مکتب‌خانه‌ی میرزاعباد (10)

10.22081/hk.2018.65500

مکتب‌خانه‌ی میرزاعباد (10)


مکتب‌خانه‌ی میرزاعباد (10)

سیدمحسن موسوی

اسب زبان‌بسته

آن روز از روزهایی بود که هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی‌رود. انگار همین دیروز بود. چهره‌ی ناراحت میرزاعباد هنوز جلوی چشمانم حاضر هست. اخم کرده بود و چهره‌اش سرخ و برافروخته بود.

هیچ‌کس جرئت این را نداشت که علت ناراحتی‌اش را بپرسد. نمی‌دانستیم که داستان چیست؛ اما می‌دانستیم که مطلب مهمی است. نمی‌توانستیم حدس بزنیم که موضوع چیست، ولی می‌دانستیم که مسئله، شخصی نیست. میرزاعباد، بر سر مسائل شخصی ناراحت نمی‌شد؛ ولی هیچ‌وقت این‌قدر هم ناراحت و عصبانی نمی‌شد. می‌توانستیم حدس بزنیم که باز هم یک نکته‌ای درباره‌ی مسائل دینی، انسانی یا اخلاقی است که ایشان را این‌قدر برافروخته کرده است.
قبل از این‌که شروع به حرف زدن کند، چند دقیقه‌ای زیر لب چیزهایی می‌گفت که خوب نمی‌شنیدیم. وقتی شروع به حرف زدن کرد، قطره‌های اشکش را می‌دیدیم که از روی صورتش سر می‌خورد و روی زمین می‌ریخت. گفت: «خداوند وقتی انسان را آفرید به خودش آفرین گفت؛ چون انسان قرار بود برترین مخلوقات خدا باشد. نمی‌دانم چه چیزی باعث شده که بعضی از ماها این‌قدر بد باشیم. این‌قدر راحت بدی کنیم. به انسان‌های دیگر بدی کنیم. به حیوانات بدی کنیم. مگر می‌شود که انسان بود و از زجر کشیدن انسان یا حیوانی لذت برد و خندید.

یک نفر از خدا بی‌خبر دیروز عصر یک حیوان را مورد آزار و اذیت قرار داده و حیوان زبان‌بسته آسیب دیده است. واقعاً می‌شود اسم آدم و انسان را روی این‌ها گذاشت؟» دیگر بغض امانش نداد و دستمال سفیدش را از جیبش بیرون آورد و اشک‌هایش را پاک کرد.

اسب زیبای مشهدی نصیر که توی منطقه‌ی ما، به رنگ زیبا و دم بلندش معروف بود، آن‌قدر خودش را به این‌طرف و آن‌طرف زده بود که همه‌ی بدنش زخمی و خونی شده بود. یک نفر، یک فلز حلبی‌مانند را به دم بلند حیوان بسته بود به گونه‌ای که وقتی حیوان حرکت می‌کرد، فلز به زمین برخورد می‌کرد و ایجاد صدای ناهنجار می‌کرد. حیوان از این صدا ترسیده بود و از آن فرار می‌کرد. هر چه بیش‌تر فرار می‌کرد و حرکتش شتاب می‌گرفت، صدای این حلبی بیش‌تر می‌شد. بیچاره حیوان، تا آرامش کنند و فلز را از دمش باز کنند، چند جای بدنش دچار آسیب و خون از سر و بدنش جاری شد.

آن روز ملاعباد، از شدت ناراحتی نتوانست به بچه‌ها درس بدهد و مکتب را تعطیل کرد. بچه‌ها هم برخلاف هر روز که با سر و صدا به طرف خانه‌های خودشان می‌رفتند، آرام و بی‌سر و صدا، از مکتب خارج شدند.

فردای آن روز، در مکتب همه‌اش صحبت از حادثه‌ی حیوان‌آزاری بود. ساعت آخر مکتب، میرزاعباد باز هم برای‌مان صحبت کرد و گفت: «ما پیروانِ دینی هستیم که ما را به مهربانی با حیوان‌ها سفارش کرده. ما پیروان پیامبری هستیم که فرموده به حیوان‌ها تازیانه نزنید. گوش حیوان را برای نشان گذاشتن نبرید و روی صورت و بدنش داغ نگذارید. بار زیاد روی حیوان نگذارید. وقتی ایستادید و با کسی صحبت می‌کنید، از روی چهارپا پیاده شوید.

ما دوستدار خاندان اهل‌بیت هستیم که همواره نسبت به آب و غذا دادن به حیوان و رسیدگی به امور آن‌ها سفارش کردند؛ حتی برای آن‌ها حق قائل شدن و گفتند حیوانات بر گردن انسان‌ها حقوقی دارند.

پس چرا باید به گونه‌ای عمل کنیم که یادآوری آن، انسان را خجالت‌زده می‌کند. از امروز همه‌ی شما بچه‌ها با هم پیمان ببندید که با حیوانات مهربان باشید و اجازه ندهید که کسی آن‌ها را اذیت کند.»

آن روز گذشت، ولی تأثیر عمیقی که این حادثه‌ی بد روی مردم ده گذاشت، موجب شد که مردم نسبت به حیوانات مهربان‌تر شده و با آن‌ها برخورد بهتری داشته باشند.

CAPTCHA Image