فاطمه ظهیری
ننه، روی مهتابی، جلیقهی پشمی کلفتش را روی سرش انداخته بود: «مِری(مهری)جون آب و دون مرغا هشتی؟ مِری باتونم، مِری! کجانی دختر؟»
مهری از پلهها بالا آمد. بخار داغ نانهای تافتون از روی دستش بلند و توی هوا پخش میشد: «آره ننهخانِم.»
ننه رفته بود زیرکرسی و گفت: «پیر شی دخترجونه، عجب سرمایی شده، استخون سوزه... دلم تاب نمیآره ای حیوونای زبونبسته بیقوت و غذا بامونن.»
دستها و صورت مهری قرمز شده بود. نانها را گذاشت روی تیجه کنار اجاق خوراکپزی و خزید زیر لحاف رنگ و رو رفتهای که انداخته بودیم روی کرسی: «مَبوب (محبوب) بازم خو نِشتی تو طاقچه، چیچی ماخوای از پشت ای پنجره؟ پاشو بَرو سرفه (سفره) رو بیار نونا خشک نشن.»
ننه دستی کشید توی موهای حنا گرفتهاش که هربار نگاهم میافتاد به آنها خندهام میگرفت از قرمزی قرمزیاش.
- کَس و کارام حالا تا اومادنشون خیلی موندَه، پاشو ننهجون،پاشو یالله. فلاسک چویی رو بیار....
بخار داغ چایی میخورد توی صورتم. چندتا قند بیشتر توی قندان نبود. مهری نانها را گذاشت توی سفره. تکهای کندم و با لیوان چاییام رفتم دوباره روی طاقچه نشستم، کلاغها به ردیف روی سیم برق نشسته بودند و بال هم نمیزدند، آرام و بیحرکت، انگار سرما حال قار قار کردن را هم از آنها گرفته بود. ننه چاییاش را ریخته بود توی کاسه و داشت آرام آرام نان را داخلش ترید میکرد. مهری سفره را برداشت و گذاشت روی رف: «خُو برا نهار و شوم هم که نون داریم دیَه نمُخوام توی این سرما تا نونوایی برُم.»
انگشتهای مهری از جورابش بیرون زده بود؛ امروز شده بود سه تا انگشت. کتری را پر از آب کرد و روی چراغ خوراکپزی گذاشت: «خداییش خیلی سرده، مبوب بیا زیر کرسی دختر میچایی، یه پول دوا درمون هم میزاری رو دستمُون ها...»
جارو را گذاشت کنار کُل کرسی: «هوا گرمتر شد یه جارویی میزنُم. بیا دیَه، از او پنجره دل بکن.»
اکرم را از پشت پنجره دیدم که تا نوک دماغش فرو رفته بود توی کاپشنی که چند وقت پیش از شهر با مادرش خریده بود. چشمش که به من افتاد دستی تکان داد و با اشاره گفت که پنجره را باز کنم. آب دماغش را که تا روی لبهایش سرازیر شده بود با گوشهی روسریاش پاک کرد: «محبوبه، آقات زنگ زده گفته آخر هفته میاد.» لبخندی گوشهی لبش افتاد: «کاری نداری، من میخوام با خالهزهرا و علیاکبر بریم میقون.» تا آمدم بگویم صبرکن من هم میآیم توی برف و سرما محو شد و فقط دوتا ردپا از او روی برفها ماند...
مهری سه تا سیبزمینی شسته بود و گذاشته بود توی قابلمه که دیوارهاش روی ذغالهای کرسی حسابی سیاه شده بود. ننه تسبیح دانهچوبیاش را بین انگشتهایش حرکت میداد: «ننهجون، آقات تیلیفن کرده؟ داره میایه؟ خدانه شُرک (شکر). خدا کنه با دست پر بیایه، شرمنده تو و مری نَبا.»
مهری با دستمال افتاده بود به جان شیشههای سرمازده و با بخار دهانش هایی میکرد و شیشهها را میسابید: «اگه آقام نیا تا آخر هفته دیگه دوتا نون هم نمیتونیم بخریمون پول برقُ هم که ندادیمُون همین روزا که مثل گازمُون قطع با، راستی مبوبه (محبوبه) تو نونِوایی آقای محمدی امِده بودا دنبال نون خشک برای درناها. میگفت موندن بیغذا.»
- اکرم و خالهاش و علیاکبر هم میخواستن برن میقون...
مهری با لبخند کمرنگی گفت: «آره میدونُم زرا(زهرا)خانِم یه عالم برنج و ماکارُنی رِخته بودا توی پلاستیک که ببَرن برای درناها.»
چشمم افتاد به سفرهی لاغر نان روی رف، ننه با گوشهی چارقدش دور دهانش را پاک کرد: «از بس سرمای امسال ناقُلا، خدا خودش هوادار ای پرندای زِبون بسته باشه. خدا ناکنه کلنگها (درناها) بامونن بیقوت و غِذا.»
لیوان چایی را گذاشتم توی طاقچه، اوساحمد داشت درِ مغازهاش را باز میکرد. دوتا پلاستیک مشکی گرفته بود دستش. بخار دهانش رها میشد توی هوا و انگار در یک نقطه ثابت میماند و توی سرما نمیتوانست بالا برود، مهری تمام درزهای پنجره را با پارچه و کاغذ چسبانده بود تا سوز و سرما پشت پنجره بماند. سیبزمینیها توی قابلمه به تالاپ و تولوپ افتاده بودند.
