روزهای جنگ و باران

10.22081/hk.2017.64930

روزهای جنگ و باران


حمیدرضا کنی‌قمی

لباس پلنگی

آتش، بسیار شدید بود. صدای مکرر خمپاره فضا را پر کرده بود. سروصدای رگبار و گاه گاه فریاد عراقی‌ها که به گوش می‌رسید اضطراب را زیاد می‌کرد. وسط میدان مین متوقف شده بودیم. همه روی زمین دراز کشیده بودند تا تیربار عراقی‌ها را از کار بیندازند. همان‌طور که منتظر بودیم تا بچه‌هایی که جلوتر بودند تیربار را خاموش کنند، از سمت راست راهی پیدا کردیم و چهار - پنج نفری از آن‌جا به پشت عراقی‌ها حرکت کردیم. در زیر آتش شدید توپ و خمپاره و مُنوَّرهایی که مدام فضا را روشن می‌کرد، حالت نیم‌خیز به سمت جلو پیش می‌رفتیم مسافت زیادی را که طی کردیم کم‌کم صدای رگبار و انفجارها کم‌تر می‌شد.

این شرایط دلهره‌ی ما را بیش‌تر می‌کرد که امکان دارد در محاصره‌ی عراقی‌ها بیفتیم. همان‌طور که قبلاً در عملیات رمضان، عراقی‌ها این شرایط را به وجود آورده بودند و با باز کردن یک راه برای پیشروی، ما را در تله انداخته بودند. به همراهان خودم گفتم: «داریم از بچه‌ها زیاد فاصله می‌گیریم.

نکند که این تله باشد و در محاصره بیفتیم.» آن‌ها هم با احتیاط بیش‌تری اطراف را شناسایی و به راه‌شان ادامه می‌دادند. از تپه ماهورها به سختی بالا می‌رفتیم. پس از یکی - دو ساعت پیاده‌روی به یک سنگر عراقی نزدیک شدیم که دو نفر ایرانی نزدیک آن سنگر کمین کرده بودند.

رمز شب را که گفتیم آن‌ها متوجه شدند ما خودی هستیم. گفتند که چندتا عراقی توی اون سنگر هستند و هنوز نتوانستیم آن‌ها را اسیر کنیم. یکی از بچه‌ها با زبان عربی فریاد زد و از آن‌ها خواست تا تسلیم شوند، ولی پاسخ عراقی‌ها شلیک گلوله‌هایی بود که بی‌هدف به سمت ما می‌آمد. من یکی از نارنجک‌هایم را بیرون آوردم و پس از کشیدن ضامنش آن را داخل سنگر عراقی‌ها پرتاب کردم. همه روی زمین دراز کشیدیم.

صدای انفجار نارنجک و ترکش‌های آن که از سمت چپ و راست‌مان عبور می‌کرد ترس و دلهره را بیش‌تر می‌کرد چند لحظه‌ای صبر کردیم دیگر صدای تیراندازی عراقی‌ها نمی‌آمد یکی از بچه‌ها با احتیاط و سینه‌خیز سمت سنگر حرکت کرد تا اوضاع را بررسی کند بعد از چند لحظه با دست اشاره کرد که اوضاع مناسب است بیایید چندنفری با ترس و لرز به سمت سنگر عراقی‌ها راه افتادیم. کمی‌که چشم‌مان به تاریکی عادت کرد و با کمک منورهایی که فضای اطراف را روشن می‌کرد دونفر عراقی را دیدم که جنازه‌های‌شان روی زمین افتاده بود. لباس پلنگی به تن داشتند و شکم بزرگ‌شان بیش‌تر جلب توجه می‌کرد.

همه داخل سنگر شده بودیم. هوا بسیار سرد و تا صبح پنج - شش ساعتی مانده بود. سرمای منطقه‌ی کوهستانی استان ایلام شب‌ها طاقت‌فرساست. توی وسایل عراقی‌ها که جست‌وجو کردیم چند دست لباس نو عراقی پیدا کردیم که هنوز استفاده نشده بود. برای این‌که کمی‌گرم شویم هر نفر یک دست لباس پلنگی عراقی را پوشیدیم.

