رئیس اخلال‌گرها

10.22081/hk.2018.65343

رئیس اخلال‌گرها


 

(به مناسبت سال‌روز پیروزی انقلاب اسلامی)

سیدناصر هاشمی

پدربزرگ آمده بود مدرسه‌ی من، ببیند راست می‌گویم که مدارس تعطیل است یا نه؟ یعنی در کل همه‌کاره‌ی خانه‌ی ما، پدربزرگ بود. آن‌قدر که از پدربزرگ حساب می‌بردیم، از بابا و مامان نمی‌بردیم؛ یعنی آن‌ها اصلاً کاری به کار ما بچه‌ها نداشتند. عوضش پدربزرگ در همه‌ی کارها نظر می‌داد؛ در لباس خریدن، مدرسه رفتن، مدرسه نرفتن، عیددیدنی، کوتاه کردن مو و... خلاصه موردی نبود که پدربزرگ در آن اعمال‌نظر نکند. آن‌ روز هم توی خانه وقتی گفتم مدرسه تعطیل است، همه قبول کردند جز پدربزرگ. با حالت تمسخر گفت: «از کجا معلوم نمره‌هات کم نشدن؟ نکنه می‌خوای جیم بزنی؟»

ـ این حرف‌ها چیه بابابزرگ؟ مگه نمی‌بینید مملکت بی‌صاحب شده.

ـ درست حرف بزن بچه. شاه به اون بزرگی. کجا بی‌صاحب شده؟ این حرف‌ها رو جایی نزنی یه موقع میان سراغ‌مون. فردا با هم می‌ریم مدرسه تا ببینیم چه خبره.

بابا با خنده گفت: «آقاجون شما نمی‌خواهی قبول کنی که شاه دیگه رفتنیه؟»

- این حرف‌ها چیه؟ کجا بره؟ این‌جا مملکتشه. خونه شه. مگه هر کی هر کیه که شاه امروز بیاد و فردا بره؟

مامان خندید و گفت: «بابابزرگ دست بردار. شاه بوی الرحمانش بلند شده. همین دیشب رفته بودم خونه‌ی گروهبان عباسی از خانمش رب‌گوجه بگیرم، گروهبان عباسی می‌گفت دیگه نمی‌تونن مردم رو کنترل کنند. رشته‌ی امور مملکت از دست‌شون در رفته. می‌گفت مردم این‌قدر نترس شدن که از مأمورها حساب نمی‌برند.»

بابابزرگ با عصبانیت گفت: «گروهبان عباسی بی‌خود کرد. مگه نگفتم با اون حرف نزنید. اون مأمور دولته، شکنجه‌گره، خطرناکه.»

گروهبان عباسی، همسایه‌‌ی‌مان بود. همه‌ی همسایه‌ها ازش می‌ترسیدند. می‌گفتند شکنجه‌گر است. همیشه با صورت اصلاح شده و سبیل کلفت و لباس‌های اتو کشیده می‌دیدمش.

با عصبانیت بابابزرگ، همه ساکت شدند و دیگر کسی با او کَل‌کَل نکرد.

صبح با پدربزرگ رفتیم مدرسه. تعطیل بود. اصلاً قیافه و حالت شهر فرق می‌کرد. موقع برگشتن، به عمد، پدربزرگ را از خیابان اصلی آوردم تا ببیند چه خبر است. هر چه جلوتر می‌رفتیم شلوغ‌تر می‌شد. پدربزرگ هی دست مرا می‌کشید و می‌گفت: «بچه، این‌جا شلوغه، بیا از کوچه پس کوچه بریم.»

تنها راهی که می‌توانستم پدربزرگ را با خودم همراه کنم این بود که احساساتش را تحریک کنم. هی می‌گفتم: «می‌ترسی بابابزرگ؟ معلومه رنگت پریده.»

پدربزرگ بادی به غبغبش انداخت و گفت: «من و ترس. اصلاً بیا بریم وسط غائله.»

خوش‌حال شدم. کلکم گرفته بود. جلوتر که رفتیم تعداد مردم هم بیش‌تر شد. مردم هی گُله به گُله دور هم ایستاده بودند و آتشی روشن کرده بودند. آن‌قدر رفتیم جلو که دیگر جلوی‌مان را نمی‌دیدیم. ناگهان یک نفر با صدای بلند فریاد زد: «بگو مرگ بر شاه!» و تمام جمعیت تکرار کردند. خیابان شلوغ شد. مردم چسبیده به هم راه می‌رفتند. شعار پشت شعار. پدربزرگ هول شده بود. ناگهان صدای تیر آمد. جمعت ساکت شد. صدای تیر دوم هم آمد. یک نفر داد زد: «مشقی نیست، جنگیه. دارن می‌زنن... دارن می‌زنن... فرار کنید... فرار کنید...»