- مبوبه(محبوبه) پَ هنو خو نونِتِ نخوردی، جَل با...
از توی گنجه یک پلاستیک بیرون آوردم، نان تافتون را تویش گذاشتم: «آجی مِری ناهار کی حاضر میشه؟»
مهری که نشسته بود روی دار قالی و رجهای خالی را پر میکرد، آرام گفت: «مثل هر رو ساعت دووازده(دوازده).
هر روز نزدیکیهای ساعت دوازده که میشد ننه چشم از ساعت برنمیداشت به مهری نگاه میکرد و میپرسید: «دخترجونه نهارت حاضر نشده. چاشتم که نخوردیمُون.»
دوبار برگشتم پشت پنجره. اوساحمد داشت به طرف خانهی ما میآمد. سریع پنجره را باز کردم: «سلام اوساحمد، لیلا خونه نیست؟»
اوساحمد سرفهی خشکی تحویلم داد و گفت: «نه، رفته خونه خووارش (خواهرش)، آقات نیامدَه؟»
سرم را انداختم پایین و با صدای آرامی گفتم: «نه...»
- دیشب حاجآقا رسولی بعد از نُماز گفتن اهالی به داد کلنگها بَرسیتون. دارم میرُم میقون. گفتُم اگه آقات اوماده با هم بریمون.
پلاستیک نان را توی دستم فشار دادم. مهری داشت سیبزمینیها را پوست میکند. ننه با قدمهایی آرام از جایش بلند شد، همه حواسش به مهری بود. آرام سفرهی نان را باز کرد و چند تکه نان برداشت و گذاشت زیر پیراهنش. به من که نگاه کرد سرم را برگرداندم و باز از پنجره به کوچه نگاه کردم. مهری سیبزمینیها را گذاشته بود توی بشقاب و داشت نعناع داغ درست میکرد. ننه انگار نه انگار، دوباره خزید زیر لحاف کرسی، آرام لبهایش میجنبید، نگاهش کردم، دیگر لبهایش را تکان نمیداد و بیشتر خزید زیر لحاف. میخواستم بگویم ننهجون راحت باش، خودت رو اذیت نکن، با خیال راحت بشین نونت رو بخور، موقع نهار هم باز سهم نونت رو بخور، مهری که نفهمید من هم که ندیدم....
توی کوچه سر و صدا هر لحظه بیشتر میشد. بچهها تا زانو توی برف فرو رفته بودند. مهری آمد پشت پنجره: «خوبه والا مدرسه رو به خاطر سرما تعطیل میکنن این بچهها خونهنشین نمیتونن بامونن. نمیدونم چی چی ماخوان تو ای سرما.»
لیلا از خانهی خواهرش برگشته بود. از توی کوچه برایم دستی تکان داد. حشمتخان هم چندتا کیسهی نان خشک بزرگ را گذاشته بود توی فرغون و توی برفها به سختی هلش میداد. پلاستیک را توی دستم فشار دادم. صدای شانهی قالیِ مهری باز هم خانه را پرکرده بود سیبزمینیها توی ماهیتابه با روغن و نعناع کنار چراغ خوراکپزی بود،کاپشنم را سریع پوشیدم، یک دانه سیبزمینی برداشتم و گذاشتم توی پلاستیکم، چکمههایم را پوشیدم: «آبجی مهری من زودی برمیگردم.»
آقای محمدی بچههای کلاس را جمع کرده بود یک گوشه کنار آب زلالِ تالاب که نورش چشمم را بدجور میزد: «بچهها همه گوش کنید، ما اینجا جمع شدیم برای کمک، هرکی غذا و نون خشک آورده بزاره اینجا، یه لحظه همگی ساکت...
توی شلوغیها محیطبانها با ناراحتی لاشهی چند درنا را که از گرسنگی تلف شده بودند توی کیسههایی بزرگ میگذاشتند. شهریها هم آمده بودند. محلیها با کمک ماشینهای بزرگ برفروب جاده را باز میکردند، تا حالا این همه جمعیت اینجا جمع نشده بود. توی شلوغ پلوغیها یکدفعه چشمم افتاد به ننه که داشت آرام آرام نانها را از گوشه چارقدش بیرون میآورد، تکه تکه میکرد و میریخت روی برفها. درناها چند قدم آنطرفتر بودند، باورم نمیشد که اینقدر به ما نزدیک باشند. اینقدر نزدیک، مثل سالهای پیش نبودند که سریع تا بهشان نزدیک میشدی فرار کنند. آقای محمدی قول داد که از بچههای کلاس عکس بگیرد و برای همه یکی چاپ کند. چند کامیون بزرگ هم از اراک آمده بود پر از غذا برای درناهای گرسنه....
***
به خانه که برمیگشتم مهری را دیدم که پشت پنجره نشسته بود. شکمم بد جوور قار و قور میکرد. دلم یک لقمه نان تافتون با سیبزمینی و نعناع داغ میخواست. از پلهها که بالا رفتم یک نفس عمیق کشیدم. بوی غذا خانه را پر کرده بود، مهری سفره را انداخته بود روی کرسی: «بابا مردیم از گسنئی(گرسنگی)، پَ کجایین؟»
سه تا بشقاب ماکارانی توی سفره بود. چشمهایم گرد شده بود: «آجی مِری؟»
مهری با گوشهی چارقدش چشمهایش را پاک کرد: «زرا(زهرا)خانم شرمُندمون کردن.»
ارسال نظر در مورد این مقاله