عباس عرفانیمهر
1-
سه تا کامیون توی صف هستند تا بلدوزر از کوه به آنها خاک بدهد. بلدوزر سیگار میکشد و چشمهایش چپ است. نصف کوه را کنده است. روی نصف دیگر کوه پر از تخم پرنده است و چند حیوان نگران از پشت یک سنگ بزرگ به آنها یواشکی نگاه میکنند. کامیونها هی همدیگر را فشار و هل میدهند تا زودتر خاک بردارند. روی یک کامیون نوشته کارخانهی خاک رس. روی یکی نوشته کارخانهی گچ روی، یکی دیگر نوشته کارخانهی سنگ...
کامیون اولی: «بابا هل ندهید، به همه میرسه.»
کامیون دوم: «تازه اگر هم نرسه کوه بعدی هم هست خودتان را نکشید.»
کامیون سومی: «وای! چه کوههای جیگری گیرمان آمده. صاحب ماهب هم نداره.»
2-
چند پرندهی مهاجر در حال پروازند. کولهپشتی و عینک خلبانی دارند. و بچههایشان هم پشتشان نشستهاند. روی یک تابلو بالای آسمان نوشته محل لانهسازی و تخمگذاری و فلش زده به سمت پایین و نوشته به کوه شلغمدره، خوش آمدید؛ اما کوه از بین رفته و به جای آن چند بلدوزر هست و رانندههای چاقشان نشستهاند و پولهایشان را که خیلی زیاد است میشمارند.
پرندهی مهاجر اولی:
- عه... پس کوه شلغمدره، کجا رفته؟
پرندهی مهاجر دومی:
- هر جا رفته خودش زود برمیگرده. بیا بنشینیم تا خودش بیاید تخمهای جدیدمان را رویش بگذاریم.
ارسال نظر در مورد این مقاله