طنز در تاریخ

10.22081/hk.2018.65359

طنز در تاریخ


کوه مزاحم

سیدسعید هاشمی

دو مرد مسافر خسته و کوفته به روستا رسیدند. مرد اول گفت: «فکر کنم این‌جا روستای «غورغور» باشد. ببین. آن کوه بزرگ و سیاه که روی روستا سایه انداخته، نشانه‌اش است.»

مرد دوم گفت: «بله درست است. این‌جا حتماً غورغور است. آن هم‌سفرمان که در شهر قبلی از ما جدا شد، می‌گفت کوه بزرگی در کنار روستاست که مردم روستا آن را بدیُمن می‌دانند و کسی به بالای آن نمی‌رود.»

مرد اول گفت: «خدا را شکر! حالا می‌توانیم امشب را این‌جا بمانیم و فردا صبح به سفرمان ادامه بدهیم.»

مرد دوم خنده‌ای کرد و گفت: «ای بابا! مثل این‌که نفست از جای گرم در می‌آید. مگر نشنیدی هم‌سفرمان چه گفت؟ گفت مردم شهر غورغور به شدت خسیس هستند و هیچ مسافری را نمی‌پذیرند. اگر مسافری به روستای آن‌ها برود، نه به او جا می‌دهند، نه آب و نه غذا. کاری می‌کنند که خود مسافر حتی اگر زخمی باشد، زود از آن روستا در برود.»

مرد اول گفت: «ولی من حسابی خسته‌ام. مگر نمی‌دانی؟ یک هفته‌ی تمام است که داریم راه می‌آییم. دیگر نفسی برایم نمانده. دیگر نمی‌توانم قدم از قدم بردارم.»

مرد دوم گفت: «کمی تحمل کن. یک نصف روز دیگر راه برویم به شهر می‌رسیم. در آن‌جا می‌توانیم به مهمان‌خانه برویم و شب را بمانیم. به مردم این روستا التماس نکن.»

مرد اول با خنده گفت: «تو فقط با من بیا و نگاه کن. ببین من چه‌کار می‌کنم! کاری می‌کنم که مردم این شهر دو - سه روز با کمال میل از ما پذیرایی کنند.»

مرد دوم با تعجب گفت: «حالت خوب است؟ معلوم هست چه می‌گویی؟ دو - سه روز؟ آن هم‌سفرمان می‌گفت این‌ها همان ساعت اول مهمان را فراری می‌دهند.»

ـ تو با من بیا و نگاه کن.

مرد دوم شانه بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. باهم پیش رفتند و وارد کوچه‌های روستا شدند. مردم روستا با تعجب مردان غریبه را نگاه می‌کردند. مردان مسافر چشم‌شان به چندتا بچه افتاد که توی کوچه مشغول بازی بودند. مرد اول جلو رفت و از یکی از بچه‌ها پرسید: «بچه‌جان می‌دانی خانه‌ی کدخدا کجاست؟»

بچه با انگشتش خانه‌ای را نشان داد و گفت: «آن‌جاست.»

مرد اول به دوستش گفت: «با من بیا به در خانه‌ی کدخدا برویم.»

دوستش پوزخندی زد و گفت: «هه! یارو را توی ده راه نمی‌دادند سراغ کدخدا را می‌گرفت.»

به خانه‌ی کدخدا که رسیدند، در زدند و کدخدا بیرون آمد. تا آن‌ها را دید، اخمی کرد و گفت: «ما این‌جا هیچی نداریم. خودمان هم فقیریم.»

مرد اول گفت: «کدخدا ما که از شما چیزی نمی‌خواهیم. ما دوتا مسافریم که داشتیم از این‌جا رد می‌شدیم؛ اما دیدیم مردم روستا خیلی دست‌تنگ هستند.»

کدخدا از خداخواسته گفت: «ای قربان دهنت! من هم همین را می‌گویم. باور کنید دست‌مان تنگ است. مردم این‌جا بیش‌تر کشاورز هستند که کشاورزی هم برای‌شان سودی ندارد.»

مرد اول گفت: «ما آمده‌ایم در خانه‌ات تا درباره‌ی همین موضوع با شما صحبت کنیم. من و این دوستم قدرتی داریم که می‌توانیم کاری کنیم شما وضع‌تان از این‌رو به آن‌رو شود.»

کدخدا با تعجب به مردهای مسافر نگاه کرد. از حرف‌های آن‌ها سر در نمی‌آورد.

مرد اول ادامه داد: «چرا زمین‌های‌تان این‌قدر کم است؟ چرا کشاورزی‌تان این‌قدر ضعیف است؟ شما می‌توانید زندگی بهتری داشته باشید.»

کدخدا که زبانش داشت بند می‌آمد، گفت: «بله درست است؛ اما چه جوری؟»

ـ ببین کدخدا! راستش را بخواهی به من ربطی نداشت؛ اما من دیدم خدا را خوش نمی‌آید که مردم این روستا را همین‌جور در رنج و سختی و بی‌پولی رها کنم و بروم. من می‌توانم کاری کنم که زندگی‌تان حسابی رونق بگیرد.

کدخدا که ضربان قلبش داشت به شماره می‌افتاد، گفت: «راست می‌گویید؟ آخه چه جوری؟ راستی چرا این‌جا ایستاده‌اید؟ این‌جا که بد است! بفرمایید خانه. بفرمایید تو یک گلویی تازه کنید. خسته شده‌اید.»

ـ نه کدخدا، ما خیلی وقت نداریم. باید زود برویم. فقط گفتیم به شما بگوییم و شما هم با اهالی صحبت کنید. اگر راضی بودند ما کارمان را شروع کنیم.

ـ آخر شما به ما نگفتید که می‌خواهید چه‌کار کنید؟

ـ کدخدا من قدرتی دارم که می‌توانم آن کوه سنگی سیاه را از جلوی روستا بردارم. می‌دانی اگر آن کوه برداشته شود، به هرکدام از شما چه‌قدر زمین می‌رسد؟ اگر این کوه به این بزرگی از این‌جا برداشته شود، کلی جا باز می‌شود و زیر این کوه، زمین بزرگی پیدا می‌شود که می‌تواند کشت‌زار خوبی برای مردم روستا شود.

کدخدا با چشم‌های گرد شده و دهان باز همین‌طور داشت آن‌ها را نگاه می‌کرد.

ـ آخر مگر می‌شود کوه به این بزرگی را جابه‌جا کرد؟

مرد خندید.

ـ ای بابا کدخدا! کار که نشد ندارد. من این قدرت را دارم که این کار را بکنم. تازه گیرم که این کار هم نشد. من که از شما چیزی نمی‌خواهم. اگر هم نشد ضرر نمی‌کنید. من فقط چون دلم برای مردم شما سوخته، می‌خواهم این کار را انجام دهم.

ـ یعنی شما می‌خواهید بدون پول این خدمت را به مردم ما بکنید؟

ـ کدخدا همه چیز که به خاطر پول نیست. پس انسانیت کجا رفته؟ ما یک هفته این‌جا می‌مانیم تا من بتوانم برنامه‌ام را شروع کنم. فقط باید جایی برای خواب داشته باشیم.

کدخدا گیج شده بود. با خوش‌حالی گفت: «ای بابا. جای خواب که این‌جا پر است. اصلاً توی همین خانه‌ی خودم بمانید. فقط بگذارید من با ریش سفیدهای ده صحبت کنم.»

***

مردم خسیس آن روستا از خدای‌شان بود که زمین‌های‌شان زیاد شود. کدخدا یکی از بهترین اتاق‌های خانه‌اش را به آن دونفر داد. وقتی داشت آن‌ها را به اتاق راهنمایی می‌کرد، مرد اول گفت: «کدخدا راستش ما توی این یک هفته باید خوب حس بگیریم تا بتوانیم کوه را جابه‌جا کنیم. برای این‌که بتوانیم خوب حس بگیریم باید خوب غذا بخوریم. بهترین غذا برای حس گرفتن، گوشت بره است. باید گوشت کباب کرده‌ی بره بخوریم.»

کدخدا یک لحظه تعجب کرد؛ اما وقتی به چهره‌ی مصمم آن دو نفر نگاه کرد، رویش نشد حرف‌شان را پس بزند. گفت: «باشد. باشد. بره که قابل شما را ندارد.»

مرد اول گفت: «به مردم روستا بگو صبح‌ها کره و عسل برای‌مان آماده کنند. ظهرها شیشلیک و شب‌ها چلومرغ زعفرانی. یادتان باشد که زعفران می‌تواند حس را قوی کند. مخصوصاً که کوه شما خیلی هم سنگین است و من باید حسابی حس بگیرم.»

کدخدا چیزی نمانده بود که بزند توی سرش؛ اما باز وقتی با خودش حساب کرد دید می‌ارزد که یک هفته ضرر بدهند؛ اما بعدش برای یک عمر راحت باشند.

وقتی کدخدا داشت از اتاق بیرون می‌رفت، مرد اول داد زد: «راستی کدخدا میوه یادتان نرود. میوه‌ی خوب و تازه حتماً باید بعد از غذا برای‌مان آماده باشد.»

