زنی که بیقرار بود
(برای مادری که امّالبنین بود)
سیدهعذرا موسوی
زن، بیقرار بود. گنجشکِ دلش بیتاب، در قفس به سینه میکوفت. زن چشم به افق دوخته و منتظر بود. ناگهان تندبادی وزید و پنجرهها را در هم کوبید. دل زن از جا کنده شد، آشوب شد و فرو ریخت. اسبی از آن سوی دشت، به تاخت آمد. پا بر زمین کوفت و یال در باد، پریشان کرد. زن پابرهنه پیش دوید. ردّ غم در چهرهی پرغبارِ سوار، پیدا بود. زن دست در افسار اسب انداخت.
- بگو بشیر! حرف بزن! خبر از خورشید داری؟
سوار، چهره در هم کشید. سر فرو انداخت و نگاهش را دزدید.
- خدا به تو صبر بدهد زن! شیرمردت عباس کشته شد.
قفس سینهی زن تنگ شد. چهره در هم کشید و افسار را فشرد.
- به من از حسین خبر بده بشیر!
چین به گوشهی چشمهای سوار افتاد.
- خدا به تو صبر بدهد! جوانت عبدالله کشته شد.
مرغ دل زن میخواست سینهاش را بشکافد. صدایش رنگ درد داشت.
- بشیر! طفره نرو! از حسین چه خبر؟
بشیر انگار در تب میسوخت. زبان توی دهانش نمیچرخید. کلمهها یخ کرده و پشت لبهایش اسیر بودند، ولی زن بیتاب بود.
- چه بگویم؟ دلم را آتش نزن. دو پسر دیگرت عثمان و جعفر هم...
و بغضش ترکید. زن داشت میسوخت، ذرهذره آب میشد و در هم میشکست. دیگر روی پا بند نبود.
- بشیر! جانم را به لبم رساندی؛ خبری از حسین بده. من و همهی فرزندانم فدای حسین!
ناگهان فریاد سوار زیر گنبد آسمان پیچید.
- چه بگویم؟ دلم خون است. حسین، تشنه شهید شد.
افسار میان دستان زن، شل شد. زمین و زمان در هم پیچید و طاق فیروزه روی سرش هوار شد. زن، بیتاب، چنگ به صورت انداخت و آه کشید. آهش سوزان بود، دنیا را میسوزاند، گلبرگ شقایقها را میسوزاند، بال پروانهها را میسوزاند. زن روی خاک افتاده بود و اشکِ چشمش دلها را میسوزاند.
ارسال نظر در مورد این مقاله