همه برگشتند عقب. پدربزرگ دست مرا کشید عقب و شروع کرد به دویدن. خیلی شلوغ بود. دستم از دست پدربزرگ درآمد. من هم شروع کردم به دویدن پشت سر پدربزرگ، ولی پدربزرگ خیلی از من جلوتر بود. سر یک کوچه ایستاد. متوجه شد من نیستم. اطراف را نگاه کرد. داد زدم: «بابابزرگ.» مرا دید، دست تکان داد و داد زد: «از این‌طرف. از این‌طرف بیا.»

من دویدم طرف پدربزرگ. جوانی که در وسط تظاهرات کنندگان بود، وقتی دید بابابزرگ هی دست تکان می‌دهد و می‌گوید از این طرف...، فکر کرد منظور او کل جمعیت است. داد زد به جمعیت گفت: «همه بیاین این طرف، می‌ریم خونه‌ی اون پیرمرده.»

نزدیک بیست - سی نفر افتادند دنبال پدربزرگ. من هم قاطی جمعیت. پدربزرگ بدو، جمعیت بدو. پدربزرگ بدو، جمعیت بدو. کمی که دور شدیم پدربزرگ ایستاد و نفس تازه کرد. جمعیت هم ایستاد. ناگهان از سر کوچه صدایی آمد: «ایست؛ وگرنه شلیک می‌کنم.»

پدربزرگ تا سرباز را دید دوباره گفت: «قاسم از این‌ور.» و پیچید فرعی سمت چپ. یک نفر هم فریاد زد: «بچه‌ها از این‌ور.» دوباره جمعیت با ما آمد. هنوز به انتهای فرعی نرسیده بودیم که یک سرباز از انتهای فرعی پرید جلوی ما. خواستیم برگردیم که یکی هم از جلو آمد داخل کوچه. یخ کردیم. گیر افتاده بودیم. دو نفری محاصره‌‌ی‌مان کرده بودند. یکی‌شان داد زد: «با هیچ‌کدوم‌تون کاری نداریم، فقط اون رئیستون رو می‌خواهیم.»

همه نگاه کردن به هم: «رئیس کیه؟»

خودمان هم نمی‌دانستیم رئیس کیست. دوباره همان سرباز فریاد زد: «همه می‌تونید برید، فقط اون پیرمرده بمونه.»

رنگ پدربزرگ پرید: «من رئیس نیستم.»

جوانی از داخل جمعیت گفت: «ما نمی‌ذاریم ببرینش.»

ناگهان یک جیپ پر از مأمور از راه رسید. پدربزرگ گفت: «قاسم باید فرار کنیم.» ولی کجا فرار می‌کردیم؟ دو طرف کوچه را بسته بودند.

همان جوان وقتی جمله‌ی بابابزرگ را شنید، گفت: «بچه‌ها پیرمرده خیلی مرده، گفت فرار کنید.»

ناگهان همه شروع کردند از در و دیوار بالا رفتن و در عرض چند ثانیه همه غیب شدند. من ماندم و پدربزرگ. پدربزرگ رنگش زرد شده بود. سربازها آمدند جلو. یکی‌شان آمد و رخ به رخ پدربزرگ ایستاد. کم مانده بود دماغ‌شان بخورد به هم. پدربزرگ خندید و گفت: «خسته نباشید! جاوید...»

هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگهان مأمور سیلی محکمی به صورت پدربزرگ زد. دردش را من هم حس کردم. همان مأمور به بقیه اشاره کرد و دو - سه نفر آمدند و دو دست پدربزرگ را گرفتند و کشان‌کشان بردندش توی جیپ. پدربزرگ با صدای لرزان گفت: «نوه‌ام.»

یکی از سربازها گفت: «اون پسره، نوه شه، بیاریدش.» دوباره دو نفر آمدند و دست مرا گرفتند و مثل برگ کاه از زمین جدا کردند و پرتم کردند پشت ماشین.

