سوگل عصاری
صدای همهمهی مسافران در داخل اتوبوس میآید.
خانم پیر میگوید: «چرا حرکت نمیکنیم؟ ماشین خراب شده؟»
آقایی با عینک ته استکانی میگوید: «نه خانوم توی ترافیک هستیم. اون جلو شلوغه، گمونم یه تصادفی چیزی شده.»
پسر دانشآموز میگوید: «راست میگه این آقا، ماشین پلیس هم وایساده.»
آقای جوان میگوید: «انگار آمبولانس هم اومده، چراغاش روشنه.»
خانم کارمند میگوید: «خدا به خانوادهشون رحم کنه، چه جوری باید به اونا خبر بدن.»
یک خانم جوان میگوید: «آقای راننده میشه من پیاده شم لطفاً؟ طاقت دیدن این صحنهها رو ندارم آخه.»
آقای چاق میگوید: «حالا چند نفر مُردن؟»
دستفروش داخل اتوبوس میگوید: «کمِ کم پنج نفر. آخه هر روز اینجا چند تا تصادف میشه.»
خانم مسن میگوید: «حالا یکی بره خبر بیاره.»
دختر دانشجو میگوید: «خودتون رو ناراحت نکنین مادر، فردا همهشو توی روزنامه مینویسن.»
اتوبوس آرام آرام به محل حادثه نزدیک میشود، یک وانت نیسان پر از بار وسط چهارراه خراب شده و روشن نمیشود. مردم دارند کمک میکنند ببرنش کنار خیابون.
ارسال نظر در مورد این مقاله