چند حدیث از امام حسن عسکری علیه السلام
به مناسبت سالروز ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
هاجر زمانی
وسط سال تحصیلی به مدرسهی جدید رفتم. توی مدرسهی قبلی شاگرد اول بودم و مورد توجه همه؛ اما توی کلاس جدید، احمد برای همه جور دیگری بود. حتی معلمها با او مشورت میکردند. زنگ تفریح، بچهها برای بودن با او رقابت میکردند. درسش هم خوب بود؛ اما نه به خوبی من! بین خودمان بماند، برای این همه توجه یک کم به او حسودی میکردم. تا این که آنفولانزای سختی گرفتم و یک هفته نتوانستم به مدرسه بروم. آن وقت بود که احمد را شناختم. در این مدت هر روز به من زنگ میزد و حالم را میپرسید. با حوصله درسهای جدید را برایم میگفت و قول داد وقتی به مدرسه برگشتم، درسهای جدید را باهام دوره کند. وقتی به مدرسه برگشتم، روی تابلو اعلانات یک حدیث از امام حسن عسکری علیه السلامدیدم و تازه آن وقت بود که دلیل محبوبیت احمد را متوجه شدم: «کسی که پارسایی خوی او، بخشندگی طبیعت او و بردباری خصلت او باشد، دوستانش زیاد میشود.»
2
استرس داشتم. بابا رفته بود مدرسهام تا کارنامهام را بگیرد. میدانستم گل نکاشتم و برعکس، حسابی خراب کردم... با نگرانی منتظر برگشت بابا و یک تنبیه درست و حسابی بودم. زنگ زدند. مامان گفت: «یعنی پدرت به این زودی برگشته؟»
بابا نبود. خاله اینها بودند. وای خدا! حالا بابا میآمد و جلوی خاله حسابی آبرویم میرفت. خصوصاً که همه فکر میکردند من پسر درسخوانی هستم... یعنی بودم!
بابا آمد. مامان برایش یک لیوان شربت آورد. صورت بابا قرمز بود، وقتی نگاهم کرد از حالت چشمهایش فهمیدم از دستم عصبانی است؛ اما حرفی نزد. شربتش را تا ته خورد. بعد از رفتن مهمانها خودم تندی جلو رفتم و گفتم: «ممنون که پیش مهمانها چیزی بهم نگفتید...»
بابا گفت: «مگر این حدیث از امام حسن عسکری علیه السلام را نشنیدی که فرمودند هرکس برادرش را در خلوت پند دهد، او را آراسته و هرکس برادرش را در جمع پند دهد، او را سرشکسته کرده است؟»
گفتم: «قول میدهم سال جدید جبران کنم و به جای وقت تلف کردن توی شبکههای مجازی و بازی کردن، بیشتر درس بخوانم.» بابا دستی به سرم کشید و لبخند زد.
3
زهرا پای تخته ایستاده بود و مثل بلبل به سؤالهای خانم معلم جواب میداد و تمرینهای ریاضی را حل میکرد. داشتم از روی جوابها مینوشتم که مینا درگوشم پچ پچ کرد: «دخترهی سیاه لاغرمردنی رو ببین! چهطور داره خودشو برای خانم لوس میکنه! من که ازش خوشم نمیاد. خیلی افادهایه.»
تعجب کردم: «نه بابا! زهرا اینطوری نیست. به همهی بچهها توی درس خوندن کمک میکنه، برای کسی کلاس نمیذاره!»
زنگ تفریح من و مینا به زهرا برخوردیم. مینا جلو رفت و بیسکویتش را به او تعارف کرد: «به به خانم شاگر زرنگ! کیف کردم حتی خانم معلوم هم مونده بود اینقدر که تند جواب سؤالا رو میدادی.»
زهرا تشکر کرد و رفت. به مینا گفتم: «من دیگه نمیخوام باهات دوست باشم!»
مینا با چشمهای گرد پرسید: «آخه چرا؟»
گفتم: «به این کار تو میگن دورویی! مگه نشنیدی اون روز حاجآقا وسط نماز چه حدیثی از امام حسن عسکری علیه السلامبرامون گفت؟ گفت چه بد بندهای است آنکه دورو و دو زبان باشد!»
4
زنگ تفریح بود. رفتم دفترِ مدرسه تا از یکی دبیرهایمان سؤالی بپرسم. الهه هم آنجا بود. پیش خانممدیر! داشتند با هم حرف میزدند. ناخواسته حرفهایشان را شنیدم: «باشه دخترم، هروقت رفتیم خونه در موردش با پدرت حرف میزنیم!»
دخترم! گوشهایم درست میشنید؟ الهه، بغل دستی من، دختر خانممدیر بود! پس چرا تا الآن چیزی نگفته بود؟ وقتی زنگ خورد و الهه پیشم نشست، جیغ کوتاهی زدم: «وای الهه! نگفته بودی کلک که دختر خانم مدیری!»
لپهای الهه گل انداخت: «گفتن نداشت!»
با هیجان گفتم: «من اگه جای تو بودم به همه میگفتم و کلی پُز میدادم!»
الهه با خجالت گفت: «آخه درست نیست. تازه ممکنه بچهها فکر کنن من از دخترِ مدیر بودن میخوام سواستفاده کنم. دیگه باهام مثل قبل نیستن... سرسنگین میشن... اینطوری راحتترم... راستش از وقتی یک حدیث از امام حسن عسکری خوندم، این تصمیم و گرفتم. امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند: «فروتنی نعمتی است که بر آن حسد نورزند.»
5
داشتم تند و تند جواب سؤالها را مینوشتم که ضربهای به پایم خورد. یواش گفتم: «آخ!» و برگشتم. امیر بود. گفت: «زود باش برگهات رو بده! چشمهایم گرد شد. شانههایم را انداختم بالا، یعنی: «چی میگی؟ متوجه نمیشم!»
امیر نگاهی به اطرافش کرد. آقا معلم دم در کلاس با یکی از معلمهای دیگر مشغول صحبت بود و حواسش به ته کلاس یعنی ما نبود. امیر خیلی آرام دستش را جلو آورد. خواست برگهام را بردارد و با برگهی خودش جابهجا کند. اخم کردم، یعنی نه! امیر در یک حرکت ناگهانی برگهام را کشید و لبخند آمد روی صورتش. گفتم: «گناهه! درست نیست!»
یواش گفت: «ای بابا! اگه این گناهه، باشه، گناهش گردن من! بعد تند تند مشغول نوشتن شد...»
بعد از امتحان، امیر را پیدا کردم، دست روی شانهاش گذاشتم و کاغذی را که نوشته بودم، توی دستش گذاشتم. توی کاغذ یک حدیث از امام حسن عسکری علیه السلام نوشته بودم: از گناهان نابخشودنی این است که گفته شود: ای کاش مرا به غیر از این گناه بازخواست نکنند (یعنی گناه را کوچک و سبک بشمارد.)
ارسال نظر در مورد این مقاله