وقتی کدخدا بیرون رفت، مرد دوم به دوستش گفت: «ای بابا! این چه کاری بود که کردی؟ مگر تو می‌توانی کوه به آن بزرگی را جابه‌جا کنی؟»

مرد اول خندید و گفت: «ببینم مگر تو از صبحانه‌ی مفصل و شیشلیک و چلومرغ زعفرانی بدت می‌آید؟»

ـ نه خیلی هم خوشم می‌آید. هیچ می‌دانی چند وقت است مرغ نخورده‌ام؟ شیشلیک که اصلاً از اول عمرم ندیده‌ام؛ اما تو وقتی این‌ها را بخوری چه جوری می‌خواهی کوه را جابه‌جا کنی؟ مگر با خوردن این‌ها زورت زیاد می‌شود؟

ـ نه بابا! حالا کی می‌خواهد کوه را جابه‌جا کند؟ فعلاً یک سفره‌ای پهن است. بگذار بخوریم تا این خسیس‌ها ادب شوند و بدانند که باید به مهمان احترام بگذارند.

***

یک هفته به سرعت برق و باد گذشت و روز موعود رسید. کدخدا در آن روز با چای و میوه و شربت فراوان به اتاق مهمان‌ها آمد و گفت: «بفرمایید میل کنید که امروز خیلی کار دارید.»

مهمان‌ها نشستند جلو تا خدمت خوراکی‌ها برسند. همین‌طور که داشتند می‌خوردند، مرد اول به کدخدا گفت: «کدخدا تا ما این خوراکی‌ها را بخوریم تو بلند شو به مردم بگو یک طناب محکم و ضخیم و بلند با یک میخ آهنی خیلی بزرگ آماده کنند که خیلی به کارمان می‌آید.» کدخدا که سراز پا نمی‌شناخت و منتظر بود که زودتر به زمینش برسد، بلند شد و رفت بیرون. مهمان‌ها هم بعد از خوردن خوراکی‌ها بلند شدند و رفتند کنار کوه. مردم روستا هم همه جمع شده بودند پای کوه تا وقتی کوه جابه‌جا شد، بتوانند بهترین قسمت زمین را بگیرند. مردِ اول گفت: «جوان‌های روستا جمع شوند و کمک کنند. این میخ بزرگ را به دامنه‌ی کوه بکوبید و یک سر طناب را با این میخ ببندید.»

جوان‌ها در یک چشم به هم زدن کاری را که مرد گفته بود، انجام دادند. حالا همه منتظر بودند تا مرد دستور بعدی را بدهد. مرد گفت: «خب حالا همه‌ی‌تان جمع شوید و سر دیگر طناب را بگیرید و بکشید. این‌طوری کوه کَنده می‌شود و یک طرفش بلند می‌شود. بعد من می‌روم زیرش و آن را روی شانه‌هایم می‌گذارم و می‌برم یک جای دورتر بر زمین می‌گذارم.»

با این حرف مرد، مردم که داشتند همهمه می‌کردند، یک‌دفعه ساکت شدند و با تعجب به مرد زل زدند. کدخدا گفت: «اما این کار غیر ممکن است.»

مرد گفت: «کار، نشد ندارد. چرا غیر ممکن است؟ چرا من می‌توانم کوه به این بزرگی را روی شانه‌هایم حمل کنم اما این همه جوان دلیر و تنومند نمی‌توانند کوه را یک ذّره بلند کنند؟»

بعد وقتی تعجب و درماندگی مردم را دید، گفت: «البته لازم نیست که خیلی زیاد بلندش کنید. همین که یک کمی از زمین فاصله بگیرد که من بتوانم بروم زیرش، کافی است.»

باز هم مردم با تعجب اول به مرد نگاه کردند و بعد به هم‌دیگر. کدخدا گفت: «این کار، شدنی نیست. مگر می‌شود کوه را بلند کرد؟»

مرد گفت: «پس می‌خواهید چه کار کنید؟ نکند انتظار دارید من خودم کوه را بلند کنم و بگذارم روی شانه‌ام؟ شما یک کوزه را هم که می‌خواهید روی شانه‌های‌تان بگذارید، باید کسی کمک‌تان کند.»

مردم به هم نگاه کردند. چیزی نداشتند بگویند. مرد گفت: «من فقط گفتم که می‌توانم کوه را جابه‌جا کنم. الآن هم حسابی حس گرفته‌ام برای این کار؛ اما نگفتم که کوه را می‌توانم بلند کنم؛ اما عیبی ندارد. مثل این‌که آمادگی ندارید. من بیش‌تر از این نمی‌توانم معطل شوم. باید بروم. در روستاهای دیگر منتظرم هستند؛ اما باز هم برمی گردم. شما فکرهای‌تان را بکنید که وقتی آمدم دیگر خیلی معطل نشویم.»

مرد این را گفت و به دوستش اشاره کرد که راه بیفتند. آن‌ها خداحافظی کردند و آرام‌آرام شروع کردند به دور شدن. مردم روستا زل زده بودند به کدخدا و کدخدا نمی‌‎دانست که چه بگوید.

CAPTCHA Image