سرخاراندن

10.22081/hk.2017.64792

سرخاراندن


طنز در تاریخ

سرخاراندن

سیدسعید هاشمی

مهمان‌ها در نزد شاه با ادب و نزاکت کامل نشسته بودند و شاه برای آن‌ها صحبت می‌کرد. تعداد مهمان‌ها زیاد بود. خیلی از آن‌ها از بزرگان ولایات دوردست بودند که مالیات سالانه را آورده بودند و طبق رسم همه‌ساله، بعد از پرداخت مالیات در مهمانی بزرگ شاه شرکت می‌کردند. ندیم‌باشی که کنار شاه نشسته بود، سرش خارش داشت. دستش را لای موهایش می‌کرد و سرش را می‌خاراند. بعد از صحبت‌های شاه، شاعر دربار آمد. تومار بلند خود را باز کرد و شروع کرد به خواندن شعری که جدیداً سروده بود. مهمان‌ها با حوصله و دقت گوش می‌دادند. شاه هم مثل همیشه از شعرهای شاعر دربار لذّت می‌برد و با لذت گوش سپرده بود به صدای خوش شاعر. ندیم‌باشی باز دست برد لای موهایش و شروع به خاراندن کرد. این دفعه محکم و بالذت خاراند. هی خاراند. هی خاراند. هی خاراند. نوک انگشت‌هایش را محکم روی پوست سرش می‌کشید و می‌خاراند. قیافه‌اش را هم درهم کرده بود. کم‌کم مهمان‌ها حواس‌شان از شعر شاعر دربار پرت شد و توجه‌شان به حرکت‌های ندیم‌باشی جلب شد. شاه که دید مهمان‌ها همه، سمت خاصی را نگاه می‌کنند، برگشت و ندیم‌باشی را که کنارش نشسته بود، نگاه کرد. ندیم‌باشی بدون توجه به شاه و مهمان‌ها همین‌طور یک‌ریز داشت سرش را می‌خاراند. شاه کمی چشم‌غره به او رفت تا بلکه به کار زشت خودش در نزد مهمان‌ها پی ببرد و از خاراندن سرش دست بردارد؛ اما ندیم‌باشی چشم‌هایش را بسته بود و بی‌خیال و بالذّت سرش را می‌خاراند. شاه عصبانی بود. بارها و بارها به ندیم‌باشی تذکر داده بود که در جلسات رسمی و مهمانی‌های سلطنتی، سرش را نخاراند؛ اما ندیم‌باشی عادت کرده بود. کم‌کم حواس شاعر هم پرت شد. وقتی دید کسی گوش نمی‌دهد و خودش هم چیزی نمانده که اشتباه کند و بیت‌ها را جابه‌جا بخواند، زود سروته شعرش را هم آورد و تمام کرد.

بعد از آن نوبت ناهار بود. آشپزها و نوکرها سفره‌ی بزرگ شاهانه‌ای پهن کردند و ناهار خوش‌مزه و غذاهای رنگارنگ را آوردند. موقع غذا خوردن، ندیم‌باشی دست از خاراندن سرش برداشت و به خوردن غذا مشغول شد؛ اما همین که غذاخوردن را تمام کرد دوباره شروع کرد به خاراندن سرش.

شاه دیگر کلافه شده بود. طبق سنت همه ساله از مهمان‌ها تشکر و خداحافظی کرد و بلند شد و رفت. ندیم‌باشی هم دنبالش رفت.

شاه و ندیم تا به اندرونی رسیدند، شاه فریاد کشید: «مردک بی‌ادب، مگر به تو تذکر نداده بودم که در مهمانی‌ها سرت را نخاران؟»

ندیم که از فریاد شاه حسابی جا خورده بود، به تته پته افتاد. با لکنت گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت باد. آخر سرم حسابی می‌خارد. خب اگر نخارانم پس چه‌کار کنم؟»

ـ می‌خارد که بخارد! باید تحمل کنی. باید نزد مهمان‌های سلطانی ادب را رعایت کنی. ببین برای آخرین بار می‌گویم. اگر یک بار دیگر جلوی من و در مقابل مهمان‌های سلطنتی سرت را بخارانی، همان‌جا دستور می‌دهم دستت را قطع کنند.

این حرف شاه مثل پتک بر سر ندیم‌باشی فرود آمد.

ـ اما... اما... قربان...

ـ همین که گفتم. دیگر حرف نباشد. پادشاه نزد مهمان‌های سلطنتی آبرو دارد. باید در مهمانی‌ها طبق رسوم دربار عمل کنی.

ـ آخر قربان شما یک لحظه گوش بدهید. حقیقتش این است که من در جایی که خیلی رسمی باشد و باید صاف بنشینم سرم به خارش می‌افتد. توی خانه و کوچه و خیابان راحتم؛ اما در مهمانی‌های شاهانه به این بدبختی دچار می‌شوم.

ـ همین که گفتم... یک بار دیگر جلوی مهمان‌های سلطنتی سرت را بخارانی دستور می‌دهم دستت را قطع کنند.

***

تاجر بزرگ شهر با ادب و احترام روبه‌روی شاه نشسته بود و داشت برای شاه توضیح می‌داد. وزیران در دو سوی پادشاه نشسته بودند و سربازان در اطراف آن‌ها ایستاده بودند. نوکران هم با شتاب در رفت‌وآمد بودند. ندیم‌باشی مثل همیشه کنار شاه نشسته بود و دست‌هایش را روی زانوانش گذاشته بود. سرش به شدت خارش داشت. یکی - دوبار سرش را به چپ و راست تکان داد؛ اما خارش از سرش نیفتاد. یک بار هم بی‌اختیار دستش را تا نیمه بالا برد تا سرش را بخاراند؛ اما زود به خودش آمد و دستش را انداخت. دیگر طاقتش داشت تمام می‌شد. دوست داشت از شاه اجازه بگیرد و برود بیرون و حسابی سرش را بخاراند؛ اما این کار بی‌ادبی بزرگی بود. دوست داشت زودتر مهمانی تمام شود. تاجر بزرگ شهر خیلی حرف می‌زد. هی از گندم‌های بسیار زیادی می‌گفت که کشاورزانش در زمین‌های او کاشته و برداشت کرده بودند.

ـ قربانِ خاک‌پای‌تان شوم. این زمین‌هایی که من دارم پربارترین زمین‌های این منطقه هستند. بیش‌ترین گندم را من برداشت می‌کنم. تمام شهرها و ولایات اطراف، گندم‌های مرا می‌خرند و با من طرف حساب هستند. این‌ها همه به این دلیل است که بهترین زمین‌ها را دارم. بیش‌ترین و بهترین گندم را هم من به قصر اعلی‌حضرت هدیه می‌دهم. مالیاتی هم که من می‌دهم بیش‌تر از همه‌ی ولایات است.

شاه که همین‌طور میوه می‌خورد و سر تکان می‌داد، آخرین حبه‌ی انگوری را که خورده بود، قورت داد و پرسید: «جناب تاجر، شما چند هکتار زمین دارید؟»

ـ زمین‌های من از حد و حساب من خارج است. باید منشی‌هایم بیایند و پاسخ فرمایش شما را بدهند؛ اما این گندم‌هایی که امروز تقدیم قصر کردم، از زمین‌هایی بود که کشاورزانم روی آن‌ها کار کرده‌اند. در صورتی که من چند هزار هکتار زمین بدون کشت هم دارم که شخم نخورده‌اند و استفاده‌ای از آن‌ها نمی‌شود.

شاه که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود، پرسید: خب چرا از آن زمین‌ها استفاده نمی‌کنید؟

ـ بهترین کشاورزان منطقه را من به کار گرفته‌ام. باقی کشاورزان، مهارت لازم را ندارند. کشاورزانی که به کار گرفته‌ام فقط توانایی کشت در همین مقدار زمین را دارند. به خاطر همین خیلی از زمین‌هایم بدون استفاده مانده‌اند.

شاه نگاهی به ندیم‌باشی که هی داشت به خودش می‌لولید، انداخت و گفت: «جناب ندیم‌باشی، به نظر شما بهتر نیست که جناب تاجر را کمک کنیم تا باقی زمین‌هایش هم زیر کشت برود؟»

ندیم‌باشی با بی‌حوصلگی جواب داد: «چرا قربان. خیلی خوب است.»

پادشاه گفت: «ببینم جناب ندیم‌باشی، اگر من چند هکتار زمین در اختیار شما بگذارم می‌توانید آن‌ها را شخم بزنید؟»

ندیم‌باشی که دیگر حوصله‌اش سرآمده بود گفت: «قربان، اگر شما این کلّه‌ی وامانده‌ی مرا در اختیار خودم بگذارید تا شخم بزنم من سپاس‌گزار شما خواهم بود.»

شاه که تازه دلیل حرکت‌های بی‌معنی ندیم‌باشی را متوجه شده بود، یک دفعه با صدای بلند زد زیر خنده. تاجر بزرگ و بقیه‌ی مهمان‌ها با تعجب نگاهش می‌کردند. چون دلیل خنده‌اش را نمی‌دانستند. شاه به ندیم‌باشی گفت: «می‌توانی بروی به اندرونی و سرت را شخم بزنی.»

این حرف، بهترین خبر در طول عمر ندیم‌باشی بود که به گوشش خورده بود.

CAPTCHA Image