خانه‌ی صورتی

10.22081/hk.2018.65517

خانه‌ی صورتی


مریم کوچکی

بغض دستش را گذاشته بود روی گلویم؛ حتی نمی‌توانستم آب دهانم را قورت بدهم. ناهید تمام پازل دوستی من را کامل کرده بود و با رفتنش تکه‌ی بزرگ آن را با خود می‌بُرد. لجم گرفته بود که بچه‌ها دست کرده بودند توی صندوق خاطرات‌شان و حالا با چنان رنگ و لعابی آن را تعریف می‌کردند که انگار صمیمی‌ترین دوست ناهید بودند. هر چند می‌خواستم جلوی خنده‌ام را بگیرم، ولی خاطره‌ی اردوی‌مان را که رعنا رضایی تعریف کرد، واقعاً خنده‌دار بود. شب قورباغه‌ای را روی تخت ناهید انداختیم و طفلی از ترس غش کرد. خاطره‌ی سنا هم بدک نبود، هر چند می‌دانستم خبرچینی او بود که ما را لو داد. خانم عباسی گفت: «نوبتی هم که باشه نوبت کیه؟»

شصت جفت چشم برگشتند طرف میز ما. سنگینی نگاه‌شان روی تنم آوار شد. ناهید واقعاً داشت می‌رفت. کاش این‌ها فقط یک خواب بود.

- خانم راستش، ما...

نتوانستم حرفم را کامل و مرتب کنم. دیدم ناهید هم دارد گریه می‌کند. انگار مجوز از مقامات بالا را گرفته باشم، با صدایی که بلندتر از آن تصور نمی‌شود زدم زیر گریه.

خانم عباسی خندید: «دخترا! بابا این همه تلفن و تلگرام. بیایید اشکاتونو پاک کنید.» دستمال‌های سفید کاغذی را گرفتیم. تمام خاطراتم، حتی آن ریزترین‌هایش مثل فیلم تند و تند از جلوی چشمم می‌گذشتند و برایم شکلک در می‌آوردند. از در و دیوار صدا در می‌آمد، ولی از بچه‌های کلاس ما نه. تا این‌که ریحانه کمالی روی این سکوت رفت: «ای کاش این رفتن‌ها و جدایی‌ها، نبود خانم!»

خانم عباسی پنجره‌ی کلاس را باز کرد: «اگر خوب فکر کنیم می‌بینیم، همه‌ی ما به طریقی در این نوع تغییرات و مهاجرت‌ها دخالت داریم.» منظور خانم را متوجه نشدم. بچه‌ها هدیه‌های‌شان را داشتند به ناهید می‌دادند که زنگ خورد.

عروسک سارایی را که ناهید برای تولد ده سالگی‌ام هدیه آورده بود، کنار خودم خواباندم. الآن ناهید کجا بود؟ شاید توی دفتر خاطراتی که به او هدیه داده بودم، چیزی می‌نوشت. چراغ را خاموش کردم و اصلاً نفهمیدم کی او و خانه‌اش را دیدم. اول مثل فیلم‌ها بود؛ تاریک و مبهم. فقط آوازی روی هوا می‌غلتید و می‌آمد طرفم. بعد مه کنار رفت. خانه‌ای صورتی و او را دیدم. سرش را بالا گرفت. چشم‌های آبی درشتش و آن موهای لخت طلایی‌اش را خیلی دیده بودم. پیراهن قرمز با حاشیه‌ی نارنجی‌اش من را یاد آتش می‌انداخت. گاه‌گاهی پاشنه کفش‌هایش را به زمین می‌زد. تق! تق!

- از کدوم در آمدی تو دخترجون؟

نگاه پشت سرم کردم. چندتا در آن‌جا بود. جواب ندادم.

- آمدی پیش من بمونی، مگه نه؟ ببین یه عالمه اتاق دارم. چند تا تخت و این همه لباس.

بلند شد و دستش را به کمرش زد. توی دلم آشوب بود. می‌خواست جای ناهید دوست من باشد؟

- دیگه حرف نزن. بهترین دوستمو ازم گرفتی.

یاد ناهید افتادم. چند کوه را به قول مادربزرگ پشت سر گذاشته بود و الآن کجا بود.

چنان خندید که ته گلویش را هم دیدم.

- دوستت هزارتا کوه رو پشت سر گذاشته مریم‌ خانم. هزارتا...

از این‌که اسمم را می‌گفت، عصبانی شدم.

- من دوست تازه توأم. بیا این برای هر دومون.

جلوی پاهایم پر شد از آینه، شانه، کرم و...

مثل شعبده‌بازی در یک آن، رنگ خانه طلایی شد. چشم‌هایم را چند بار به هم زدم. بوی وانیل می‌آمد. باز هم باربی بود که آواز می‌خواند.

- مریم خانم برات کیک می‌پزم. بیا ببین. پشتش به من بود. موهای بلندطلایی‌اش را با دست کنار زد. چه‌طور با این کفش‌ها می‌توانست راه برود و کار کند؟

- آماده شد. به‌به! حالا روش خامه هم می‌ریزم.

وقتی برگشت جمجمه‌ای بود بدون چشم و صورت و گوشت.

جیغ کشیدم. می‌آمد طرفم.

- بیا کیک بخور! فقط برای تو پختم.

از خواب پریدم.

***

انگار هزارتا کیسه سنگ و شن روی سرم خالی کرده بودند، داد زدم:

- من نمی‌خوام. دوست ندارم کسی جای الماسی بشینه، همین!

نازنین قسمتی، کوله به دست کنار میزم ایستاده بود. ابرو و لب‌هایش آویزان، نگاه خانم کرد.

خانم جواهری گفت: «رحمتی حرفت منطقی نیست. الآن دو هفته است که الماسی رفته و جای بچه‌ها تنگ. ما درکت می‌کنیم، تو هم بچه‌ها رو بفهم عزیزم.»

مثل درختی شده بودم که ریشه‌هایش را می‌کندند تا از زمین جدایش کنند:

- خانم این یه بی‌احترامیه به هم‌کلاسی‌مون. نرفته! یه ذره مهربون باشید. اون... اون...

دوباره این قطره‌های لعنتی که اسمش شده اشک راه افتادند روی صورتم و منظم رژه رفتند.

خانم رحمتی با خودکارش روی میز زد. بچه‌ها درِ گوشی حرف می‌زدند و نگاهم می‌کردند.

- رحمتی عزیزم بی‌احترامی اینه که من و شما، جنس و کالای ایرانی نخریم و تولید کننده‌هایی مثل بابای الماسی ورشکست شده و مجبور به مهاجرت بشن.

زهرا طوسی که دستش مثل پرچم مدام بالا بود، گفت:

- خانم اون‌جایی که رفتن بازم عروسک می‌سازن و تولید می‌کنن؟

خانم از توی کیفش کتاب را بیرون آورده روی میز گذاشت: «نه عزیزم، سرمایه می‌خواد. این طفلی‌ها هم چک و ورشکستگی و اوضاع بدی پیدا کردن. چی می‌شه گفت.»

سمانه قاسمی از ته کلاس گفت: «خانم آخه جنسای ایرانی کیفیت ندارن. تا می‌خری خراب می‌شن.»

یک صدا، دو صدا و در نهایت کلاس پر از سؤال و جواب شد.

- نه عزیزم؛ چون ما به خودمون و کارمون ایمان نداریم پس خودمون رو قبول نداریم.

- نه بابا خانم. یه نمونه دارید؟ مثال بزنید دیگه.

همه برگشتند و به اصلانی که آدامس می‌جوید و حرف می‌زد، نگاه کردند.

- بله! فرش ایرانی. چرا بهترین فرش جهان؟ مگه دختران و زنان روستایی نمی‌بافن؟ چون به کارشون به عنوان بهترین قالی ایمان دارن. توی دنیا از هر کی بپرسی بهترین فرش مال کجاست همه می‌گن... ساکت شد و نگاه ما کرد.

بچه‌ها مثل گروه سرود هماهنگ داد زدند: «ایران.»

خانم، شکلاتی را آورد، پوست طلایی‌اش را جدا کرد و به من داد:

- قسمتی فعلاً برگرد سر جات. این‌قدر بازار پر شده از باربی و عروسک‌های خارجی کم کیفیت که بازار اسباب‌بازی داخلی کساد شده. خب کجا بودیم؟

- خانم شعر مولوی. صفحه‌ی 19.

***

همه‌ی‌شان به ردیف ایستاده بودند. با دامن‌های بلند و پُرچین. روسری‌های محلی به سر. بعضی موهای‌شان را بافته بودند و کنار مادرشان آرام نشسته بودند. عروسک‌ها را می‌گویم.

توی مدرسه نمایشگاه زده بودیم. خانم صمدی، مدیر مدرسه به تلاش ما آفرین گفت و از طرح‌مان استقبال کرد.

- به بچه‌ها بگید با این شرایط عروسک‌هاشون در معرض دید قرار می‌گیره که: ایرانی باشن، دست‌ساز مادربزرگ‌ها یا مامان‌ها باشه ‌و مهم‌تر از همه باربی هم نباشه.

از شورای شهر و صدا و سیما هم آمده بودند. بوی خبر از همه‌جا می‌آمد. مدیر و بچه‌ها با تلویزیون مصاحبه کردند.

خانم عباسی که موزه‌ی عروسک‌های ملل را دیده بود، برای همه در مورد عروسک‌های تمام مردم جهان و به خصوص عروسک‌های ایرانی حرف زد. گفت که بیش‌تر عروسک‌ها با یک دلیل به وجود آمده‌اند. خانم عباسی گفت: «این کار ما خیلی ارزشمند است؛ چون همیشه کوه از یک سنگ شروع می‌شه! ما باید از خودمون شروع کنیم.»

عروسک سارای من، خانمانه برای همه دست تکان می‌داد.

باورم نمی‌شد نمایشگاه پر از عروسک‌هایی بود که مامان‌ها یا مادربزرگ‌ها بافته یا دوخته بودند. یکی از آن‌ها از ساقه‌های برنج بود. چند تا هم چوبی بودند. دلم می‌خواست همه مال من باشند. عروسک میرزایی را مادربزرگش درست کره بود و حتی موهایش از موهای خود مادربزرگش بود.

یک طومار هم امضا کردیم. (آری به تولیدات اسباب‌بازی‌های داخلی).

دویست نفر بیش‌تر می‌شدیم که آن را امضا کردیم.

روز خیلی خوبی بود. ناهید هم آمده بود. خوش‌حال بود. همیشه کوه با یک سنگ شروع می‌شود! یادم نمی‌رود.

CAPTCHA Image