سمانه عبدی
پرندهی مهاجری که حرف میزند
اولین بار درست در فرودگاه عراق دیدمش. نگاه آرام و مطمئنش قلب کوچکم را لرزاند. با عبا و عمامهای سیاه کنار آدمهایی که با عجله اینطرف و آنطرف میرفتند، باصلابت ایستاده بود و نگاه نافذش اطراف را سیر میکرد. کنجکاو بالهایم را پر دادم و به سمت جمعیت رفتم. از همانجا بود که قصهی عهد من شروع شد. شاید بخواهید بدانید من کی هستم. اصلاً مهم نیست که یک پرندهی مهاجر جوان چرا و چگونه در یک فرودگاه سر و کلهاش پیدا شده است و از کجا آمده و به کجا میرود. من آن روز آنجا بودم تا امروز قصهی انسانی را برایتان بگویم که جهانی به احترامش بلند شد و صدای مقاومتش را سالهاست مردمان زیادی فریاد میزنند. خب دیگر اجازه دهید خاطرهام را برایتان بگویم.
فرانسه به امام سلام داد
وقتی پاهایش را روی خاک فرانسه گذاشت، میدانست که شاید اجازه ندهند اینجا هم بماند. درست مثل روزی که نگذاشتند پایش را روی خاک کویت بگذارد؛ ولی مطمئن به همراهان نگرانش نگاه میکرد. من با بالهایم تا خود پاریس را بال زده بودم. خسته، گوشهای ایستادم. آن روزها خبر مردی که فرودگاه به فرودگاه خواهد رفت تا صدای مظلومیت مردمانش را به گوش دنیا برساند، تیتر روزنامهها شده بود. همه میدانستند چریک پیری که پاهایش به زمین نمیچسبد «امام خمینی» است. از فرودگاه به طرف خانهای رفتیم. من از لبهی پنجرهی بازِ طبقهی دوم آن خانه وارد اتاق شدم، هجوم خبرنگارها و آدمهایی که فهمیده بودند او آمده است شوکهام کرده بود. بعدها فهمیدم اسم آن مرد امام خمینی است. هنوز گرد خستگی راه از تن امام و همراهانش نرفته بود که نیمه شب دو مرد با کت و شلوارهای مشکی در خانه را زدند و وارد شدند.
نوفل لوشاتو با آغوشی باز صدایت میکند
آن شب گذشت. همان شبی که مردهای کت و شلوار مشکی وارد خانه شدند. آنها فهمیده بودند که امام به فرانسه آمده است و حالا میخواستند جلوی فعالیتهای انقلابی امام را بگیرند. امام گفت: «اگر نتوانم فعالیتی انجام بدهم، اینجا ماندنم بیفایده است.» و همراهانش گفتند که آنها فقط فعالیتهایشان به زبان فارسی است و هزار حرف دیگر. آن شب گذشت و با حرفهای صریح و قاطع امام همه چیز حل شد و بعد از چند روز ماشینی جلوی خانه ایستاد و امام و بعضی از همراهانش سوار ماشین شدند. آنها به دهکدهی کوچکی به اسم نوفل لوشاتو رفتند. دهکدهی قشنگ و آرامی که مردمانش مهربانی را میفهمیدند و مهر میورزیدند.
مبارزهی چریکی به سبک امام خمینی
خانهای که در نوفل لوشاتو به آنها دادند بزرگتر از خانهی قبلی بود. برنامههای مبارزهی امام خمینی در آن سالها در نوفل لوشاتو روی نمازهای جماعت روزانه، گفتوگو با جوانهای مشتاق و خبرها و سخنرانیهایی که از طریق همراهانشان به تهران میفرستند، طرحریزی شده بود. آن روزها آدمهای زیادی میآمدند و میرفتند. انگار محبت امام دلهایشان را گرم کرده بود و مردمان نوفل لوشاتو هیچ وقت فراموش نکردند گلها و شیرینیهایی را که به دستور امام در شب کریسمس بین آنها پخش شد.
وطن صدایم میزند
روزهای بهمن سال 1357 روزهای شلوغی بود و خبرهای ریز و درشتی از تهران برای امام میآوردند. شوق و شور آن روزها حال هر کسی را عوض میکرد. بعد از 177 روز که در نوفل لوشاتو بودم یک روز امام گفت که تصمیم دارد به تهران برود. همگی در پاریس و تهران تلفن زدند که خطر دارد و امام نباید به تهران برود. امام بعد از شنیدن مخالفتهای اطرافیانش گفت: «وقتی میبینم که تصمیم دارم به تهران بروم و همه مخالفت میکنند یعنی باید به تهران بروم.»
نماد مبارزه بر بالهای فرشتگان میآید
ساعت 5 و 35 دقیقه از نوفل لوشاتو به سمت تهران حرکت کردیم. امام بعد از 35 سال دوری به وطن برمیگشت. خبرنگارهای خارجی و ایرانی زیادی همراه امام وارد هواپیما شده بودند. ساعت 9 و 37 دقیقه روز 12 بهمن سال 1357 بود که به فرودگاه تهران رسیدیم. امام با قدرت بیش از پیش که در پاهایش بود قدم روی پلههای هواپیما گذاشت و میدانستم که تنها یک چریک مبارز اینطور قدرتمند از پلهها پایین میآید. همین که امام به فرودگاه رسید. صدای خوش «خمینی ای امام» در کل فرودگاه نقاشی شد. آن روز امام را با ماشین به بهشت زهرا بردند. آدمهای بزرگی بودند که برای امام و اعتقاداتشان جنگیدند و شهید شدند. آنها همه در اینجا مدفون بودند.
پرندهای که دیگر هجرت نکرد
شاید بگویید که بعدش چه شد. بعدها حتماً از خاطرات خودم در تهران برایتان خواهم گفت؛ ولی بگذارید از امروز برایتان بگویم. من هر ساله 12 بهمن میآیم مرقد امام خمینی و روی گنبد طلاییاش مینشینم و با پرندههایی که سالهاست دوست شدهام ملاقات میکنم و به آدمهایی که هر ساله برای آن روز بزرگ دور هم جمع میشوند دست تکان میدهم. شما هم اگر خواستید میتوانید من را در این روز در مرقد امام ببینید پرندهی مهاجر پیری که دیگر هجرت نکرد؛ چون گمشدهاش را پیدا کرده بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله