وقتی همه خواب هستند!
پرنیان شمسی - 15ساله - کانون شماره 3 بروجرد
در ساعت دوازده و نیم نصف شب، بوی گند کارخانهی پلاستیکسازی که شباهت زیادی به بوی جوراب یک ماه شسته نشده داشت، در خانهها جولان میداد. در همین حال در واحد شش آپارتمانی در همان حوالی، نسیمی خنک پردههای سبز را تکان میداد و وارد خانه میشد.
حاجی عیدی، مثل همیشه قوزکنان، در تاریکی به سمت بیبی لیلی رفت، تکانش داد و آهسته در گوشش گفت: «لیلی پاشو، وقتشه که بریم.» بیبی لیلی خمیازهای کشید، موهای حنا گرفتهاش را با دست پیر و لرزانش از صورتش کنار زد.
روبهروی حاجی نشست و با صدایی خوابآلود گفت: «حاجی، محض رضای خدا، بیا باز هم فکر کنیم. اگه بچهام ناصر بفهمه ها، از ناراحتی دق میکنه!»
حاجی دندانهایش را به هم سایید و آهسته گفت: «غلط کرده مرتیکه، نمیفهمی دو روزه چطوری ما رو توی این خونه زندونی کرده؟ وقتی پریروز آمدیم توی این آپارتمان کذایی چهقدر میخواست سیمین بپره بیاد بغلت ماچت کنه؟ اصلاً محل سگ بهت گذاشت؟ اونکه تازه پنج سالشه، ناصر و زنش چی؟»
بیبی لب پایینش را گزید، عصایش را به یکدست، دست دیگرش را به کمرش گرفت و با یک یا علی کشیده از جایش بلند شد. نوک انگشتهایش یخ کرد بود. عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود. به ناصر، عروسش و نوهاش، سیمین که در اتاق، خواب هفت پادشاه میدیدند نگاهی انداخت: - اگه بیدار بشن چی؟ چی بهشون بگیم؟
حاجی عیدی بیهیچ جوابی روبهروی آیینه موهای سفید کمپشتش را شانه زد. نگاهش به چراغهای قرمز چشمکزن مودم جلوی پنجره گره خورد.
دستش را آهسته از کنار پنجره دراز، مودم را از برق جدا کرد، و زیر لب گفت: «خدا شر همهی عَنترنتها را از خانهها کم کنه.»
از بیرون صدای پارس خفیف سگی همراه صدای ماشینهایی که به سرعت حرکت میکردند، شنیده میشد. حاجی به بیبی گفت: «پنج دقیقه دیگه آژانس میرسه، بهش گفتم ساعت دو دم در باشه.» بیبی وارد اتاق خواب شد. سعی کرد طوری قدم بردارد تا کسی بیدار نشود. ناصر طاق باز روی زمین خواب بود. صورتش با نور ملایم مهتابی که از پنجره میتابید روشن شده بود. بغض گلوی بیبی را خراشید. زیر لب گفت: «مادر قربونت بره که معتاد فلز شدی! وقتی آمدم خونتون چهقدر دوست داشتم با ذوق به استقبالم بیای؟ خب منم مادرم، دل دارم.» خم شد تا او را ببوسد؛ اما این کار را نکرد. با پا گوشی بالایِ سر ناصر را کنار زد. لبتاپ سفید عروسش را هم از بالای سرش برداشت و زیر رختخوابها گذاشت. چادر آویزانش را از چوب لباسی برداشت و سر کرد و به آشپرخانه رفت. گلهای شمعدانی کنار پنجره، زمان زیادی بود که پلاسیده بودند. بیبی بقچهی قرمزش را پیدا کرد. نان روستاییاش را از بین نانهای خشک پیدا کرد و در بقچه گذاشت. به شمعدانیها آب داد، گرد و غبار مثل کفنی بالکنها را پوشانده بود. از کوچه کسی هوار کشید: «دزد... دزد... کیفم!»
سیمین با دستهای کوچکش تبلت را در آغوش گرفته بود، بیبی کنارش نشست. پیشانیاش را بوسید و آهسته تبلت را از دستان کوچکش جدا کرد.
حاجی عیدی همانطور که کمربندش را میبست، پریز کامپیوتر را از برق کشید. به سمت کتابخانهی کوچک گوشهی هال رفت. دستمالش را از جیب در آورد و آرام روی کتابهای غبار گرفته، کشید.
هردو آهسته از پلهها پایین آمدند. کوچه خلوت بود. هر دو روی پله جلوی در نشستند.
حاجی عیدی گفت: «هییی لیلی، بعد از این دو روزی که آمدیم تهران دلم خیلی زود هوای روستامون رو کرده!
وقتی باد از لابهلای برگهای بید مجنون حیاط میگذشت و بعد از روی آب حوض و از کنار گلهای یاس کنارش رد میشد و عطر یاس و تا اون سر آبادی میبرد. دلم هوای قارقار کلاغ و صدای گربهها و قدقد مرغا رو کرده...»
بیبی آهی کشید و گفت: «هیچجا خونهی آدم نمیشه؛ حتی خونهی پسرش...»
چند دقیقه بعد هر دو سوار ماشین شدند و در تاریکی کوچه گم شدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله