علی مهر
آقای مرفه با ده - دوازده تا زنبیل به دست نفسنفسزنان از پلهها بالا میآمد. چندتا از همسایهها از جمله آقای نظیف، مراعات هم هن و هنکنان به دنبالش بودند. از سر و روی همهیشان عرق میریخت. به طبقهی پنجم که رسیدند همان موقع نمایشگر بالای آسانسور عدد پنج را نشان داد. در باز شد و چندتای دیگر از همسایهها و اهل محل از اتاقک آسانسور بیرون ریختند. آقای مرفه بعد از نگاهی از گوشهی چشم به آنها و غرولندی زیر لب، به طرف واحد هفده رفت و در زد. چند لحظه بعد خانم نزاکت در را باز کرد. آقای مرفه که در ملاقاتهای قبل تجربه کسب کرده بود، بلافاصله گفت: «سلام. نترسید خانم نزاکت! اینها با شما کاری ندارند. من در زدم.»
و یکی از زنبیلها را به طرف خانم نزاکت گرفت: «میخواستم از شما خواهش کنم که از این به بعد برای خرید از این زنبیل استفاده کنید.»
خانم نزاکت با رنگ پریده، چشمهای گشاد شده و لکنت زبان پرسید: «آآآ...خه...چ...را؟»
آقای مرفه پاسخ داد: «برای صرفهجویی در مصرف پلاستیک. برای مثال شما میتوانید بعد از خریدن میوه به جای استفاده از چندین پلاستیک میوههایتان را توی این زنبیل بریزید. آخر نمیدانید این پلاستیکها چه بلایی سر ما و زمین نازنین و طبیعت زیبایمان میآورند!»
خانم نزاکت که کمی حالش بهتر شده بود گفت: «میدانم. خیلی خوب هم میدانم.»
آقای مرفه با دستپاچگی گفت: «خب بله، بله که میدانید. منظور من این است که شاید من کمی بیشتر بدانم.»
و قبل از اینکه خانم نزاکت حرفی بزند، آقای مراعات گفت آخه یک خوابی دیده که خیلی تأثیرگذار بوده. از خواب که بیدار شده تصمیم گرفته زنبیل پخش کند... هه هه هه.»
آقای نظافت هم گفت: «حالا اگر زنبیل نمیخواهید اصراری نیست. آقای مرفه بدهیدش به من. قول میدهم هر وقت که برای خرید رفتم پرش کنم.»
خانم نزاکت در یک حرکت سریع زنبیل را از دست آقای مرفه درآورد و گفت: «خیلی هم میخواهم. ممنون آقای مرفه، خداحافظ!»
و رفت توی خانه و در را محکم بست. همسایهها چند لحظه در سکوت کامل به درِ واحد هفده نگاه کردند و این بار آقای مروت گفت: «نمیخواهی خوابت را تعریف کنی؟»
آقای مرفه جواب داد: «گفتم بعد از توزیع زنبیلها. پانزده واحد دیگر مانده.»
و ناگهان پرید توی کابین آسانسور: «بالأخره سوار شدم!»
آخرین زنبیل را که آقای مرفه به آخرین واحد در طبقهی هشتم داد، همسایهها دورش حلقه زدند و با هم گفتند: «حالا خوابت را تعریف کن.»
آقای مرفه هم بعد از کمی بهانه آوردن شروع کرد: «خواب دیدم داشتم غذا میخوردم. چلوکباب سلطانی، با روغن حیوانی...»
یکی گفت: «چه خواب خوبی! کاش...»
مرفه ادامه داد: «آره خوب بود، ولی یک اشکال داشت.»
- چی؟
- اینکه چلوکبابش پلاستیکی بود.
- پلاستیکی؟
- مگر میشود؟
- آره، حتی برنجش هم پلاستیکی بود. خیلی عصبانی شدم. بشقاب چلوکباب را پرت کردم. بلند شدم قدم زدم و یک دفعه یادم افتاد که میوه در یخچال داریم. رفتم درِ یخچال را باز کردم. یک سیب برداشتم و گاز زدم، ولی آن هم پلاستیکی بود. انگور برداشتم و در دهان گذاشتم، پلاستیکی بود. خیار، پلاستیکی بود. حسابی عصبانی شدم. درِ یخچال را محکم بستم. نگاهم افتاد به ظرف آجیل روی میز و رفتم سراغش. باور میکنید حتی پستهها هم پلاستیکی بود!
- عجب خواب وحشتناکی!
- پس ما چی بخوریم؟
- دیگه داشتم کلافه میشدم. همان جوری یعنی با زیرشلواری از خانه بیرون زدم. رفتم سراغ اصغرآقا.
- همین میوهفروش سرکوچه؟
- آره؛ میوهها را از او خریده بودم. رفتم توی مغازهاش و داد و بیداد راه انداختم که این چه میوههایی است به من فروختی؟ همهاش پلاستیکی است! اصغرآقا هم اخم کرد و جواب داد: «به من چه! اصلاً همه چی پلاستیکی شده. از بس پلاستیک ریختید روی زمین همه جا پر شده از پلاستیک. دیگر خاک پیدا نمیشود. نگاه کن.» و اشاره کرد به زمین جلوی مغازه. راست میگفت. زمین پر بود از پلاستیکهای رنگ و وارنگ. اصلاً خاکی وجود نداشت، حتی از زمین پلاستیک بیرون زده بود به جای گل. اصغرآقا گفت: «علتش این است که پلاستیک به این زودی از بین نمیرود. صدها سال در محیط باقی میماند. اینها را پسرم قند عسلم از مدرسه یاد گرفته.» در همین موقع محترم خانم زنبیل به دست وارد مغازه شد و رو به من گفت: «اگر تو هم مثل من به جای استفاده از ده تا پلاستیک یک زنبیل برای خرید با خودت بیاوری اینجوری میوهها و چلوکباب سلطانیات مزهی پلاستیک نمیدهد.»
یکدفعه آقای مرفه ساکت شد. آقای مراعات طاقت نیاورد و پرسید: «بعدش چی شد؟»
آقای مرفه گفت: «هیچی، از خواب پریدم و تصمیم گرفتم تا همهی دنیایمان را پلاستیک و مواد غیرقابل تجزیه نگرفتهاند دست به کار شوم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله