شربت شاه‌توت

10.22081/hk.2017.64799

شربت شاه‌توت

فاطمه ظهیری

از توی گذر بازار که می‌آمدیم دلم می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بمانم و به آن همه شکلات رنگارنگ و جورواجور نگاه کنم. توی فکر بودم که برای لیلا و خانم‌محمدی شکلات‌های قرمز قلبی بخرم که بابا دستم را کشید و گفت: «اول زیارت، بعد سوغاتی.» تمام بازار پر شده بود از بوی فلافل‌هایی که توی تشتی پر از روغن سوخته جلز و ولز می‌کردند، آن‌قدر دست‌فروش کنار دیوارها نشسته بود که با دیدن‌شان سرم گیج می‌رفت... بی‌خود نبود وقتی وسایلم را جمع نمی‌کردم مامان می‌گفت اتاقت شده عینهو بازار شام ... یک لحظه انگار مامان را دیدم پشت ویترین یکی از مغازه‌ها صورتش خیس گریه بود، چشم‌هایم را فشار دادم. یک لحظه ایستادم. بابا دوباره دستم را کشید: «گفتم که اول زیارت بعد شکلات برای لیلا و خانم‌محمدی.» خنده‌ام گرفت: «بابایی فکر آدم رو هم می‌خونی! از کجا فهمیدی می‌خوام برا کیا شکلات بخرم؟»

 -خب دیگه ما اینیم دیگه ... زود باش که وقت تنگه. باید تا شب نشده برگردیم هتل.

توی صحن که رسیدیم بابا گفت زیر سایه‌ی درخت منتظرش باشم. صدای عمه انگار از دوردست‌ها مثل وزش نسیمی ‌به صورتم می‌خورد، عروسک یادت نره. بلند شدم به طرف درِ ورودی حرم رفتم. می‌خواستم تا بابا نیامده عروسک را بگیرم. انگار سنگ‌فرش‌ها‌ی کف صحن تکان می‌خوردند نزدیک‌تر که شدم عروسک‌ها را دیدم که هر کدام آرام‌آرام از ورودی حرم بیرون می‌آیند. لابه‌لای آدم‌ها، چشم‌هایم را فشار دادم و دوباره باز کردم. واقعاً همه عروسک‌ها راه می‌رفتند. جیغ بلندی کشیدم. هیچ‌کس به من نگاهی نکرد. سر جایم میخ‌کوب شده بودم. یک عروسک خرسی پشمالو درست روبه‌رویم ایستاده بود. قلبم تندتند می‌زد. مردم می‌آمدند و می‌رفتند صدای عمه با هوهوی باد دور سرم می‌پیچید: «عمه همین خوبه، همین رو بردار، برو پولش رو بده به خادما. ایشالا حاجتم برآورده بشه...»

می‌ترسیدم توی صورت خرس پشمالو نگاه کنم. پایم خشک به زمین چسبیده بود. انگار که هیچ‌وقت قبلاً با آن‌ها حتی یک قدم هم راه نرفته بودم. احساس کردم نفسم جایی در گلویم گیر کرده، بوی گلاب عجیبی اطرافم را پرکرده بود. خودم را تکانی دادم. هنوز هم پایم چسبیده بود به زمین لابه‌لای یک عالمه گل‌های بابونه، این گل‌ها که این‌جا نبودند بوی‌شان همه‌جا را پرکرده بود ...

کسی آرام صدایم زد. برگشتم. مردی بلندقد با لباسی خاکی رنگ روبه‌رویم ایستاده بود. آفتاب توی چشم‌هایم می‌خورد، نمی‌توانستم صورتش را درست ببینم. چیزی شبیه یک سماور بزرگ روی دوشش بود، فلزی و طلایی رنگ با یک عالمه لیوان توی دست‌هایش.

- زهرا خانم شربت می‌خوری؟

کمی‌ خم شد حالا می‌توانستم چهره‌اش را ببینم: «اِ شما، شما... ایرانی هستی؟»

مرد از سماور فلزی توی یک لیوان برایم شربت ریخت: «آره زهراخانم، بفرمایید!»

لیوان توی دستم جا خوش کرد. آن‌قدر خنک بود که سرمایش کف پایم را هم قلقلک می‌داد: «ممنونم! اول بزارید پولش رو حساب کنم.»

مرد با چفیه‌ای عرق روی پیشانی‌ا‌ش را پاک کرد: «نمی‌خواد مهمون رقیه‌خانم هستی.»

شربت را تا ته ته سر کشیدم. طعم بستنی شاتوت می‌داد. از همان بستنی‌هایی که بابا ظهرهای تابستان برایم می‌خرید. یک دفعه فکری مثل برق سیم‌های ذهنم را تکانی داد. تا آمدم به او بگویم آقا شما مرا از کجا می‌شناسی، داشت توی گل‌های بابونه به سمت ستون‌ها و خرابه‌های شام می‌رفت. صدایش که زدم برگشت حالا می‌توانستم صورتش را خوب ببینم. انگار قبلاً جایی دیده بودمش: «آقا، آقا از کجا می‌دونستی اسم من زهراست؟»

مرد سماور فلزی را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد: «به مولود خانم سلام برسون، بگو احمد سلام رسوند.» احمد، مولود خانم، یادم افتاد عکس آن مرد را روی دیوار اتاق خانه‌ی مولود خانم، همسایه‌ی روبه‌رویی‌مان دیده بودم؛ اما پسر مولود خانم که خیلی سال پیش شهید شده بود دنبالش دویدم: «احمدآقا، احمدآقا...»

