آقای منچ

10.22081/hk.2018.65506

آقای منچ


فاطمه قربانی

صدای جیغ خانم تاس درآمده است. رو می‌کند به آقای منچ و می‌گوید: «این بازی کی تمام می‌شود؟ سرگیجه گرفتم از بس مرا این‌طرف و آن‌طرف پرت کردند.»

آقای منچ سعی می‌کند دل‌داری‌اش بدهد و آرامش کند، ولی مگر صدای داد و فریادها می‌گذارد صدا به صدا برسد!

خانم تاس تا می‌آید اشکش را پاک کند؛ نوبت بازیکن آبی است. بازیکن آبی سعی می‌کند طوری او را بچرخاند تا حتماً شش بیاورد، ولی باز خانم تاس روی عدد یک می‌نشیند. بازیکن آبی هنوز وارد بازی نشده است. گاهی هم که شش می‌آورد باید یک دور دیگر بالا و پایین بیفتد. این موقع‌ها به او می‌گویند: جایزه. نکند باز هم شش بیاورد این سرگیجه‌ها هم‌چنان ادامه پیدا می‌کند.

خانم تاس تا می‌آید نفسی تازه کند کسی ورق منچ را برمی‌گرداند و می‌گوید: «بیایید ماربازی.»

آقای منچ برخلاف خانم تاس، هیچ‌وقت احساس خستگی نمی‌کند. انگار همیشه بعد از منچ باید مار و پله هم بازی شود. این‌طوری صفایش بیش‌تر است.

راستی آقای منچ، می‌گویند تو دیجیتالی هم شده‌ای. راست است؟ پس خانم تاس چه؟ نه... نمی‌شود تو را آنلاین بازی کرد. آخر معلوم نیست آن سه نفر دیگر کی هستند؟ دخترند؟ پسرند؟ چند سال دارند؟

تو را باید چهارنفره بازی کرد. دوست نداری تو را تنها بازی کنند. حوصله‌ات سر می‌رود. دوست داری همیشه دور و برت شلوغ باشد.

وقتی اندروید می‌شوی، فقط سکوت می‌کنی و نمی‌توانی از هیجان داد بزنی. تو می‌شوی یک برنامه‌ی از قبل نوشته شده که حرکات‌هایت را تکرار می‌کنی. فرقی هم ندارد داری با کی بازی می‌کنی.

ولی من دوست دارم تو کاغذی باشی. وقتی تو را بازی می‌کنم خودت هم باشی. همان کاغذِ رنگ رنگی که هی از استرس قرمز بشوی. از ترس رنگت بپرد و زرد شوی. عصبانی بشوی و آبی. آرام هم که شدی سبز بمانی.

باید گاهی خانم تاس بیفتد روی کاغذ و بازی و مهره‌ها را به هم بریزد.

راستی آقای منچ، می‌گویند تو را یک نفر آلمانی اختراع کرده است. می‌گویند معنی اسمت هم «عصبانی نشو رفیق» است؛ ولی خودت می‌دانی، مگر می‌شود تو را بازی کرد و هیجان‌زده نشد رفیق؟

فکر می‌کنم در آلمان آن‌قدرها به تو خوش نگذشته باشد. شاید به خاطر همین است یک روز تصمیم گرفتی ساکت را ببندی و با خانم تاس و تمام مهره‌هایت راهی ایران بشوی.

این‌جا بچه‌ها تو را جور دیگری بازی می‌کنند. انگار از همان اول در ایران به‌ دنیا آمده باشی. آخر لهجه هم نداری.

آدم با تو یاد هیتلر نمی‌افتد. اتفاقاً خیلی هم صلح‌طلب هستی. آدم‌ها را دور هم جمع می‌کنی. تو صفای دور هم نشینی‌های ایرانی‌هایی. خدا تو را از ما نگیرد آقای منچ.

گاهی که تو را بازی می‌کنیم صدای ناله می‌آید. از بس تا خورده‌ای؛ کمرت درد می‌کند. نوار چسب می‌زنم به کمرت و حالا حسابی سرحال می‌شوی.

مهره‌های رنگی، بچه‌های تو و خانم تاس هستند. حسابی سرت شلوغ است. همیشه طرف‌دار شلوغی هستی. در برابر غر زدن‌های خانم تاس می‌گویی: «خدا بزرگ است. روزی‌رسان است. غصه نخور. ببین این بازی‌های کامپیوتری چه‌قدر تنها هستند؟ همه عزب مانده‌اند. به جای این غر زدن‌ها بلند شو کمی نرمش کن که الآن سر و کله‌ی بچه‌ها پیدا می‌شود. آن‌وقت باید یک ساعتی را هی چرخ بزنی. بلند شو خانم تاس. تازگی‌ها تنبل شده‌ای. این‌قدر نشسته‌ای پای تلویزیون که چه بشود. وقت نداریم. باید خودمان را آماده کنیم. الآن بچه‌ها از راه می‌رسند.»

CAPTCHA Image