داستانک - قیچی مادربزرگ

10.22081/hk.2018.65368

داستانک - قیچی مادربزرگ


 

فاطمه سهیلی

مشکل درست از روزی شروع شد که مادربزرگم مُرد و قیچی‌اش ناپدید شد. او معتقد بود که همیشه باید وسایل شخصی را در هفت سوراخ قایم کرد؛ البته در وصیت‌نامه‌اش قیچی را به من تقدیم کرده بود، ولی چون بدخط بود موفق به پیدا کردن آن نشدیم و موهای من در مدت یک هفته خط قرمز کمرم را شکستند. موهای بلند و ژولیده؛ موهایی که با هیچ چیز (به جز قیچی مادربزرگم که ناپدید شد!) کوتاه نمی‌شدند. بعد از سه هفته موهایم آن‌قدر بلند شدند که کل فضای اتاقم را پر کردند!

داستان موهایم که به گوش حاکم رسید او دستور داد به هرکس که بتواند موهایم را کوتاه کند هزار سکه طلا جایزه بدهد. او فکر می‌کرد که موهای من در آینده برای حکومتش دردسرساز خواهند شد!

از آن روز به بعد همه می‌آمدند و از قیچی باغبانی گرفته تا ریختن ماده‌ی ذوب کننده روی موهایم را امتحان می‌کردند؛ اما هیچ یک نتوانستند یک تار مو از آن را جدا کنند.

بالأخره بعد از پنج هفته پس از واقعه‌ی ناگوار ناپدید شدن قیچی مادربزرگم، موهایم کل فضای خانه را فرا گرفتند و پنجره‌ها را باز کردند و شیشه‌ها را شکستند. برای همین هم همه به این فکر افتادند که بهتر است مرا از شهر و بلادمان بیرون کنند. پس مرا بردند و در وسط یک دشت گذاشتند. موهایم آن‌قدر بلند شده بودند که گنجشکان فکر می‌کردند که شاخه‌های درخت هستند و در میان آن‌ها لانه ساختند. یک بار هم به جرم این‌که موهایم در حین پرواز یک عقاب برفراز آسمان موجب سقوط دلخراش او شده بود مرا جریمه کردند!

غصه‌ی موهای بلندم از قصه‌ی بلند شدن‌شان داشت بزرگ‌تر می‌شد، تا این‌که یک روز یک آدم که اسمش علم بود، آمد و گفت: «من می‌دانم باید چه کرد.» و با سوتی که زد آدمک‌هایش را صدا زد تا بیایند. آدمک‌ها اول یک برج بلند ساختند و مرا روی نوک برج گذاشتند. بعد بُرس‌های آهنین‌شان را از چند طرف توی موهایم انداختند و آن‌ها را کشیدند. آن‌قدر محکم که تمام فرها و پیچ و تاب‌هایش صاف شد. بعد هم پایه‌های بلندی ساختند (از برج من خیلی کوتاه‌تر) و موهای من را از داخل آن‌ها رد کردند و به کل جهان بردند و این‌طور شد که سیم‌کشی‌های برق در کل دنیا در حال انجام شدن است و به خاطر رشد سریع موهای من بود که علم و دستیارانش مثل فناوری، رسانه و... روزبه‌روز در حال پیشرفت‌اند!

اما خیلی وقت است که من روی این برج بلند نشسته‌ام. راستی کسی قیچی سی سانتیِ دسته‌طلای کج و کوله‌ی مادربزرگم را ندیده است!

یادداشت

دوست خوبم، فاطمه‌جان، سلام!

تبریک می‌گویم که داستان‌نویسی را انتخاب کرده‌ای و داستان می‌نویسی. امیدوارم این نوشتن ادامه داشته ‌باشد و پیوسته و مستمر کتاب بخوانی و بنویسی. در همین داستان «قیچی مادربزرگ» - البته اصل نوشته‌ی شما اسم نداشت - شما توانسته‌ای یک داستان به ظاهر ساده و رئال را به یک داستان با پایان‌بندی فانتزی تمام کنید. این هنر و توانایی شما در داستان‌پردازی قابل توجه است.

البته همان‌طور که می‌دانید ما ابتدای داستان شما را حذف کردیم و داستان از همان جایی شروع می‌شود که مادربزرگ می‌میرد و قیچی گم می‌شود. این حذف ابتدایی داستان به دو دلیل بوده‌ است؛ اول آن‌که این قسمت از متن به لحاظ لحن و نوع روایت از داستان جدا بود. پس به راحتی حذف شد و ضرری برای داستان ایجاد نکرد. در واقع روایت و سبک نگارش شما در قسمت اول بیش‌تر به سمت متن ادبی بود و با خود داستان فرق دارد؛ یعنی متن داستان دو تکه شده بود. این دو تکه بودن نوشته سبب شده‌ بود که کار ضعیف شود. که با حذف قسمت اول، این ضعف برطرف شد.

باز بنویس. نوشتن مداوم به نویسنده آموزش می‌دهد تا خود اولین منتقد و کارشناس نسبت به نوشته‌هایش باشد.

باتشکر، آسمانه

CAPTCHA Image