***

توی یکی از اتاق‌های کلانتری بودیم. یک نفر که همه بهش می‌گفتند سرگرد اکبری، آمد جلوی پدربزرگ و نگاهی به سر تا پایش انداخت و گفت: «خوب چهره‌ات را عوض کردی. این لباس‌ها را پوشیدی که هیچ‌کس بهت شک نکنه. درست می‌گم؟ خب چندتا سؤال بیش‌تر ازت نمی‌پرسم. اگه درست جواب بدی، مشکلی پیش نمیاد، وگرنه کلاه‌مون می‌ره توی هم. فهمیدی؟»

پدربزرگ سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

ـ از کی می‌گیری؟ اون یارو کیه؟ اسمش رو می‌خواهیم.

ـ چی رو از کی می‌گیرم؟ اسم کی رو می‌خواهی؟

- خودت رو به اون راه نزن، همین چرندیات و آت و آشغال‌هارو!

بیچاره پدربزرگ گیج شده بود و نمی‌دانست چه بگوید. دستی به کله‌اش کشید و مرا نگاه کرد تا بلکه بتوانم کمکش کنم، ولی وقتی ناامید شد، خیلی یواش گفت: «والا چی عرض کنم... نون رو از نونوایی می‌گیریم. سبزی و میوه را هم از مغازه‌ی سر کوچه، واقعاً میوه‌هاش بده. به قول شما همش آت و آشغاله...»

سرگرد اکبری لبخندی زد و گفت: «حالت خوبه پیرمرد؟»

پدربزرگ هم لبخندی زد و گفت: «الحمدلله، به لطف شما!»

ناگهان سرگرد اکبری رفت عقب و سیلی محکمی زد به صورت پدربزرگ. پدربزرگ نزدیک بود از روی صندلی بیفتد روی زمین.

سرگرد اکبری توی اتاق قدم زد و گفت: «به من گفته بودند که شما پیرمردها خیلی سر سختید، من باور نمی‌کردم، ولی الآن با چشم خودم دیدم. پیرمرد تو یه پات لب گوره باز هم نمی‌خواهی حرفی بزنی؟ ولی من به حرفت میارم. قرارهاتون رو کجا می‌ذارید؟»

دوباره پدربزرگ نگاهی به من انداخت، ولی من نگاهم را دزدیدم. پدربزرگ خیلی یواش گفت: «قرارهامون رو... چیزه ... توی حیاط خونه.»

ـ آهان این شد یه چیزی. خب با کیا قرار داشتی. چه کار می‌خواستید بکنید؟

-  هیچی ... با نوه‌هام قرار داشتم. می‌خواستیم یواشکی بریم سینما. قرار شد همه جمع بشیم توی حیاط... همین. نمی‌دونم کی به شما لو داده.

ناگهان سرگرد سیلی دوم را هم زد توی صورت پدربزرگ. این بار گوشه‌ی لب پدربزرگ خون آمد. پدربزرگ عصبانی شد.

ـ چرا می‌زنی؟ خب تو سؤال کردی منم جواب دادم مگه مرض...

ولی حرفش را خورد. من گریه‌ام گرفته بود. دلم برای پدربزرگ می‌سوخت؛ ولی کاری از دستم بر نمی‌آمد. پریدم جلو و با گریه گفتم: «آقا به خدا اشتباه گرفتید. اصلاً بابابزرگ من این‌کاره نیست. اصلاً نمی‌دونه اعلامیه...»

هنوز حرفم تمام نشده بود که سرگرد اکبری چنان لگد آبداری زد به شکمم که پرت شدم گوشه‌ی اتاق. سرم گیج رفت. حالم داشت بد می‌شد. سرگرد داد زد: «بچه‌جون دفعه‌ی آخرت باشه می‌پری وسط حرف من. گوساله...»

پدربزرگ از جایش بلند شده بود: «نزن... بی‌وُژدان! بچه را نزن.»

دو سرباز، پدربزرگ را گرفتند و نشاندند سر جایش. مرا هم گرفتند و نشاندند روی صندلی. سرگرد اکبری برگشت طرف پدربزرگ: «خب سؤال آخر. اعلامیه‌ها رو از کی می‌گرفتی؟»

پدربزرگ کمی مِن و مِن کرد و گفت: «خب هرکس فوت می‌کرد اعلامیه‌اش را خودشان می‌آوردن.»