برگشت، از روی پیشانی‌اش خون راه گرفته بود، سربندی را از توی جیب‌هایش بیرون آورد و روی پیشانی‌اش بست، روی سربند سبز با خط درشت قرمزی نوشته شده بود یا زینب.

دستم را روی سرم گذاشتم چه‌قدر بوی گلاب می‌داد، آسمان در یک لحظه پر شد از ابرهای سیاه دیگر از گل‌های بابونه خبری نبود گردبادی در یک چشم‌به‌هم‌زدن تمام اطراف حرم را پر کرد. چشمم جایی را نمی‌دید، بابا خیلی دیر کرده بود تا چشم کار می‌کرد همه‌جا پر بود از دودی سیاه و غلیظ... صدای گریه‌ی مامان را می‌شنیدم که هر لحظه بلند و بلندتر می‌شد. چادرم افتاده بود وقتی دستم را روی سرم کشیدم فهمیدم. برگشتم روی زمین را نگاه کردم. باد شدیدی می‌وزید.

- زهراسادات چادرت رو چرا انداختی؟ بگیر بابا سرت کن.

چشم‌هایم را مالیدم: «پس کجا رفته بودی؟ چرا این‌قدر دیر اومدی؟ بابارضا یه دفعه چی شد طوفان شده؟ یه آقایی بهم شربت داد گفت احمد مولود خانومه... بابا باورت نمی‌شه همه‌ی عروسک‌های توی حرم زنده شدن، به خدا راست می‌گم...»

بابا بندهای پوتینش را محکم کرد: «نگران نباش عزیزم، چیزی نشده، برو توی حرم بشین تا من زودی برگردم.»

- بابارضا کِی رفتی لباس نظامی ‌پوشیدی. رفتی تا هتل؟ خب مامان رو هم میاوردی، مثلاً اومدیم زیارت‌ها... مگه می‌خوای بری سرکار؟

بابا تفنگش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد: «می‌دونم خانم خانما اومدیم زیارت... من یه کاری دارم باید یه سر برم زینبیه آن‌وقت برمی‌گردم می‌ریم زیارت حضرت رقیه... بعدش می‌ریم برای لیلا و خانم‌محمدی شکلات می‌خریم، من زودی برمی‌گردم...»

- برای عمه سارا عروسک برمی‌داریم.

- عروسک؟ شما از کجا می‌دونی؟...

- خب دیگه... ما اینیم...

دود و سیاهی مثل یک غول بزرگ دهانش را باز کرده بود و همه‌ی عروسک‌ها و گل‌های بابونه را می‌خورد بابا بوسه‌ای داغ روی پیشانی‌ام زد و به طرف غول سیاه دوید چشم از او بر نمی‌داشتم انگار شد یک نقطه‌ی کوچک در دل تاریکی...»

دست‌ها و پاهایم را فشار دادم. همه‌ی زورم را توی گلویم جمع کردم و فریاد کشیدم: «بابارضا... بابارضا...» صدای هق هق گریه‌های مامان بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد. سنگینی دستی سرد روی پیشانی‌ام نشست انگار جای بوسه‌ی بابا آتش گرفته بود. صدای ظریف و آشنایی توی گوشم پیچید:

- هنوز تب داره... خوبه پاشوره‌اش کنیم.

مردمک چشم‌هایم آرام حرکت می‌کرد، سایه‌هایی از بالای سرم رد می‌شد، پاهایم گر گرفته بود احساس کردم یک‌دفعه پرت شدم توی رودخانه‌ای سرد، مثل همان روز که با بچه‌ها رفته بودیم اردو نگار مرا از پشت هل داد توی رودخانه، دست‌هایم جمع شد، آب خنک کف پاهایم وول می‌خورد.

- سارا ببین تبش پایین اومده؟

- آره مادرجون بهتر شده...

هنوز پاهایم روی موج‌های آب سوار بود، دست‌هایم را که فشار دادم زبری پرزهای فرش را زیر انگشت‌هایم احساس می‌کردم، چشم‌هایم آرام‌آرام باز شد، صورت مبهم مامان‌ناهید، عمه‌سارا و مادرجون را با یک نگاه دیدم... دیگر نمی‌خواستم مثل تکه ابری بین آسمان و زمین باشم، عمه زیر شانه‌هایم را گرفت. زیر سرم چند تا متکا گذاشت. الآن دیگر می‌دانستم که روی زمین نشسته‌ام...

- پاشو بشین عمه‌جون ببین همه‌ی هم‌کلاسی‌هایت اومدن دیدنت، خانم معلم‌ها هم اومدن، ببین خانم‌محمدی هم اومده.

چشم‌های مامان پف کرده بود، کسی با صوت بلند قرآن می‌خواند... صدای گریه و شیون مثل یک غول سیاه داشت آرام‌آرام خانه را می‌خورد، چشم‌هایم را فشار دادم و دوباره باز کردم. به زور می‌توانستم بچه‌های کلاس را ببینم که توی اتاق نشسته بودند، دیوار پر شده بود از عکس‌های بابا، مدافع حرم زینبB شهید سیدرضا طباطبایی.

CAPTCHA Image