قرار گذاشتیم که هر نفر یک ساعت نگهبانی دهد و بقیه استراحت کنند. من نفر اول بودم که قرار بود یک ساعت نگهبانی بدهم. کلاش را از ضامن خارج کردم و سمت راست کانال در محل نگهبانی قرار گرفتم. ترس از این‌که عراقی‌های دیگر هم به سمت ما بیایند دلهره را بیش‌تر می‌کرد. لحظه‌شماری می‌کردم تا یک ساعت نگهبانی تمام شود. ساعت که نداشتم، به ناچار مرتب می‌شمردم تا حساب دقیقه‌ها از دستم در نرود. برای غلبه به ترسم مرتب قرآن زمزمه می‌کردم. زمان به کندی می‌گذشت. صدای انفجار توپ و خمپاره از سمت راست به گوش می‌رسید.

سکوت مرگباری بر سنگرها حاکم شده بود. آن‌قدر اعداد را شمردم که به حساب خودم یک ساعت را پُر کردم. در سرمای طاقت‌فرسای آن شب به سمت سنگری که محل استراحت بود و فقط می‌شد به صورت نشسته پاها را دراز کرد و خوابید آمدم یکی از بچه‌ها را بیدار کردم و به او گفتم که نوبت نگهبانی تو است.

محمد به سختی بیدار شد و با زحمت از جا برخاست و با چشم‌هایی که از شدت بی‌خوابی سرخ شده بود اسلحه‌اش را برداشت و به سمت سنگر نگهبانی رفت. شاید به اندازه‌ی یک وجب از پتو سهم من شد. خودم را جمع و جور می‌کردم تا زیر همان یک وجب جا شوم. نمی‌دانم چه‌طوری خوابم برد و با سروصدای بچه‌ها از خواب بیدار شدم.

آفتاب داشت طلوع می‌کرد سریع نماز صبح را خواندم. از سنگر نگهبانی به همراه بقیه‌ی رزمنده‌ها جلو را نگاه می‌کردیم کمی‌ جلوتر یک جاده قرار داشت که تانک و ماشین‌های عراقی داشتند از آن عبور می‌کردند یک آرپی‌جی عراقی هم توی سنگر بود. سعید به من گفت: «تو هم این آرپی‌جی را بردار و کار با آن را یاد بگیر و به سمت تانک‌های عراقی شلیک کن.» سعید چند آرپی‌جی به سمت ماشین‌ها و تانک‌های عراقی شلیک کرد؛ ولی چون فاصله زیاد بود به هدف نمی‌خورد.

هوا کاملاً روشن شده بود و خورشید نور کم‌رمقش را در فضا پخش می‌کرد موقعیت خودمان را کم کم پیدا کردیم از میان تپه ماهورها به سمت نیروهای خودی راه افتادیم بچه‌های گردان امام حسن(ع) بلندترین ارتفاع آن منطقه که تپه‌ی چهارصد بود را گرفته و روی آن مستقر شده بودند همان‌طور که حرکت می‌کردیم شلیک تیر و گلوله به سمت ما از طرف نیروهای ایرانی شروع شده بود هر چه فریاد می‌زدیم و رمز را می‌گفتیم فایده‌ای نداشت تا این‌که یکی از بچه‌ها گفت: «اون‌ها فکر می‌کنند ما عراقی هستیم لباس‌ها را در بیارید.» بعد از در آوردن لباس‌های عراقی که روی لباس‌های‌مان پوشیده بودیم بچه‌ها فهمیدند که ما ایرانی هستیم و شلیک گلوله‌ها متوقف شد با زحمت خودمان را به بالای تپه‌ی چهارصد رساندیم.

از دیدن هم‌رزم‌های‌مان خوش‌حال و ذوق‌زده شده بودیم فرمانده‌ی گروهان گفت: «تا حالا کجا بودید؟ بچه‌ها جریان شب گذشته را برایش توضیح دادند ولی هرچه دور و بر را نگاه کردم از فرمانده‌ی گردان خبری نبود از دوستانم سراغ فرمانده‌ی گردان را گرفتم. همه سکوت کرده بودند تا این‌که پس از چند لحظه محمد بریده بریده گفت: «او دیشب در جلو گردان و با رشادت و از جان‌گذشتگی با عراقی‌ها درگیر شد و هنگام تصرف تپه‌ی چهارصد به شهادت رسیده بود.»

 

CAPTCHA Image