کلاغ
محمد قرانیا
مترجم: محبوبه افشاری
کلاغ خیلی گرسنه بود. یک تکه پنیر برداشت و پرواز کرد و روی یک درخت نشست. با خودش گفت: «من خیلی خوشبختم.» همینجا روی این درخت پنیرم را میخورم و از هوای پاک لذت میبرم. در همین موقع چشمش به یک باغ افتاد؛ یک باغ زیبا در یک مدرسه. گفت: «غذا خوردن بین درختان باغ بهتر است.» کلاغ در حالی که پنیر را محکم با منقارش گرفته بود پرواز کرد و روی درختان باغ نشست. در مدرسه بچهها با صدای بلند سرود میخواندند. کلاغ صدا و کلمههای زیبای آنها را شنید و خیلی خوشش آمد. گفت: «این بچهها خیلی خوشبخت هستند؛ و شروع کرد همراه بچهها آواز بخواند و پنیر از لای منقارش روی علفها افتاد! اما کلاغ همچنان به آوازخواندن ادامه داد تا اینکه زنگ مدرسه به صدا درآمد و بچهها برای بازی به حیاط آمدند. کلاغ با خوشحالی پرواز کرد و اصلاً فراموش کرد که گرسنه بوده است.
***
گیلاسها و گنجشکها
محمد قرانیا
مترجم: محبوبه افشاری
احمد و پدرش داشتند گیلاسهای درخت حیاط را میچیدند. سبد پر شده بود؛ اما هنوز تعدادی از گیلاسهای خوشمزه روی شاخههای بالایی درخت باقی مانده بودند.
پدر گفت: «احمدجان آرام از درخت بالا برو و بقیهی گیلاسها را بچین.»
احمد به دانههای زیبای گیلاس که زیر نور خورشید میدرخشیدند نگاه کرد.
بعد با لبخند گفت: «پدرجان خوب است گیلاسهای باقیمانده را برای گنجشکها بگذاریم.»
***
بازی دزد و پلیس
محمد قرانیا
مترجم: محبوبه افشاری
بچهها در میدان روستا جمع شدند.
گفتند: «بیایید «دزد و پلیس» بازی کنیم.»
همه خیلی خوشحال شدند و قرار شد چندتا از آنها نقش پلیس و چندتا از آنها نقش نگهبان و بقیه نقش دزد را بازی کنند.
- احمد، پلیس
- حسان، نگهبان
- نبیل، پلیس
- خلیل و حسین و به سام هم باید نقش دزد را بازی کنند.
اما آن سه نفر حاضر نشدند نقش دزد را بازی کنند.
- من دوست ندارم نقش دزد را بازی کنم!
- راستش من هم دوست ندارم.
- من هم همینطور. و بازی به همین خاطر تمام شد.
***
لیوان آب
محمد قرانیا
محبوبه افشاری
لیلی لیوان را تمیز شست و آن را پر از آب کرد تا برای پدرش ببرد.
پدر زیر درختچهی گل یاسمین نشسته بود و روزنامه میخواند.
وقتی لیلی نزدیک پدر رسید یک گلبرگ یاسمین پروازکنان در لیوان آب افتاد.
لیلی ایستاد و به فکر فرو رفت...
پدرش پرسید: «چیزی شده لیلیجان؟ لطفاً لیوان آب را به من بده.»
لیلی خندید او دید نسیم، گلبرگهای یاسمین را تکان تکان میدهد و بوی آنها را برایش میآورد.
همانطور سر جایش ایستاد. پدر دوبار پرسید: «چیزی شده لیلیجان؟»
لیلی دوباره خندید و جواب داد: «گل یاسمین به من اشاره میکند و میگوید که تشنه است!»
لیلی به گل یاسمین آب داد؛ و دوباره لیوان را پر از آب کرد و جلوی پدر کمی خم شد و خندان گفت: «بفرما پدرجان!»
ارسال نظر در مورد این مقاله