روزهای جنگ و باران

10.22081/hk.2017.64795

روزهای جنگ و باران

حمیدرضا کنی‌قمی

چراغ خاموش

اولین باری بود که به عنوان امدادگر عازم جبهه شده بودم. هوا بسیار گرم بود. وقتی از بهداری که ما بین اهواز و سوسنگرد بود به سمت خط مقدم راه افتادیم، فکر می‌کردم همان‌جوری که توی تلویزیون فیلم جبهه‌ها را نشان می‌داد رزمنده‌ها با سر و وضع مرتب و اتو کشیده و سوار ماشین‌هایی که از تمیزی برق می‌زد باید به سمت خط برویم؛ اما وقتی ماشین سیمرغ را که به عنوان آمبولانس از آن استفاده می‌کردند دیدم تعجب کردم. شیشه‌ها شکسته و کل بدنه‌ی ماشین را گِل مالیده بودند. همان‌طور که با تعجب به ماشین نگاه می‌کردم پزشکیار دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «تعجب کردی؟»

با کنجکاوی نگاهش کردم. گفت: «این‌جا جبهه است و وقتی این‌جا می‌آیی باید از تمام تعلقات دنیوی جدا شوی. این ماشین را که می‌بینی گل‌مالی کرده‌اند، به خاطر این است که وقتی به سمت خط می‌رود نباید زرق و برق داشته باشد و دشمن آن را شناسایی کند و هدف بگیرد.»

سوار آمبولانس شدیم و به سمت خط مقدم جبهه راه افتادیم. از جاده‌های خاکی و در میان گرد و غبار ناشی از حرکت ماشین‌ها به سمت خط پیش می‌رفتیم. گاهی صدای سوت خمپاره‌ها و انفجار آن در سمت چپ و راست جاده‌ی خاکی ترس و دلهره‌‌ی‌مان را زیاد می‌کرد. به اطراف جاده نگاه می‌کردم تابلوهای مختلفی توجهم را جلب کرد که تصاویر شهدا و بعضی از آن‌ها مزین به عکس ضریح امام حسینm بود و زیر آن‌ها نوشته شده بود «بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت.» با تکان‌های شدید ماشین دل و روده‌ام داشت بیرون می‌ریخت. راننده‌ی آمبولانس که خودش را سیروس معرفی کرد، سر صحبت را با من باز کرد و گفت: «این جاده خیلی خطرناک و در تیررس عراقی‌هاست. باید با تمام سرعت حرکت کنیم تا مورد اصابت توپ و خمپاره‌ی آن‌ها قرار نگیریم. پس باید محکم بنشینی و در این مسیرها به این وضعیت عادت کنی.»

گرم گفت‌وگو شده بودیم و صحبت‌های‌مان گل انداخته بود که از دور، خاکریز خط اول نیروهای خودی نمایان شد. از آمبولانس که پیاده شدیم با صدای سوت خمپاره روی زمین خیز برداشتیم.

روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت. در یکی از روزهای اردی‌بهشت از همهمه و تجمع بسیجی‌ها در پشت خاکریز متوجه شدم که شب عملیات است. تمام امدادگرها آماده شده بودند تا مجروحان احتمالی را به سرعت پانسمان و به پشت جبهه منتقل کنند. چند تا آمبولانس جدید هم برای انتقال مجروحین به آمبولانس‌های موجود اضافه شده بود. هر چه شب به نیمه نزدیک می‌شد شدت آتش عراقی‌ها بیش‌تر می‌شد.

زمین می‌لرزید، گردوخاک و بوی باروت همه جا را پُر کرده بود. شب از نیمه گذشته بود و صدای انفجار توپ و خمپاره و رگبار مسلسل‌ها لحظه لحظه بیش‌تر می‌شد. به تدریج سروکله‌ی امدادگرهای همراه گردان با مجروحینی که حمل می‌کردند پیدا می‌شد. کم‌کم سنگر پر از مجروح شد. من هم خواستم یک مجروح را که ترکش کوچکی به پیشانی‌اش خورده بود پانسمان کنم، ولی هر چه سعی کردم تا گاز را روی پیشانی‌اش بچسبانم به علت عرق زیادی که کرده بود، نمی‌شد. نگاه حاج‌داود به من افتاد و گفت: «هنوز نتوانستی جراحت ساده را پانسمان کنی؟»

گفتم: «آخه عرق کرده چسب نمی‌چسبه.»

لبخندی زد و گفت: «وقتی نمی‌شه باید دورش باند بپیچی بعد چسب بزنی.»

وقت کافی برای این کار نبود؛ چون آمبولانس داشت می‌رفت. به مجروح که شمالی بود، گفتم: «دستت را روی گاز بگذار و سوار آمبولانس شو و برو تا دیر نشده.» حاج‌داود به من گفت: «پاشو همراه آمبولانس برو و جاده را نشان بده.»

شب‌ها ماشین‌ها باید بدون روشن کردن چراغ حرکت می‌کردند و برای این‌که از جاده‌ی خاکی منحرف نشوند یک نفر لبه‌ی پنجره، جلوی ماشین می‌نشست و ماشین را راهنمایی می‌کرد که به کدام سمت برود. همه‌ی مجروحین را در عقب ماشین سیمرغ خوابانده بودند که بعضی‌ها روی هم افتاده بودند آمبولانس با سرعت جاده‌ی خاکی را پشت سر می‌گذاشت و به جلو می‌رفت. در تاریکی مطلق شب و صدای مهیب انفجار توپ و خمپاره و دود باروت تشخیص جاده خیلی آسان نبود. آن‌چه که من می‌گفتم بیش‌تر حدس بود، ولی هر طور که بود به جاده‌ی آسفالت رسیدیم و از آن‌جا به بعد کار آسان‌تر بود. تا بهداری عقب جبهه فاصله‌ی چندانی نبود و دقایقی بعد وارد بهداری شدیم. تا از آمبولانس پیاده شدم نیروهای امدادگر و خدماتی بهداری به سرعت مجروحان را با برانکارد روی تخت‌ها قرار دادند. همان‌طور که مجروحین را نگاه می‌کردم ناگهان چشمم به پزشکیاری افتاد که روز اول دیده بودمش. او داشت پلک‌های یکی از مجروحینی را که آورده بودیم می‌بست. شهید شده بود.

فکر کردم برای آسایش مردم کشورم چه خون‌های پاکی که به زمین ریخته نشده است.

اولین خون

ما سه تا قمی بودیم که همیشه با هم بودیم؛ من، ناصر و محمد. در اهواز از قطار که پیاده شدیم ما را به هلال احمر اهواز بردند. صبح که شد ما سه نفر را به بهداری فرستادند. قبل از این‌که ما را به بهداری بفرستند انگار ناصر خیلی روحیه‌اش عوض شده بود. سرش را با تیغ تراشید. با این‌که همیشه به سر و وضعش خیلی می‌رسید و موهای بلندش یکی از ویژگی‌هایش بود نمی‌دانم چی شده بود که از خیر موهایش گذشت. وقتی به بهداری رسیدیم مسئول آن‌جا برای‌مان توضیح داد که وظیفه‌ی ما چیست و گفت که ما را فردا به خط مقدم می‌فرستند.

نصفه‌های شب با سروصدای پزشکیارها، امدادگرها و راننده‌ی آمبولانس از خواب پریدیم. دو تا مجروح غرق در خون شانزده و هفده ساله بودند. برای اولین بار بود که خون و جراحت را از نزدیک می‌دیدیم. شوکه شده بودیم. پزشکیار بهداری وقتی ما را با این وضعیت دید با خون‌سردی گفت: «وقتی مجروح می‌آورند در مرحله‌ی اول باید خون‌سردی خودتان را حفظ کنید و دست و پای‌تان را گم نکنید. با دقت کمک‌های اولیه را انجام بدهید. جلو خون‌ریزی را بگیرید، بعد پانسمان کنید و بعد به پشت جبهه منتقل کنید.»

صبح که شد بعد از نماز و خوردن صبحانه مسئول بهداری به ما گفت که هر کدام از ما باید به یک خط برویم.

خیلی سخت بود که از هم جدا شویم؛ اما چاره‌ای نبود. خداحافظی کردیم و با یک جیپ آهو که شیشه‌هایش از موج انفجار خرد شده بود و بدنه‌اش را گل‌مالی کرده بودند، پس از عبور از جاده‌های خاکی و زیر انفجارهای گاه و بی‌گاه توپ و خمپاره بالأخره به خط مقدم رسیدیم.

سنگر امداد، سنگر کوچکی بود که باید خم می‌شدی تا وارد آن بشوی. سمت راست سنگر قفسه‌های دارو و وسایل پانسمان چیده شده بود و یک طرف سنگر هم چندتا پتو روی هم بود که برای استراحت و خواب از آن‌ها استفاده می‌شد. از سنگر که بیرون می‌آمدی سمت راست سنگر چاهی بود که دو - سه متر عمق داشت، هر چند آبش گل‌آلود بود، ولی برای زمانی که تانکر آب نمی‌آمد به ناچار از این آب استفاده می‌شد.

روزهای اول سخت می‌گذشت. فرمانده‌ی گروهان وقتی فهمید بار اول است که به جبهه می‌آیم، گفت: «وقتی سوت خمپاره یا توپ را شنیدی باید روی زمین دراز بکشی. وقتی صدای انفجار آمد از جایت بلند می‌شوی تا اگر نزدیکت منفجر شد از ترکش‌هایش در امان باشی.» بعضی از رزمنده‌ها هم برای شوخی صدای سوت خمپاره را در می‌آوردند و افرادی مثل من که ناشی و تازه‌وارد بودند روی زمین ‌خیز برمی‌داشتند. یک هفته در خط مقدم بودم و از ناصر و محمد هیچ خبری نداشتم. با بچه‌های خط بیش‌تر آشنا شده بودم و گاهی که کسی مریض یا مجروح می‌شد با کمک یکی از بچه‌های سنگر امداد رسیدگی می‌کردیم و در صورت نیاز مجروح را به پشت جبهه منتقل می‌کردیم. یک هفته که آن‌جا بودم یک روز بهم مرخصی دادند تا برای حمام کردن به اهواز بروم. ماشین تویوتا وانت ما را به همراه چند تا از رزمنده‌ها به اهواز رسانید. پس از حمام کردن و شستن لباس‌ها و تعویض آن باید به بهداری برمی‌گشتم. هوا خیلی گرم بود. با ماشین‌های گذری به سمت بهداری حرکت کردم. وقتی وارد بهداری شدم از نگاه‌های پزشک و پزشکیار و بعضی امدادگرها متعجب شدم. بعضی‌ها هم نگاه‌شان را از من می‌دزدیدند و سعی می‌کردند با من روبه‌رو نشوند. پزشکیار بهداری که ریش‌هایش تا حدودی سفید شده بود، دستم را گرفت و به من گفت: «کمی با هم قدم بزنیم.»

همین‌جوری که با هم توی حیاط بهداری قدم می‌زدیم از جبهه و شهادت و مجروحیت می‌گفت. احساس کردم که می‌خواهد چیزی را بگوید و دارد مقدمه‌چینی می‌کند. بهش گفتم: «اگر چیزی شده بهم بگید. این چیزها توی جبهه عادی است.» او ادامه داد:

- از دوستت ناصر خبر داری؟

گفتم: «یک هفته است که ازش بی‌خبرم.»

گفت: «مجروح شده.»

من با تعجب گفتم: «واقعاً مجروح شده؟»

ـ راستش ترکش به سرش خورده و شهید شده بود. جنازه‌اش را که آورده بودند نصف سرش رفته بود.

یک مرتبه انگار آب سرد روی سرم ریخته باشند روی زمین نشستم. مثل این‌که از داخل خالی شده باشم. خیلی لحظات سختی بود. شهادت ناصر را باور نمی‌کردم. ناصر به این سرعت شهید شده باشد.

هم‌سنگرهایش بعدها به من گفتند که قبل از شهادت شربت آب‌لیمو درست کرده و به همه تعارف کرده بود و گفته بود نذر دارم، گویا این شربت نذر شهادتش بود.ش

CAPTCHA Image