد. چیزی نمانده بود که فریاد بکشد و بگوید: «تو را به خدا بلند شوید و بروید.» اما باز هم خودش را نگه داشت. پیش خودش گفت: «هرچه باشد این‌ها مهمان من هستند.»

بالأخره بعد از گذشت دو - سه ساعت مهمان‌ها بلند شدند و گفتند: «خب جناب سرّی ما دیگر زحمت را کم می‌کنیم.»

سرّی گفت: «لطف می‌کنید.»

مهمان اول گفت: «ببخشید دیگر... غرض فقط دیدار شما بود. آخر توی کوچه و مسجد نمی‌دیدیم‌تان. دل‌مان برای‌تان تنگ شده بود.»

سرّی گفت: «من آن روزها هم که سالم بودم شما را خیلی نمی‌دیدم.»

مهمان دوم گفت: «باز هم می‌آییم پیش‌تان تا تنها نباشید و حوصله‌ی‌تان سرنرود.»

سرّی گفت: «خیال‌تان راحت باشد. من حوصله‌ام سر نمی‌رود. تنها نیستم. با بیماری‌ام با هم هستیم.»

مهمان سوم گفت: «از پذیرایی‌تان سپاسگزاریم. زحمت کشیدید!»

سرّی گفت: «من زحمتی نکشیدم. خودتان میوه‌ها را برداشتید.»

مهمان چهارم گفت: «جناب سرّی شما آدم بزرگواری هستید. برای ما دعا کنید.»

سرّی با شنیدن این حرف گفت: «باشد همین الآن برای‌تان دعا می‌کنم.»

مهمان‌ها که دیدند سرّی به آن‌ها بها داده و می‌خواهد همان‌جا برای‌شان دعا کند، گفتند: «چه لطف بزرگی!»

سرّی با زحمت از جایش بلند شد و نشست. دست‌هایش را به طرف آسمان گرفت و گفت: «خدایا به همه‌ی مردم کمک کن درست عیادت کردن را یاد بگیرند. الهی آمین!»

این را گفت و دوباره توی بسترش دراز کشید.

مهمان‌ها که با این دعای سرّی لبخند روی لبان‌شان خشک شده بود، نگاهی به هم انداختند و گفتند: «مثل این‌که حال جناب سرّی خوب نیست. بهتر است بیش‌تر از این مزاحم‌شان نشویم.»

و خداحافظی کردند و رفتند.

CAPTCHA Image