قسمت

10.22081/hk.2017.64790

قسمت

رفیع افتخار

صبح خیلی زود بود که از خانه آمدم بیرون. خورشید بی‌رمق می‌تابید. هوا بدجوری سوز داشت و شاخه‌های بی‌برگ درختان از شدت سرما قندیل بسته بودند. تای کلاهم را محکم کردم و در خودم مچاله شدم و راه افتادم. باد سردی که می‌وزید به صورتم می‌خورد و پوست صورتم را قلوه‌کن می‌کرد. خانه‌ی ما آخر شهر بود و تا مدرسه راه درازی در پیش داشتم. هر روز آن مسیر را پیاده می‌رفتم و برمی‌گشتم. همیشه‌ی خدا هم کمی قبل از زدن زنگ به مدرسه می‌رسیدم؛ قبل از همه‌ی آن‌هایی که یا با ماشین می‌آمدند یا خانه‌‌ی‌شان نزدیک مدرسه بود.

قدم‌هایم را تندتر برداشتم. باید از یک محوطه‌ی وسیع سوت و کور و بی‌خانه و سکنه می‌گذشتم تا به خیابان بعدی می‌رسیدم. کمی جلوتر یک خرابه بود که آن وسط عین یک کله‌ی طاس از زمین سر برآورده بود. مردم آشغال‌های‌شان را می‌آوردند و می‌ریختند توی خرابه و آن‌جا را محل تجمع سگ‌ها و گربه‌ها کرده بودند. نرسیده به خرابه گرسنه‌ام شد. با دست‌های یخ‌زده لقمه‌ام را از میان نایلونش درآوردم و به نان بربری سق زدم. هرچه بیش‌تر می‌خوردم به پنیرش نمی‌رسیدم. لقمه را باز کردم. پنیرش یک ذره بود. نان را لوله کردم و تکه‌ای از آن کندم تا زودتر به پنیرش برسم. پنیر ماسیده بود و راه گلویم را بند آورد. چند دفعه آب دهانم را قورت دادم و به ‌زور نان را پایین فرستادم. کمی ته دلم را گرفت و از شدت گرسنگی‌ام کاسته شد. با سه‌تا گاز لقمه‌ام را تمام کردم و با افسوس به دست خالی‌ام نگاه کردم. هنوز توی آن یکی دستم تکه‌ای از نان را داشتم. خواستم آن را هم به دهانم بگذارم که ناگهان سگی از داخل خرابه بیرون آمد. سگ زردنبو و بی‌جان و بی‌رمقی بود. یک طرف شکمش بی‌مو و کچل بود. نگاهش بی‌نور و بی‌حالت بود. سرش را گرفته بود پایین و سلانه سلانه به طرفم می‌آمد. نمی‌دانم چرا دور نشدم و فرار نکردم. نزدیکم که رسید سرش را بلند کرد و با التماس نگاهم کرد. فهمیدم قصد حمله ندارد. تکه نان دستم را جلویش انداختم و پا تند کردم.

وقتی زنگ آخر را زدند و راهی خانه شدیم ناگهان ماجرای صبح جلوی چشمانم ظاهر شد و یاد سگ افتادم. یکهو دلم خارخار شد. نگاهش هم مهربان بود و هم باری از غم داشت. با خودم تصمیم گرفتم روز بعد هم تکه‌ای از نان روزانه‌ام را برای سگ نگه دارم. تصمیم داشتم لقمه‌ام را با آن سگ لاغر و مردنی قسمت کنم.

*

سگ چند قدم دنبالم می‌دوید، تکه نان را که برایش رها می‌کردم انگار می‌خواست از چیزی مطمئن شود، اول آن را بو می‌کشید سپس شروع می‌کرد به خوردن. به حال خودش رهایش می‌کردم، راهم را می‌کشیدم و می‌رفتم.

تکه نان را آماده نگه داشته بودم و از دور چشم دوخته بودم به خرابه. با هر قدمی که برمی‌داشتم، منتظر بودم سروکله‌اش پیدا شود و جیره‌ی آن روزش را از دستم بگیرد؛ اما آن روز از سگ خبری نبود. کمی دلم به شور افتاد.

سگ کجاست؟ چرا پیدایش نمی‌شود؟ آیا از آن‌جا رفته است؟

هرچه به خرابه نزدیک‌تر می‌شدم، انگار که دوستی قدیمی را از دست داده‌ام بر نگرانی‌ام افزوده می‌شد.

در همین فکر و خیال‌ها بودم که سگی یغور و وحشی از خرابه بیرون پرید و نگاهم را پر کرد. زبان صورتی‌اش یک متر از دهانش بیرون افتاده بود و روی دندان‌های تیزش لیز می‌خورد. چشمش که به تکه‌ی نان افتاد غرشی کرد، با پاهای عقب زمین سفت را خراشید و آماده‌ی حمله شد. من سر جایم میخ شده و ترسیده بودم. نگاهِ سگ، وحشی و تهدیدآمیز بود. یک چشمم به سگ بود و یک چشمم به سنگی که درست جلوی پایم افتاده بود. سگ که به حرکت درآمد، معطلش نکردم، سنگ را برداشتم و به طرفش پرت کردم. از شانس بدم نشانه‌گیری‌ام به هدف خورد و سنگ رفت و رفت و صاف به سینه‌اش نشست. سگ زوزه‌ای کشید و با خشم نگاهم کرد، سپس با تمام قدرت به طرفم خیز برداشت. شروع کردم به لرزیدن. پاهایم به زمین چسبیده بود و یارای فرار نداشتم. سگ، وحشی و گرسنه، حسابی دیوانه شده بود. همان‌طوری که به طرفم می‌دوید، آب دهانش از کناره‌ی زبانش شتک می‌زد و به اطرافش می‌پاشید. گیر افتاده بودم و مثل بید به خودم می‌لرزیدم. بی‌اختیار تکه نان از دستم رها شد. انگشتان آن یکی دستم نیز باز شدند و کتاب و دفترم نیز به زمین افتادند. صدای تپ زمین افتادن‌شان را روی خاک نرم شنیدم. سگ نمی‌دوید، چهاردست‌وپا روی هوا پرواز می‌کرد. دیگر خودم را برای دریده شدن از سوی سگ هار آماده کرده بودم که ناگهان چیزی غیژ هوا را برید و مثل جسم سختی به سگ برخورد کرد. سگ روی هوا غلتی زد و به زمین افتاد. تلویی خورد و بلند شد. گیج و منگ بود. هر دو گیج بودیم؛ هم من، هم آن سگ وحشی. خوب نگاه کردم. سگ زردنبو روبه‌رویش ایستاده بود، خودش را سپر بلایم کرده بود و برایش شاخ و شانه می‌کشید. جثه‌اش ضعیف بود، به نصفه سگ مهاجم هم نمی‌رسید. هر دو سگ هم‌زمان با هم می‌غریدند.

آرام و آهسته خم شدم و کتاب‌هایم را از روی زمین برداشتم.

وقتی دیدم سگ وحشی از صرافت من افتاده، به خودم جرئتی دادم و پا به فرار گذاشتم. می‌دویدم و گرمی اشکی را که راه کشیده بود روی گونه‌ام احساس می‌کردم.

CAPTCHA Image