بیژن شهرامی
- سلام پدرجان.
- سلام جانم، حمیدی؟
- نه، امیرم، دوست نوهیتان.
- خوشآمدی.
- آمدهام شهر فرنگ ببینم.
- (با خنده) شهرفرنگ؟ کمی دیر آمدهای!
- (با خنده) یک کم دیر آمدهام، عیب ندارد!
- پسرم من سالهای خیلی دور شهر فرنگی داشتهام.
- آمدهام کمی دربارهاش برایم حرف بزنید.
- حالا این شد یک چیزی.
- سراپا گوشم.
- جانم برایت بگوید دستگاه شهرفرنگی، زمان مظفرالدین شاه به ایران آمد. شاه قاجار در سفر به فرنگ نمونهای از آن را در نمایشگاهی در پاریس دید و دستور داد چند تایی از آن را به تهران آوردند.
- چه جالب!
- بله و جالبتر اینکه مورد استقبال مردم مخصوصاً بچهها قرار گرفت و به عنوان یک شغل آبرومند سری بین سایر مشاغل درآورد.
- طرز کارش چه طور بود؟
- تعدادی عکس را طوماروار دور دو تکه چوب (محور) میبستند، جوری که از دورِ یکی باز و دورِ دیگری بسته میشد. دریچههایی هم به سمت این عکسها باز میشد که مشتریان با دادن پول چشم بر آن میگذاشتند.
- کمرشان درد نمیگرفت؟
- نه، چند دقیقهای بیشتر نبود، بعد درِ دریچه را از پشت میبستم و به شوخی میگفتم: «سگ سیاهه نخوردت!»
- همهی عکسها مال فرنگ بود؟
- نه، از عکسهای متنوعی استفاده میکردیم.
- دربارهی عکسها توضیح هم میدادید؟
- بله.
- دستگاه را چهطور جابهجا میکردید؟
- چرخ داشت.
- خاطرهای هم از شغلتان دارید؟
- خیلی.
- یکی از آنها را برایم تعریف میکنید؟
- بله، یک بار پای صحبت عالم بزرگ شهر(1) نشسته بودم. با لبخند به من اشاره کرد و فرمود: دنیا مثل دستگاه شهر فرنگی این آقامحمد است، تا میخواهی گرم تماشا شوی، میگویند وقت تمام است!
- دلتان میخواهد یکبار دیگر پشت دستگاه شهرفرنگی بایستی؟
- همه آرزویم؛ اما چه کنم که بسته پایم...
1. آیتالله برهانq.
ارسال نظر در مورد این مقاله