تور و باغ

10.22081/hk.2018.65349

تور و باغ


مجید شفیعی

تور گفت: «کبوترِ من! باغِ من! درختِ من!»

باغ به تور گفت: «پرندگان من، درخت‌های من و گل‌های من، همه برای توست.»

جغدها هر چه بیش‌تر به باغ نزدیک می‌شدند، هوهوی بیش‌تری می‌کردند. آن‌ها را از شب‌شان جدا کرده بودند. سروها هم به تورِ افتاده روی زمین، می‌خندیدند. تور با نیشخندی به آن‌ها می‌فهماند که این وضع زیاد ادامه نخواهد داشت.

تور، باغ را می‌خواست. باغ تور را دوست داشت. باغ آرزو داشت که یک روز عروس شود؛ مثل همه‌ی آن عروس‌هایی که همین‌جا عروسی کرده بودند؛ با یک تور سفید خوشگل بر سرش.

تور گفت: «همه‌چیز مال من می‌شود.»

باغ گفت: «ما، مال پرندگان می‌شویم.»

کم‌کم باغ از پرنده‌های کمیاب پر شد.

باغ گفت: «نکند به ‌خاطر عروسی ماست که این همه پرنده این‌جا آمده‌اند؟»

تور که لایه‌لایه و پیچ در پیچ گوشه‌ای نشسته بود، گفت: «آینده مال ماست. نگران نباش! همه‌چیز مال ماست.»

باغ گفت: «من نگران تو هستم! پرنده، درخت و گل مال توست.»

همین‌طور باغ هر روز پر از تیهو، قرقاول، طوطی و پرندگان کمیاب دیگر می‌شد. برای پرنده‌ها  قفس‌های بسیار زیبا و بزرگ ساخته بودند. چندتا لانه‌ی جغد هم آن‌طرف‌تر ساخته بودند. جغدها همیشه با شک به همه‌چیز نگاه می‌کردند. تور از آن‌ها خوشش نمی‌آمد؛ چون شنیده بود آن‌ها پرندگان شومی هستند. او منتظر پرندگان زیباتری بود. می‌خواست همه‌چیز مال خودش باشد. سروها کمی ناراحت بودند؛ اما نمی‌خواستند حرف‌شان را بزنند. فقط با هم پچ‌پچ می‌کردند که نظر ما چه اهمیتی برای این باغ بزرگ و زیبا دارد. درختان دیگری هم هستند. هیچ‌کس عاشق جغدها نبود. آن‌ها عاشق شب بودند. شب رازهایی داشت که فقط آن‌ها می‌دیدند و می‌فهمیدند. باغ وقتی توی رؤیا می‌رفت، دیگر هیچ‌چیز را نمی‌دید. ماشین‌های بزرگ و باری می‌آمدند و در طول روز، پیچ و مهره‌ها و میله‌ها و آهن‌های بلند و باریک را می‌آوردند و نزدیک تور می‌انداختند.

یک اتاقک کوچک آهنی هم آمد، کنار درِ ورودی باغ ایستاد. رویش نوشته شده بود: باجه‌ی بلیت‌فروشی!

باغ داشت از خوش‌حالی پر درمی‌آورد. همه‌جایش را چراغانی کرده بودند.

به تور خوابیده روی زمین گفت: «نوبتی هم باشد، دیگر نوبت ماست!»

تور هم گفت: «نگران نباش! زمین و زمان مال ماست.»

تیهوها، سینه‌سرخ‌ها و قناری‌ها می‌خواندند؛ اما سروها زیاد هم خوش‌حال نبودند. جغدها به باغ و پرندگان خیره شده بودند و چیزی نمی‌گفتند؛ اما صداهای عجیب و غریبی از خودشان بیرون می‌آوردند که دلِ باغ را خالی

می‌کرد. کبوترها هم بق‌بقوهای‌شان را روی باغ پهن کرده بودند. باغ دیگر اطمینان پیدا کرد که عروسی نزدیک است. تور بلند شد. پیچ و تاب‌هایش باز شد و کش آمد. باغ می‌خندید. شیفته‌ی قد و قامت تور شده بود. دور باغ ستون‌های سیمانیِ قطوری درست کردند که از وسط آن‌ها، میله‌های آهنی بزرگ و باریکی بیرون آمده بود. تور آرام آرام به دور باغ پیچیده شد. می‌خواست همه‌ی باغ مال او باشد؛ البته به غیر از جغدهایش!

