کلاه گم شده

10.22081/hk.2017.64933

کلاه گم شده


طنز تاریخ

 

سیدسعید هاشمی

میرزاکمال آرام‌آرام از خزینه‌ی حمام در آمد و با کسانی که توی حمام بودند خداحافظی کرد و به رختکن حمام رفت. لنگش را از توی بقچه‌اش بیرون آورد و خودش را خشک کرد. بعد کم‌کم لباسش را پوشید. نگاهی توی آینه‌ی رنگ ورورفته و شکسته‌ای که به دیوار رختکن زده بودند، انداخت. دستی به ریش‌های تُنُک و حنایی‌رنگش کشید. بعد نگاهش به سر صاف و براقش افتاد. دستی به سرش کشید و پیش خودش گفت: «هی‎ی‎ی‌ی‌ی... جوانی کجایی که یادت به خیر! چه دورانی داشتیم. روی سرمان یک خروار مو بود. از دست موهای بلند و پرپشت‌مان آسایش نداشتیم؛ اما حالا چی... کله‌ی‌مان صاف صاف شده است.»

این را گفت و کلاه نمدی‌اش را بر سرش گذاشت. لباس پوشیدنش که تمام شد، راه افتاد به طرف میز حمامی تا پول حمامش را حساب کند. هنوز دو قدم برنداشته بود که احساس کرد کمی سردش است. نگاهی به لباس‌هایش انداخت. یادش آمد جلیقه‌اش را نپوشیده است. برگشت سر رختکن تا جلیقه‌اش را بردارد. اما هر چه نگاه کرد جلیقه‌اش را ندید. تعجب کرد. بیش‌تر گشت. رختکن دیگران را هم نگاه کرد؛ اما جلیقه‌اش نبود که نبود. عصبانی شد. رفت طرف حمامی. داد زد: «آهای حمامی! این چه وضعشه؟ ما توی حمام تو هم امنیت نداریم؟ یعنی چی؟ اگه نمی‌تونی حمامت را مراقبت کنی ول کن برو دنبال یک کار دیگه.»

حمامی که بی‌خیال از همه جا پشت میزش نشسته بود و داشت قلیانش را می‌کشید، با سروصدای میرزاکمال از جا بلند شد و گفت: «چی شده میرزاکمال؟ چرا سروصدا می‌کنی؟»

- یعنی چی؟ جلیقه‌ام را جلوی چشمت برده‌اند اون وقت انتظار داری سروصدا هم نکنم؟ نکنه دوست داری برات آواز هم بخونم؟

حمامی گفت: «حالا چرا داد می‌زنی؟ آروم باش ببینم چی شده؟ با سروصدا کردن که کاری پیش نمی‌ره.»

میرزاکمال دست حمامی را گرفت و او را به طرف رختکن برد. رختکن خود را به او نشان داد و گفت: «تو بگو جلیقه‌ی من کجاست؟»

حمامی کمی با تعجب میرزاکمال را نگاه کرد و بعد گفت: «حالت خوبه میرزاکمال؟»

میرزاکمال از سؤال حمامی تعجب کرد و گفت: «به مرحمت شما! چه‌طور مگه؟»

ـ مرد حسابی، تو به این‌جا اومدی که جلیقه نداشتی!

عصبانیت میرزاکمال بیش‌تر شد: «یعنی چی؟ یعنی می‌گی من دروغ می‌گم؟ یعنی می‌گی من می‌خوام تو رو بتیغم؟»

حمامی لبخندی زد و در حالی که سعی می‌کرد میرزاکمال را آرام کند، گفت: «این چه حرفیه میرزاکمال؟ منظور من اینه که حتماً یادت رفته جلیقه بپوشی و اونو توی خونه جا گذاشتی. مگه یادت نیست هفته‌ی پیش هم اومدی این‌جا حموم کردی بعد گفتی کیسه‌ی پولت گم شده. انداختی گردن شاگرد بدبخت من. بعد رفتی دیدی توی مغازه‌ی بغل جا گذاشتی؟»

سروصدای میرزاکمال بیش‌تر شد: «نخیر. مگه من دیوونه‌ام که لباسمو توی خونه جا بذارم و بعد بیام این‌جا داد و بیداد کنم؟ اون کیسه‌ی پول فرق داشت. من رفته بودم میوه بخرم کیسه‌ی پولم رو توی مغازه‌ی یارو جا گذاشته بودم؛ اما جلیقه فرق داره. آدم جلیقه‌شو جایی در نمیاره که جا بذاره. تو می‌خوای جلیقه‌ی منو بالا بکشی.»

ـ این حرفا چیه میرزاکمال؟ من بیست ساله که این‌جا حموم دارم. هنوز یه نفر هم از این‌جا ناراضی نرفته.

ـ نرفته که نرفته. حالا من می‌رم. من ناراضی می‌رم پول حمامت رو هم نمی‌دم.

ـ لااله‌ال... امروز عجب گیری افتادیم ها! خب نده. زودتر جل و پلاستو جمع کن از این‌جا برو، حوصله‌ات رو ندارم. برو ببینم. اما دیگه حق نداری بیایی این‌جا حموم کنی. هر دفعه اومدی این‌جا یه بازی درآوردی.

ـ نمیام. اصلاً اگه تو هم نمی‌گفتی نمیومدم. توی حمومی که امنیت نیست بهتره که آدم پا نذاره.

میرزاکمال این را گفت و بدون این‌که پول حمامی را بدهد، از حمام بیرون آمد. همین طور می‌رفت که چشمش به مغازه‌ی عطاری افتاد. یادش آمد که زنش گفته بود وقتی داری به خونه میایی یه کم فلفل و زردچوبه بگیر بیار.

رفت طرف مغازه و سلام داد.

- چه‌طوری مش‌مراد؟ خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ یه دو مثقال فلفل و زردچوبه بده. خیر ببینی الهی!

مش‌مراد که با یک دستمال چرک و سیاه داشت مگس‌های مغازه‌اش را می‌زد، گفت: «سلام میرزاکمال. حالت خوبه. کم پیدایی؟»

بعد یک ورق کاغذ از روی پیشخوان برداشت و رفت طرف کیسه‌ی فلفل و زردچوبه. دو مثقال فلفل و زردچوبه کشید و داد به میرزاکمال و گفت: «می‌شه دو سکه.»

میرزاکمال کاغذ لوله شده را گرفت و گفت: «دستت درد نکنه. الآن پول‌شو می‌دم.»

بعد کاغذ فلفل و زردچوبه را گذاشت کناری و گفت: «بذار کیسه‌ی پول‌مو از توی بقچه‌ام دربیارم.»

اما هرچه نگاه کرد بقچه‌اش را ندید. گفت: «مش‌مراد تو ندیدی که من بقچه‌مو کجا گذاشتم؟»

ـ نه والّا من اصلاً حواسم به تو نبود، من داشتم با این دستمال مگس‌های مغازه رو می‌زدم.

میرزاکمال دوباره همه جای مغازه را به دقت نگاه کرد و بعد گفت: «مش‌مراد شوخی نکن. بقچه‌ی منو بده.»

مش‌مراد با تعجب گفت: «یعنی چی میرزاکمال؟ من چه شوخی‌ای با تو دارم؟ ما دیگه سنی ازمون گذشته.»

میرزاکمال داد زد: «پس بقچه‌ی منو کی برداشته؟ یعنی می‌گی پا درآورده و فرار کرده؟»

ـ من چه می‌دونم مرد حسابی؟ خودت که می‌بینی از وقتی که اومدی من پشت این پیشخون هستم. اصلاً بیرون نیومدم.

ـ آره پشت پیشخون هستی؛ اما خوب بلدی مردمو نقره‌داغ کنی!

ـ این چه حرفیه که می‌زنی میرزاکمال؟ من سی - چهل ساله که این‌جا مغازه دارم. تا حالا کسی از من بدی ندیده.

ـ بله، بدی ندیدن. از بس که تو زرنگی و دُم به تله نمی‌دی؛ اما کور خوندی. من این‌دفعه نمی‌ذارم قسر در بری. یا بقچه‌ی منو می‌دی یا می‌رم از دستت شکایت می‌کنم.

مش‌مراد عصبانی شد و داد زد: «ای بابا! من هرچی کوتاه میام این مرد دور برمی‌داره. برو هرکار که می‌خواهی بکن. اتفاقاً مأمورهای نظمیه منو می‌شناسند و سال‌هاست که میان این‌جا از من جنس می‌خرند.»

ـ حالا می‌بینی. همچین مچ‌تو بگیرم که خودت کیف کنی. این فلفل و زردچوبه رو هم می‌برم خونه به جای پول اون بقچه. البته اون بقچه‌ی من بیش‌تر از این‌ها ارزش داره. منّت‌ها بقیه شو بعداً باهات حساب می‌کنم.

مش‌مراد تا آمد حرفی بزند و جوابی بدهد، میرزاکمال فلفل و زردچوبه را برداشت و زد بیرون.

بعد از مدتی خسته و کوفته به خانه رسید. زنش گفت: «میرزاکمال چرا این‌قدر دیر کردی؟ من فلفل و زردچوبه را برای آبگوشت ظهر می‌خواستم، دیگه دیر شده. نمی‌تونم آبگوشت بار بذارم.»

میرزاکمال نشست و به متکا تکیه داد. گفت: «ای بابا. چی بگم زن. مردم بی‌دین شده‌اند. دیگه مال مردم‌خوری عادی شده.»

ـ مگه چی شده؟

ـ چی می‌خواستی بشه؟ دیگه توی حموم هم امنیت نیست. امروز جلیقه‌ام رو توی حموم دزدیدند. البته من می‌دونم کار خود حمومیه. از قیافه‌اش معلوم بود که کار خودشه.

ـ چی می‌گی مرد؟ دزدی کدومه؟ جلیقه‌ات توی خونه‌اس.

دهان میرزاکمال از تجب باز ماند.

ـ چی؟ توی خونه‌اس؟ یعنی من جلیقه‌مو نپوشیده بودم؟

ـ نه که نپوشیده بودی. صبح که داشتی به حمام می‌رفتی، یادت رفت بپوشی. من هم هر چی از پشت سر صدات کردم، نشنیدی و رفتی.

ـ ای داد بیداد! بیچاره حمومی! بنده‌ی خدا گفت که شاید توی خونه جا گذاشته باشی‌ها! چه‌قدر سرش داد زدم! چه‌قدر بهش تهمت زدم!

ـ ای بابا! چی بگم میرزاکمال. تو از اول هم همین‌طوری بودی. حواس‌پرت و شلخته و بداخلاق. خب برای چی با اون حمومی بیچاره دعوا کردی؟ اون بنده‌ی خدا چندساله اون‌جا حموم داره. تا حالا با کسی درگیر نشده.

میرزاکمال گفت: «حالا کاریه که شده. بعداً می‌رم ازش معذرت‌خواهی می‌کنم. حالا پاشو ناهار رو بیار که حسابی گشنه‌ام.»

زن میرزاکمال به مطبخ رفت تا ناهار را آماده کند. در همین وقت کلون در صدا کرد.

میرزاکمال که لم داده و پایش را هم دراز کرده بود، داد زد: «زن، دارن در می‌زنند. ببین کیه.»

زن میرزاکمال رفت در را باز کرد. چند لحظه بعد آمد و به میرزا گفت: «پاشو با تو کار دارند.»

ـ کیه؟

ـ اون اوستا حمومی بدبخته. گفت: «به میرزا بگو بیاد دم در. خیلی هم اخمو بود.»

میرزا گفت: «یعنی چه‌کار داره؟»

و بلند شد و رفت دم در. وقتی دم در رسید، تا آمد حرفی بزند، حمامی بقچه‌ای را که در دستش بود داد به میرزاکمال و گفت: «بیا میرزاکمال. بقچه‌ی لباس‌هاتو یادت رفته بود بیاری. بیا بگیر یه وقت مردم رو دزد نکنی.»

میرزا با تعجب بقچه را گرفت و گفت: «ای داد بیداد! این بقچه توی حمام جا مونده بود؟ ای وای! چه‌قدر من حواس‌پرت هستم. راستی جلیقه‌ام هم پیدا شد. بابت تهمتی که بهت زدم معذرت می‌خوام.»

حمامی با عصبانیت گفت: «فایده نداره میرزاکمال. تو امروز معذرت‌خواهی می‌کنی؛ اما دوباره هفته‌ی بعد میایی و دردسر درست می‌کنی.»

این را گفت، خداحافظی کرد و رفت.

روزهای هفته گذشتند و گذشتند تا دوباره نوبت به جمعه رسید. میرزاکمال که بدنش حسابی به خارش افتاده بود، هی دست می‌برد زیر لباسش و بدنش را می‌خاراند. زنش گفت: «میرزاکمال چرا این‌جوری می‌کنی؟ خب پاشو برو حمام.»

ـ آخه زن تو که نمی‌دونی. هفته‌ی پیش با حمومی بدجوری دعوا کردم. گفت اگه بیایی حمام دیگه راهت نمی‌دم.

ـ خب حق داره بنده‌ی خدا. تو هر وقت به حمام اون رفتی یه سروصدایی راه انداختی و پول‌شو ندادی؛ اما عیبی نداره. اون همسایه است. مارو می‌شناسه. می‌دونه که تو قصد و غرضی نداشتی. پاشو برو ازش معذرت‌خواهی کن. اگه نری می‌خواهی چه‌کار کنی؟ نمی‌شه که دیگه تا آخر عمرت حمام نری.

میرزا‌کمال که دید حرف زنش حسابی است، بلند شد و مثل هرصبح جمعه، بقچه‌اش را زد زیر بغلش و راه افتاد به طرف حمام. حمامی که با چندتا از شاگردها و دوستانش مشغول کشیدن قلیان بود، از پشت میزش بلند شد و آمد طرفش.

ـ کجا میرزاکمال؟ مگه قرار نبود دیگه این طرف‌ها پیدات نشه؟

میرزاکمال که سعی می‌کرد لبخند بر لب داشته باشد و خودش را مهربان نشان بدهد، گفت: «ای بابا! تو چه‌قدر سخت می‌گیری؟ بابا من هفته‌ی پیش یه چیزی گفتم تموم شد رفت پی کارش. اشتباه هم از من بود. سعی می‌کنم دیگه اشتباه نکنم. حالا اجازه بده برم خودمو بشورم که حسابی به خارش افتاده‌ام.»

حمامی گفت: «اول پول حمام هفته‌ی قبل‌تو بده.»

میرزاکمال از توی کیسه‌ی پولش یک سکه درآورد و به حمامی داد.

حمامی گفت: «حالا پول حمام امروزتو بده.»

ـ ای بابا من که هنوز حمام نرفتم. پول حمام رو باید در آخر حمام داد نه اول حمام.

ـ بله، شما درست می‌فرمایید. ما هم از همه‌ی مردم پول حمام رو در آخر حمام می‌گیریم؛ اما چون شما آدم بد سابقه‌ای هستید و ممکنه که دوباره دبه کنید، لطف کنید پول حمام رو همین الآن بدید؛ وگرنه از حمام خبری نیست.

میرزاکمال که چاره‌ای نداشت، دست در کیسه‌اش کرد و یک سکه‌ی دیگر به حمامی داد. حمامی سکه‌ها را توی دخلش انداخت و گفت: «حواست باشه. همه‌ی لباس‌ها و پول‌هاتو نگاه کن. دوباره نری حمام و برگردی بگی فلان چیزم نیست؟»

ـ نه قول می‌دم نگم.

حمامی، کارگرها، شاگردها و دوستانش را صدا کرد و گفت: «همه‌تون خوب ببینید. میرزاکمال با همین لباس‌ها و بقچه‌ی همیشگی‌اش به حمام من اومده. اگه دبه کنه دیگه حسابش با کرام‌الکاتبین هستش.»

میرزاکمال که در مقابل چشم مردم حسابی خجالت کشیده بود، گفت: «مرد حسابی چرا آبروریزی می‌کنی؟ من که گفتم دیگه بازی در نمیارم. پولت رو هم که پیش پیش دادم. دیگه چی می‌خواهی؟»

میرزاکمال این را گفت، لباس‌هایش را درآورد و به طرف خزینه رفت تا خودش را بشوید. وقتی رفت داخل حمام، یکی از شاگردهای حمامی گفت: «اوستا می‌خواهی این میرزاکمال رو حسابی ادب کنیم؟»

ـ چه‌طوری؟

ـ بیا کلاهش رو برداریم و قایم کنیم. اون بدبخت هم قول داده که دیگه غر نزنه و بازی درنیاره.

حمامی لبخند زد. شاگرد حمامی با لبخند اوستا، قوت قلبی پیدا کرد و رفت کلاه میرزاکمال را از توی رختکن برداشت و زیر میز حمامی قایم کرد. یک ساعت بعد وقتی میرزاکمال از حمام بیرون آمد رفت توی رختکن. مثل همیشه اول کمی توی آینه‌ی رنگ و رورفته خودش را نگاه کرد و کمی با خودش حرف زد. کمی هم دست به سرش کشید و حسرت دوره‌ی جوانی را خورد. بعد بقچه‌اش را باز کرد و لباس‌هایش را پوشید؛ اما هرچه بقچه‌اش را زیر و رو کرد، کلاهش را پیدا نکرد. نگاهی به حمامی و اطرافیانش انداخت. آن‌ها هم داشتند او را زیرچشمی نگاه می‌کردند. با خودش گفت: «نکنه اصلاً یادم رفت کلاهم رو بیارم و توی خونه جامونده؟»

اما کمی که فکر کرد یادش آمد که زنش کلاهش را بهش داد و اتفاقاً یادآوری کرد که کلاهت را جا نگذاری.

بعد فکر کرد که نکند دزدی چیزی آمده سر بقچه‌ی لباس‌هایش؟ اما باز به خودش جواب داد: «خب اگر دزد می‌آمد که کیسه‌ی پول را برمی‌داشت. چرا کلاه را برداشته.»

دوباره به حمامی و دوستانش نگاه کرد. آن‌ها هم او را نگاه می‌کردند و لبخند کم‌رنگی هم روی لبان‌شان بود. با خودش گفت: «یعنی چی؟ چرا منو نگاه می‌کنند؟ چرا می‌خندند؟ نکنه می‌خوان با من شوخی کنند؟ بهتره برم ازشون بپرسم ببینم کلاه منو ندیدند؟»

اما باز کمی که فکر کرد دید قول داده دیگر بازی در نیاورد. کلافه شده بود. نمی‌دانست چه‌کار کند. در همین وقت حمامی صدایش زد.

ـ میرزاکمال تو که لباس‌هاتو پوشیدی، پولت رو هم که دادی، پس چرا نمی‌ری خونه؟ چرا همین‌طور اون‌جا ایستادی و داری فکر می‌کنی؟

میرزاکمال دید چاره‌ای ندارد جز این‌که حقیقت را به حمامی بگوید. رفت جلو. دستی به سر کچلش کشید و گفت: «اوستا ببخشید. خیلی معذرت می‌خوام. اما تو رو خدا یه نگاهی به کله‌ی من بکن. ببین این کله، کله‌ایه که بشه باهاش بدون کلاه بیرون اومد؟ نه تو رو خدا خودت قضاوت کن. من نمی‌خوام دوباره مثل هفته‌های قبل بازی در بیارم؛ اما خودت انصاف بده آیا این کله می‌تونه بدون کلاه بیاد بیرون؟»

با این حرف میرزاکمال، حمامی و دوستانش پقی زدند زیر خنده. با صدای بلند خندیدند. حمامی به شاگردش اشاره کرد. شاگرد، کلاه میرزاکمال را از زیر میز برداشت و بهش داد. میرزاکمال که با دیدن کلاهش حسابی خوش‌حال شده بود، خنده‌ای کرد و گفت: «ای بابا! نکنه این کار رو کردید که من رو ادب کنید؟ بابا من که عذرخواهی کردم. مطمئن باشید دیگه حواس پرتی نمی‌کنم.»

کلاهش را بر سرش گذاشت و بعد با خوش‌حالی از حمام بیرون رفت. خدا خدا می‌کرد مغازه‌ی عطاری باز باشد تا او بتواند پول فلفل و زردچوبه‌ی هفته‌ی قبل را حساب کند.

CAPTCHA Image