گل‌ها به سرگیجه می‌افتند

10.22081/hk.2017.64794

گل‌ها به سرگیجه می‌افتند


نثر ادبی

گل‌ها به سرگیجه می‌افتند

فاطمه قربانی

پنبه‌چین‌ها آمده‌اند.

دانه‌دانه چیده می‌شوی؛ سفید مثل برف. ریسیده می‌شوی تار به تار.

نخ می‌شوی. تاروپود می‌شوی. بافته می‌شوی. حالا پارچه‌ای.

قیچی را که می‌بینی، رنگ از روی گل‌هایت می‌پرد. بریده می‌شوی و تن می‌دهی به دهان چرخ خیاطی و دوخته می‌شوی.

تابستان که می‌آید، تو تی‌شرت می‌شوی و خنک.

زمستان سردت می‌شود. مادر تو را می‌بافد. گره به گره کلاه می‌شوی و سر آدم‌برفی را گرم می‌کنی.

مادر می‌گوید هجده‌ساله که بشوی، لباس نظامی ‌می‌شوی و باید بروی خدمت سربازی. خدا کند راه دور نروی!

نارنجی که باشی، دست به جارو به کوچه‌ی ما می‌آیی. بنشین برایت  چای بیاورم تا خستگی درکنی.

وقتی نخی و گل‌دار هستی، می‌روی به تن مادربزرگ. به تو می‌گویند: چیت.

تور می‌شوی بر سر عروس و کت می‌شوی بر تن داماد.

تو چارقد مادربزرگی با همان سنجاق‌قفلی زیر گلویش.

راستی مگر تو غذا هم می‌خوری که گاهی دوخته می‌شوی برای لباس‌های پلوخوری؟

کوتاه می‌شوی... بلند می‌شوی...

دامن می‌شوی، می‌رقصی و می‌چرخی. تمام گل‌هایت به سرگیجه افتاده‌اند.

چادرنماز مادر می‌شوی؛ با آن گل‌های ریز آبی‌اش که بوی تمام خاطرات بچگی‌های مرا می‌دهد.

تازه که به دنیا آمده باشی، لباس نوزاد هستی و هی گریه می‌کنی.

تو گاهی سفره‌ی نان و پنیر چوپان‌هایی؛ گره‌کرده بر سر چوب و روی شانه‌ها.

ترمه که باشی، از اصفهان می‌آیی و ترنج‌هایت بوی مسجد شیخ‌لطف‌الله را می‌دهد.

گل‌های روی دامنت اگر محمدی باشند، از کاشان رسیده‌ای و بوی گلاب می‌دهی. کاش مادر تو را برایم چادرنماز کند!

سیاه می‌شوی و چادر بر سر تو را، راه می‌روم.

کاش دستت به جایی گیر نکند! زخمی ‌نشوی. آن وقت خیاط‌ها تو را رفو می‌کنند و تو هی درد می‌کشی.

من پارچه‌فروشی‌ها را خیلی دوست دارم.

تو آن‌جا نو هستی و بوی خیلی خوبی می‌دهی.

نمی‌دانم چرا، ولی مرا یاد بچگی‌هایم می‌اندازی. وقتی لباس نوِ شب عیدم می‌شدی، می‌نشستی به تنم و منتظر سال نو می‌ماندیم؛ ولی باز مثل هر سال، لحظه‌ی تحویل سال را خواب می‌ماندیم.

CAPTCHA Image