رهبر سیزده‌ ساله‌ی ما در زیر تانک

10.22081/hk.2017.64797

رهبر سیزده‌ ساله‌ی ما در زیر تانک


رهبر سیزده‌ ساله‌ی ما در زیر تانک

رامین بابازاده

به مناسبت سال‌روز شهادت محمدحسین فهمیده

قم

«محمدحسین فهمیده» روز شانزدهم اردی‌بهشت 1346، در روستای «سراجه»ی قم به دنیا آمد و تا سال 1357 در این شهر زندگی کرد. او سومین فرزندِ خانواده بود و هفت خواهر و برادر داشت. پدرش در آن زمان کارگرِ بنّا بود.

کرج

خانواده‌ی محمدحسین در سال 57، به خاطر مشکلات زندگی به کرج رفتند. محمدحسین در این دوره برای کمک به اوضاع اقتصادی خانواده، در مغازه‌ای هندوانه می‌فروخت. در همین دوران بود که حوادث انقلاب به اوج خودش رسید و مبارزات مردم شکل گسترده‌تری پیدا کرد. محمدحسین نیز هم‌دوش مردم در صحنه‌های مبارزه حاضر می‌شد. او برای تهیه‌ی اعلامیه‌های حضرت امامq به قم می‌آمد و از دوستانی که در قم داشت، اعلامیه و نوار می‌گرفت و آن‌ها را برای پخش در تهران و کرج با خود می‌برد.

کردستان

محمدحسین، نوجوانی با شور و نشاط و به قول دوستانش «زرنگ و زبل» بود و همواره برای انجام هر کاری، اعلام آمادگی می‌کرد. او اجازه نمی‌داد مادر و خواهرانش مجبور به انجام کارهای سنگین شوند. محمدحسین در تمام کارها پیش‌قدم می‌شد و خستگی به خود راه نمی‌داد. در سال 58 هنگامی که کردستان در جنگ و آشوب به سر می‌برد، محمدحسین تنها دوازده سال داشت. او از خانه رفت و چند روز از او خبری نبود. خانواده و اطرافیان از غیبت او نگران بودند؛ حتی عکسش را هم در تلویزیون به عنوان «گم‌شده» نشان دادند! یک روز چهار پاسدار با لباس‌های کردی، سوار بر پیکانی وارد محله شدند. ناگهان پسری از بین‌شان بیرون پرید و خودش را به منزل آقای فهمیده رساند. او محمدحسین بود که این مدت را برای مبارزه با منافقین، در کردستان به سر برده بود.

بهشت زهراB

روزی که محمدحسین می‌خواست برای مراسم شب هفتم رحلت آیت‌الله طالقانی به بهشت زهراB برود، مادرش گفت: «پسرم، زودتر بیا! اون‌جا خیلی شلوغه...» و او پاسخ داد: «چشم.» شب شد، اما محمدحسین نیامد. تلویزیون مراسم را نشان می‌داد. صحنه‌ای، قلب نگران مادر را لرزاند. او دید پسربچه‌ای را که کتانی‌هایش مثل کتانی‌های محمدحسین است، روی دست می‌برند. به فرزندانش گفت: «نکنه محمدحسین حالش به هم خورده باشه!» بچه‌ها به او دل‌داری دادند. ساعتی بعد محمدحسین با رنگی پریده و چهره‌ای خسته به خانه آمد. نگاهی به صورتِ گرفته و خسته‌ی مادرش انداخت و گفت: «ببخشید دیر کردم! میان جمعیت حالم بد شد. وقتی بهتر شدم، سریع خودم رو به منزل رسوندم تا شما ناراحت نشید.»

خرمشهر

محمدحسین رادیوی کوچکی داشت و به طور مرتب اخبار جنگ را دنبال می‌کرد. هنگامی که عراق به ایران حمله کرد و شهرهای جنوب کشورمان را به اشغال درآورد، او بسیار ناراحت بود و به مادرش می‌گفت: «باید به این مردم کمک کرد!» و در اولین روزهای سال تحصیلی (مهر سال 59) راهی جبهه شد.

محمدحسین در مدت کوتاهی که در خرمشهر بود، با «محمدرضا شمس» آشنا شد و این دو، تا لحظه‌ی آخر با هم بودند. هنگامی که درگیری به اوج خودش رسید، محمدرضا زخمی شد و حسین برای آن‌که بدن دوستش پایمال تانک‌ها نشود، با زحمت فراوان او را به پشت خط رساند و دوباره به خط برگشت. محمدرضا آخرین کسی است که با حسین وداع کرد و طولی نکشید که شهید شد.

خطّ مقدم

مسجد جامع، پایگاه تمام فعالیت‌های دفاعی خرمشهر بود. روزهای اولِ جنگ هم که نظم خاصی نداشت و رزمندگان امکانات سلاحی خوبی نداشتند. وقتی محمدحسین برای گرفتن اسلحه نزد مسئول تسلیحات رفت، به او گفتند: «باید یک معرّف داشته باشی!» اصرارِ او برای گرفتن اسلحه فایده نداشت. او تصمیم گرفت خودش، اقدام به تهیه‌ی سلاح کند. با سرنیزه‌ای که پیدا کرد، به شکار عراقی‌ها رفت و در کمال ناباوری دو عراقی را خلع سلاح کرده، به مسجد آورد: «این دو اسیر عراقی از آنِ شما؛ اما یکی از این سلاح‌ها برای من!»

آسمان

با شهادت گروه مدافعان خرمشهر، دشمن با تانک‌هایش شروع به پیشروی کرد. محمدحسین در حالی که تعدادی نارنجک به کمر بسته و نارنجکی در دست گرفته بود، به طرف تانک‌ها حرکت کرد. او از ناحیه‌ی پا زخمی شده بود؛ با این حال، به سمت تانک‌ها رفت و خودش را به اولین تانک رساند و لحظه‌ای بعد صدای انفجاری، تانک را از حرکت بازداشت و بغضِ گلوگیر خرمشهر شکفت.

تهران

خبرِ این حماسه‌ی شگرف از صداوسیما پخش شد. همه شنیدند. امامq هم شنید و آن پیام جاودانه را صادر کرد: «رهبرِ ما آن طفل سیزده‌ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگ‌تر است، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم کرد و خود نیز شربت شهادت نوشید.»

فرشته فهمیده، خواهر محمدحسین می‌گوید: «روز سیزدهم آبان، با خانواده سر سفره نشسته بودیم که ناگهان رادیو اعلام کرد: یک نوجوان سیزده‌ساله‌ای زیر تانک رفته و شهید شده است. مادرم لقمه از دستش افتاد و گفت: «این محمدحسینِ منه.» پدرم گفت: «نه، محمدحسین چنین کاری نمی‌کنه. حتماً یکی از بچه‌های خرمشهر این کار رو کرده!» یک هفته از این حادثه گذشت که آقای مصطفوی ـ ایشان نیز شهید شده‌اند ـ به منزل ما آمدند و خبر شهادت محمدحسین را به پدرم دادند.»

جزایر سرسبز اقیانوس نور

شهید آوینی در قسمتی از مستند «شهری در آسمان»، شهادت محمدحسین را این‌گونه ترسیم می‌کند: «خرمشهر، از همان آغاز خونین‌شهر شده بود... آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهای‌شان زیر تانک‌های شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست... راز خون را جز شهدا درنمی‌یابند. گردش خون در رگ‌های زندگی شیرین است؛ اما ریختن آن در پای محبوب، شیرین‌تر... شایستگان آنان‌اند که قلب‌شان را عشق تا آن‌جا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانان‌اند؛ حکمرانانِ جزایر سرسبز اقیانوس بی‌انتهای نور که پرتویی از آن، همه‌ی کهک‌شان آسمان دوم را روشنی بخشیده است.»

CAPTCHA Image