سیدسعید هاشمی
(به مناسبت دهمربیع الثانی، سالروز وفات حضرت معصومه سلام الله علیها)
بیابان سرخ شده بود. سرها و نیزهها و شمشیرها و کلاهخودها پخش و پلا بودند و غروب داشت بیابان را فرا میگرفت. فرمانده به چند سربازی که زنده مانده بودند، گفت: «شمشیرها و نیزهها مال شما. بارها را بگردید. پول و طلا اگر بود به من تحویل بدهید.»
رفت پشت صخره. چند کنیز و زن دور کجاوه ایستاده بودند. کنیزها گریه میکردند و زنها بر صورت خود چنگ میزدند. یکی از مأموران گفت: «سردار، با این زنها چه کار کنیم؟»
سردار نگاهی به چهرههای وحشتزدهی زنها انداخت و گفت: «آنها را رها کنید.»
بعد سوار اسب شد و به طرف شهر تاخت. مأمورها هم با دستان پر دنبالش.
بانو همانطور که در تب میلرزید از کجاوه پایین آمد. یکی از کنیزها دست او را گرفت. بانو با قدمهای ناتوان و آرام رفت بالای سر زید. نشست و شروع کرد به گریه کردن. بعد هم بالای سر هارون و بعد بالای سر جعفر. کنار هر کدام اشکی ریخت و نالهای کرد. یاد خاطرهها و کودکیاش افتاد. یاد اینکه این برادرها مثل سرباز محافظ، همیشه مراقب او بودند و به او احترام میگذاشتند. یاد اینکه وقتی تصمیم گرفت به مرو برود برادرها همه همراهش آمدند تا تنها نباشد. یاد اینکه هیچ کدام او را کمتر از بانو صدا نمیکردند. بانو پیش خودش فکر کرد حالا جواب برادرش علی را چه بدهد؟ این برادران نزد او امانت بودند. اما امانت از دستش رفت.
یکی از زنها به کنیزها اشاره کرد که بانو را بلند کنند. کنیزها بانو را بلند کردند و به کجاوه بردند. یکی از کنیزها به بقیهی زنها گفت: «بانو میفرمایند بدنها را در همینجا به خاک بسپارید.»
هیچکس توان نداشت که چهل بدن را به خاک بسپارد. شب شده بود. بانو کمی آب خواست تا وضو بگیرد؛ اما هنوز شروع به وضو گرفتن نکرده بود که یکی از زنها گفت: «بانو آنجا را نگاه کنید! آن نور چیست؟»
بانو سر بلند کرد. در آن دوردستها چند شعلهی لرزان در دل تاریکی به سمت آنها میآمدند. شعلهها آمدند تا نزدیک شدند. چند مرد بودند که هرکدام مشعلی در دست داشتند. مردها هراسان دور آنها را گرفتند. یکی از مردها که ریش بلند سپیدی داشت، دور و برش را نگاه کرد و گفت: «پدر و مادرم به فدایتان! اینجا چه شده؟ نکند صحرای کربلا تکرار شده؟ خاک بر سرم که دیر خبردار شدم. چه بلایی بر سر خاندان رسول خدا آوردهاند؟ حالا جواب خدا را چه بدهیم؟»
مردها گریه میکردند؛ با صدای بلند و بدون هیچ خجالتی.
مرد ریش سپید گفت: «چه کسی این بلا را بر سر شما آورده؟ بشکند دستی که روی شما شمشیر کشیده.»
به یکی از کنیزها گفت: «بانو کجا هستند؟»
کنیز کجاوه را نشان داد. مرد رفت کنار کجاوهای که روی شتری نشسته بر زمین قرار داشت: «بانو! خاک بر سرم. خدا از من نگذرد که خبر آمدنتان را دیر شنیدم. پدر و مادرم به فدایت بانو. کاش میمردم و این صحنه را نمیدیدم!»
مرد ریش سپید سر بر پای کجاوه گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. همه گریه میکردند. مرد گفت: «خدا لعنت کند حاکم و مأمورانش را. خدا جزایشان را در همین دنیا بدهد. چه بر سر آل علی آوردهاند!»
یکی از کنیزها پرسید: «شما چهطور باخبر شدید؟»
ما شنیده بودیم که گروهی از خاندان امام به این سمت میآیند. خودمان را آماده کرده بودیم تا به استقبالتان بیاییم؛ اما همین الآن مسافری که شما را دیده بود پیش ما آمد و گفت: «در بیرون شهر جنگی درگرفته.»
مرد بلند شد و به همراهانش گفت: «بیایید شتر را بلند کنید. باید به ساوه برویم.»
کنیز گفت: «ما باید از بانو اجازه بگیریم. بانو باید به ما بگویند که کجا برویم.»
بعد پردهی کجاوه را بلند کرد و با بانو حرف زد. چند لحظه بعد پرده را انداخت و گفت: «بانو میفرمایند کمک کنید تا بدنها را به خاک بسپاریم.»
با این حرف، مردها همه به تکاپو افتادند و در یک چشم به هم زدن، جنازهها را در خاک پنهان کردند.
بانو که خاکسپاری را نگاه میکرد طاقت نیاورد و دوباره زد زیر گریه. در دل گفت: «من بدون شما برادران باوفایم چگونه بروم نزد علی بن موسیالرضا؟ او الآن منتظر است تا همهی ما را با هم ببیند.»
با گریهی معصومه همه به گریه افتادند. مردان ساوهای بر سر خاک جنازهها نشسته بودند و شانههایشان به شدت میلرزید.
بانو از کجاوه پایین آمد. رو به قبله ایستاد و نماز را شروع کرد. همه دیدند که او نماز میخواند و میلرزد. لرزشش از بیماری و تب بود یا از غصهی برادران و برادرزادگانش؟ هیچ کس نفهمید.
وقتی نمازش تمام شد، مرد ریشسپید گفت: «بانو شما را به خدا پیشنهاد مرا بپذیرید و با من به ساوه بیایید. خانهی من، خانهی شماست و زن و دختران من کنیز شما و پسرانم غلامان حلقه به گوش شما هستند.»
بانو پرسید: «تا قم چهقدر راه است؟»
مرد به هول و ولا افتاد: «تا قم؟ شما به قم چهکار دارید؟ چرا قم را میپرسید؟ نکند میخواهید به قم بروید. ای وای بر ما اگر که تا اینجا آمدهاید و نخواهید به ساوه بیایید! بانوی من، پدر و مادرم به فدایتان. تا قم ده فرسخ است؛ اما نگذارید این ننگ بر ما بماند.»
بانو گفت: «ما را به قم ببرید. از پدرم شنیدهام که شهر قم مرکز شیعیان ماست.»
مرد سرش را زیر انداخت و دوباره شروع کرد به گریه کردن: «فدایتان شوم بانو! حالا که بر ما منت نمیگذارید و ما را لایق نمیدانید اجازه بدهید تا قم همراهیتان کنیم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله