گفت‌وگو با کودکانی که قبر می‌شویند

10.22081/hk.2017.64932

گفت‌وگو با کودکانی که قبر می‌شویند


حنا مشایخ

یک لقمه نان، یک قبرستان خیلی بزرگ

او از مرگ چیز زیادی نمی‌داند. آن‌قدر کوچک است که مات و مبهوت به گریه و زاری دیگران نگاه می‌کند و جلو می‌آید!

ظرف بزرگ آب در دست راستش، شانه‌ی کوچکش را به طرف پایین خم کرده و در مسیر نگاهش به پسر بچه‌ی مرفه‌ای می‌رسم که با لباس‌های تمیز و ظاهر آراسته در گوشه‌ای ایستاده و دیگران منتظر اجرای خواسته‌های او هستند!

نزدیک‌تر می‌شود و آرام آب را روی سنگ می‌ریزد.

او آن‌قدر با تجربه این کار را می‌کند که حتی قطره‌ای از آب هم به اطراف نمی‌پاشد!

فردی اسکناسی به او می‌دهد.

گونه‌های آفتاب‌سوخته، دستان کوچک سرد و گرم چشیده، لب‌هایی خشک و موهایی ژولیده نمایان‌گر آن است که او خیلی زود مرد شده و از بد روزگار، روزی خود را از راه شستن قبرها در می‌آورد!

نه لطف بی‌منتی و نه دستی مهربان که از سر محبت نوازش‌گر آن‌ها باشد؛ اما آن‌ها باز هم خدا را شاکرند.

نمی‌دانم آیا در خانه کسی منتظرشان هست؟ اصلاً خانه‌ای دارند؟ و آیا گریه‌های بی‌صدای‌شان را کسی می‌شنود؟

نور بی‌رحم خورشید دستان کوچک‌شان را سرسختانه می‌سوزاند و بی‌شک سرمای زمستان بر آن‌ها تازیانه می‌زند.

داستان دخترک کبریت‌فروش را یادتان هست؟

دخترکی که به دلیل فروخته نشدن کبریت‌هایش و از ترس این‌که دست خالی به خانه برود در سرمای خیابان ماند و جان داد...

- چند می‌گیری قبر بشویی؟

- هر چه‌قدر بدی!

- اگر خیلی کم بدم؟

- عیب نداره، بده، جارو هم دارم!

قیافه‌اش بیش از همه مرد شده بود و دستان زمختش نمایان سی سال زحمت مردانه بود، نه یک زندگی ده‌ساله.

مجتبی می‌گوید: «هر روز از هشت صبح با مترو به بهشت زهرا می‌آیم. برادر بزرگم جلوی ورودی سوم گل می‌فروشد و من و زینت (خواهر کوچکش) بطری‌های‌مان را از حوضچه‌ی میدان پر می‌کنیم و قبرها را می‌شوییم.

او می‌گوید درآمد ثابتی ندارد و نمی‌تواند بگوید که در ماه چه‌قدر پول در می‌آورد.

هر وقت آدم‌های بیش‌تری بمیرن کاسبی بهتره!

این‌جا معمولاً هیچ وقت خلوت نیست؛ اما خیلی‌ها خودشان آب می‌آورند و قبر می‌شویند؛ اما هر وقت آدم‌های بیش‌تری بمیرند کاسبی بهتر است!

- دل‌تان این‌جا نمی‌گیرد؟ حوصله‌ی‌تان سر نمی‌رود؟

- چرا از این‌جا اصلاً خوشم نمی‌آید، اما مجبورم.

- می‌شود یک قبر بشویی؟ از پشت عکس بگیرم، عکس را هم نشانت می‌دهم.

- نمی‌شود.

اصرار نمی‌کنم. از او خیلی سؤال دارم؛ اما مزاحمش نمی‌شوم، این پا و آن پا می‌کند و دبه‌ی سنگینش را زمین نمی‌گذارد.

مجتبی با پولش می‌خواهد برای زینت کفش بخرد تا پیش دوستانش خجالت نکشد و جالب این‌که زینت آرزو دارد برای مجتبی دوچرخه بخرد تا با دوچرخه‌اش سر قبرها کار کند...

قبرستان نیز مثل دمپایی‌های کهنه‌ی زینت جای تفکر است، همیشه از آمدن به این مکان ترس داشتم؛ اما از این به بعد جای خرما و حلوای خیرات، با خودم کفش و لباس‌های پسرم را که برایش کوچک شده به همراه می‌آورم!

مجتبی هیچ‌وقت به مدرسه نرفته و زینت چهارساله است.

صدای اذان در قبرستان می‌پیچد و فرصت برای درآمدش کوتاه است.

اسکناسی به او می‌دهم. برق خوش‌حالی در چشمانش نمایان می‌شود...

***

حسن دوازده‌ساله است. پاچه‌های شلوارش را تا زانو بالا زده و با ادعای مردانگی داد می‌کشد: «آبیه آب...»

به او می‌گویم: «خیلی وقت است این‌جا کار می‌کنی؟» با تعجب نگاهم می‌کند. بلافاصله برای ترغیب او به صحبت می‌گویم: «آخه خیلی حرفه‌ای داد می‌زدی.»

- ( با لبخند): سه – چهار سال است.

اسمت را حسن صدا می‌کردند، چند سالته؟

- بله، دوازده سال.

- دوازده سالته با چهار سال سابقه‌ی کار در قبرستان؟

خوش‌حال می‌شود، با خنده می‌گوید: «آره، مگه چیه؟»

- چه‌قدر درآمد داری؟ پسرم.

- اگه شلوغ باشه ده – دوازده تومنی کار می‌کنم. اگر نه سه - چهارتومن.

- چند می‌گیری قبر بشویی؟

- بعضیا پانصد می‌دن، بعضیا هم کمی بیش‌تر.

- راضی هستی؟

- آره، خداروشکر. خرجی مدرسه‌ام را خودم میدم. یه کامپیوتر قسطی خریدم.

- عالیه. مدرسه هم می‌ری و کار هم می‌کنی. معدلت چنده؟

- نوزده.

- با این که کار هم می‌کنی معدلت خیلی خوب است.

چند تا پسربچه‌ی دیگه هم به جمع ما اضافه می‌شوند. جوری که انگار دوست دارند با آن‌ها هم صحبت کنم.

- اسم من ابوذر است.

(گونه‌های گل انداخته و چشمانی پر از شیطنت دارد، بدون آن‌که چیزی بپرسم می‌گوید:)

- بله من هم کار می‌کنم.

- آفرین ابوذر، چند ساله کار می‌کنی؟

- از پنج سالگی. دوسال هم گل‌فروشی کردم. الآن هم سیزده سالمه.

انگار هنگام صحبت با حسن تمام سؤال‌های من را حفظ کرده.

- شانسی، یک موقع یکی میاد دو هزاری می‌ده. یکی هم داد می‌کشه که آب نریز همه جار و گل کردی (با خنده) یک بار هم به یکی از بچه‌ها بیست هزار داده بودن.

- مدرسه هم میری ابوذر؟

- آره، دوم راهنمایی‌ام. معدلم پانزده.

- خواهر و برادر؟

- چهار تا برادر و دو تا خواهر. همه‌مون کار می‌کنیم. برادر بزرگام مثل پدرم چاه کن شدن.

- این کار را دوست داری؟

با تردید نگاه می‌کند و می‌گوید: «آره. دوستامم این‌جا هستن.»

- از کمیته یا بهزیستی هم پول می‌گیرید؟

 (کمی مکث می‌کند، دست‌هایش را روی کمرش می‌گذارد و می‌گوید:)

- من کار می‌کنم، محتاج اونا نیستم.

نان ساندویچی خالی‌ای که در دست‌های محمد است توجه‌ام را به او جلب می‌کند. جلو می‌روم و او در حین گاز زدن به نان دو – سه قدم عقب می‌رود.

- شما را محمد صدا می‌کردند. درسته؟

(سرش را به علامت تأیید پایین می‌آورد، به حصار باغچه که می‌رسد، دیگر راهی برای عقب‌نشینی ندارد.)

- محمدجان چند سالته عزیزم؟

- هشت سال ...

- درآمد شما هم اندازه‌ی دوستاته؟

- (با اندکی مکث) نه، من هنوز مثل اونا یاد نگرفتم خوب کار کنم.

- چند وقته کار می‌کنی؟

- نمی‌دونم. چند روزه با حسن آمدم این‌جا.

- تا حالا کار نکردی؟ اصلاً چرا کار می‌کنی؟

(اندکی به فکر فرو می‌رود.) برای این‌که ناراحت نشود می‌گویم: «البته شما دیگه مرد شدی.»

- (با لبخندی توام با غرور) آره مامانمم همینو می‌گه ...

با صدای مردی که دنبال قبرشوی می‌گردد یک دفعه همه‌ی بچه‌ها شروع به دویدن به آن‌سو می‌کنند و بعضی از دور داد می‌کشند: «خدافظ خاله... خدافظ»

خداحافظ فرشته‌ها. خدا نگه‌دارتون!

به انتهای قبرستان رسیده‌ام و بر نرده‌های پایانی تکیه داده‌ام. آسمان داشت سیاه می‌شد؛ اما بچه‌ها هنوز به هر طرف می‌دویدند و در سیاهی قبرستان هنوز دستان کوچک‌شان نوازش‌گر سنگ قبرها می‌شد.

مجتبی می‌گفت: «خدارو از پدر و مادرم هم بیش‌تر دوست دارم. برای همین از مرده‌ها نمی‌ترسم!»

این دست‌ها، این بچه‌ها خیلی محترم‌اند، هنوز با دروغ و دغل آشنا نشده‌اند.

خوشا به حالت خدا، با چنین دوستداران نازنین و پاکی هیچ وقت تنها نمی‌مانی!

CAPTCHA Image