و سیلی سوم. پدربزرگ پرت شد روی زمین. توان نفس کشیدن هم نداشت. سرگرد اکبری عصبانی شده بود و هی توی اتاق راه می‌رفت و داد و بیداد می‌کرد: «همه‌ی خراب‌کارها همین‌جور عوضی هستن. ببین سرباز، شکل و قیافه‌اش را شبیه دهاتی‌ها کرده که ما بهش شک نکنیم. فکر کرده خیلی زرنگه. پیرمرد پیزوری. من از دهن آدم لال حرف می‌کشم بیرون، تو که دیگه زبونت سه متره.»

سرگرد اکبری همین‌جور داشت حرف می‌زد که یک‌دفعه درِ اتاق باز شد و مردی وارد شد. وای! نزدیک بود سکته کنم. آقای عباسی بود. همان همسایه‌ی‌مان که مامان

با خانمش رفت‌وآمد داشت. با دیدن آقای عباسی اشهدم را خواندم. آقای عباسی جلوی سرگرد اکبری خبردار ایستاد. سرگرد اکبری با اشاره به ما به آقای عباسی گفت: «عباسی اینارو ببر بازداشتگاه تا فردا بمونن اون تو، بلکه زبون اون پیرمرده باز بشه.»

آقای عباسی پا کوبید روی زمین و آمد طرف ما. تا نگاهش به پدربزرگ افتاد، گفت: «اِ اِ مش‌قربون تویی؟ تو این‌جا چه کار می‌کنی؟ پاشو ببینم.»

آقای عباسی به زور پدربزرگ را روی صندلی نشاند و نگاهی هم به من انداخت: «نوه‌ات هم که این‌جاست. چی شده؟»

قبل از این‌که حرفی بزنیم دوید طرف سرگرد: «جناب سرگرد... جناب سرگرد... ببخشید مثل این‌که اشتباه شده، اینارو من می‌شناسم.»

ـ خب منظور؟ نکنه خودت هم با اینا دستت توی یه کاسه است؟

ـ نه قربان، خدا نکنه! این مش‌قربون از آدمای منه. برام خبر میاره. حالا این‌جا چه کار می‌کنه نمی‌دونم.

- ولی گفتن راهپیمایی امروز رو اون رهبری می‌کرد.

آقای عباسی زد زیر خنده: «راهپیمایی؟ نه بابا. اهل این حرف‌ها نیست. این راپورتچی خودمونه. من دیدم خیلی ساده است گفتم اخبار محله رو بیاره برای من. چون به من همه شک می‌کنن، ولی به مش‌قربون نه.»

سرگرد اکبری دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و کمی فکر کرد. بعد رو کرد به آقای عباسی و گفت: «بی‌خود نیست جواب‌های چرت و پرت می‌داد. خیلی از مرحله پرته... یعنی تو ضمانتش می‌کنی؟»

- صددرصد. تنها کسی که من بهش اطمینان دارم که این‌کاره نیست همین مش‌قربونه.

ـ باشه، به ضمانت تو آزاد، ولی اگه دفعه‌ی بعد بیاد این‌جا تو رو هم بازداشت می‌کنم. فهمیدی؟

آقای عباسی پا کوبید زمین و گفت: «ممنون قربان. لطف شما رو فراموش نمی‌کنم!»

از هر دوی ما تعهد گرفتند که دیگر در راهپیمایی‌ها شرکت نکنیم و با مأموران هم همکاری کنیم. آقای عباسی هم خودش با ماشین ما را رساند خانه. توی راه هی قیافه‌ی نزار پدربزرگ را نگاه می‌کرد و به سرگرد عباسی بد و بیراه می‌گفت: «مرتیکه‌ی گردن کلفت. انشاالله که زودتر نابود بشن! ببین چه بلایی سر پیرمرد بیچاره آوردن...»

وقتی رسیدیم خانه کلی از آقای عباسی تشکر کردیم. آقای عباسی گفت: «مش‌قربون مواظب رفتارت باش. امروز تونستم با چندتا دروغ، تو رو از دست مأمورها نجات بدم؛ اما معلوم نیست روزهای بعد دروغ‌های من جواب بده.» آقای عباسی که رفت پدربزرگ گفت: «چیزی از کتک خوردن من جلوی بچه‌ها نگی. در ضمن فردا چندتا از این چیزا... چی بود؟ همینا که توی تظاهرات پخش می‌کنن؟»

ـ اعلامیه.

ـ آره... آره... چندتا از این اعلامیه‌ها بیار برام بخون ببینم چی نوشته توش. حالا زنگ بزن.

CAPTCHA Image