می‌گفت: «همه‌چیز مال خودم می‌شود؛ خودِ خودِ من.»

باغ می‌گفت: «با پرندگانم برایت می‌خوانم. با درختانم برایت می‌رقصم. با گل‌های زیبایم، خوش‌بوترین عطرها را  به سمت تو می‌کشانم.»

تور گفت: «غیر از تو، من هیچ‌کس را ندارم!»

بعد از پیچیده‌شدن تور به دور میله‌ها، آن‌ها را با پیچ و مهره‌ها و دستگاه‌های بزرگ سفت کردند. با هر گردش پیچ‌ها، تور سفت‌تر می‌شد و همه‌جا را در خود می‌گرفت. باغ کمی ناراحت شد.

 تور خندید وگفت: «منتظر باش؛ این‌ها مقدمات عروسی ماست. قلبم را ببین چه‌قدر برای تو سوراخ‌سوراخ شده است. می‌خواهم با قلبم برایت آب بیاورم!»

باغ خندید و گفت: «نگاه کن! من همه‌چیز دارم؛ پرنده، آب و ماهی؛ فقط تو را کم دارم.»

تور گفت: «من پُر از پرنده می‌شوم؛ پر از بهار! باد، بدنم را قلقلک می‌دهد. باید مثل باد بود؛ بویید و رد شد.»

باغ گفت: «نه! باید ماند و لذت برد. تو هم به آواز پرندگان علاقه داری؛ هان؟»

تور گفت: «پرندگانی که مال خودِ خودِ من باشد؛ درخت‌هایی که مال خودِ خودِ من باشد.»

باغ گفت: «این درخت‌ها از کمیاب‌ترین درخت‌ها هستند.»

تور بالا و بالاتر می‌رفت و سخت‌تر، کشیده‌تر و محکم‌تر می‌شد. او خودش را بالای درخت، باغ و پرنده‌ها می‌دید. داشت به آرزویش می‌رسید. از پهن‌ شدن روی زمین حسابی خسته شده بود. آرزو داشت بالاتر از همه باشد. دوست داشت همه‌چیز مال خودش باشد. دوست داشت از بالا به همه‌چیز نگاه کند. تور به باغ گفت: «بالا را نگاه کن! ببین چه‌قدر زیباست!»

باغ گفت: «عجب بدن قوی‌ای داری! هرچه کشیده‌تر می‌شوی، بلندتر و قشنگ‌تر می‌شوی! چه قدّ رعنایی! من از قدبلندها خوشم می‌آید.»

- حالا کجاهایش را دیده‌ای! وای! وای! کمرم، کمرم.

- وای! چی شد؟ چی شد؟

- نمی‌توانم زیاد حرف بزنم. قفسه‌ی سینه‌ام درد گرفته. کمرم کشیده شده.

تور دیگر حرف نزد. پیچ‌ها سفت و سفت‌تر شدند. روی سیم خاردارهای پشت باغ، پارچه‌ی بزرگی نصب کردند که رویش نوشته شده بود: باغ ِ پرندگان.

باغ با خود گفت: «هیچ‌وقت این همه آدم را یک‌جا ندیده بودم!»

باجه‌ی بلیت‌فروشی حسابی شلوغ بود. حصارها را زیادتر کرده و روی چند درخت سرو، لامپ‌های بزرگ گذاشته بودند. باغ نمی‌توانست درست نفس بکشد. درختان به هم فشرده شده بودند.

تور گفت: «حالا کمرم خوب شد. حالا همه‌چیز را می‌بینم. همه‌چیز، جز آن جغدهای شوم!»

جغدها به شب چیزهایی گفتند که هیچ‌کس نفهمید؛ حتی باغ که زبانِ همه‌ی پرندگان را بلد بود.

CAPTCHA Image