زنی که بی‌قرار بود

10.22081/hk.2017.64597

زنی که بی‌قرار بود


زنی که بی‌قرار بود

(برای مادری که امّ‌البنین بود)

سیده‌عذرا موسوی

زن، بی‌قرار بود. گنجشکِ دلش بی‌تاب، در قفس به سینه می‌کوفت. زن چشم به افق دوخته و منتظر بود. ناگهان تندبادی وزید و پنجره‌ها را در هم کوبید. دل زن از جا کنده شد، آشوب شد و فرو ریخت. اسبی از آن سوی دشت، به تاخت آمد. پا بر زمین کوفت و یال در باد، پریشان کرد. زن پابرهنه پیش دوید. ردّ غم در چهره‌ی پرغبارِ سوار، پیدا بود. زن دست در افسار اسب انداخت.

- بگو بشیر! حرف بزن! خبر از خورشید داری؟

سوار، چهره در هم کشید. سر فرو انداخت و نگاهش را دزدید.

- خدا به تو صبر بدهد زن! شیرمردت عباس کشته شد.

قفس سینه‌ی زن تنگ شد. چهره در هم کشید و افسار را فشرد.

- به من از حسین خبر بده بشیر!

چین به گوشه‌ی چشم‌های سوار افتاد.

- خدا به تو صبر بدهد! جوانت عبدالله کشته شد.

مرغ دل زن می‌خواست سینه‌اش را بشکافد. صدایش رنگ درد داشت.

- بشیر! طفره نرو! از حسین چه خبر؟

بشیر انگار در تب می‌سوخت. زبان توی دهانش نمی‌چرخید. کلمه‌ها یخ کرده و پشت لب‌هایش اسیر بودند، ولی زن بی‌تاب بود.

- چه بگویم؟ دلم را آتش نزن. دو پسر دیگرت عثمان و جعفر هم...

و بغضش ترکید. زن داشت می‌سوخت، ذره‌ذره آب می‌شد و در هم می‌شکست. دیگر روی پا بند نبود.

- بشیر! جانم را به لبم رساندی؛ خبری از حسین بده. من و همه‌ی فرزندانم فدای حسین!

ناگهان فریاد سوار زیر گنبد آسمان پیچید.

- چه بگویم؟ دلم خون است. حسین، تشنه شهید شد.

افسار میان دستان زن، شل شد. زمین و زمان در هم پیچید و طاق فیروزه روی سرش هوار شد. زن، بی‌تاب، چنگ به صورت انداخت و آه کشید. آهش سوزان بود، دنیا را می‌سوزاند، گلبرگ شقایق‌ها را می‌سوزاند، بال پروانه‌ها را می‌سوزاند. زن روی خاک افتاده بود و اشکِ چشمش دل‌ها را می‌سوزاند.

CAPTCHA Image